صدسال پرسه در یک ساعت
بازديد : iconدسته: گزارش

ندا عابد، گزارش شماره ۱۵۷: تیغ آفتاب پوست صورتم را می خراشید عرض میدان امام را طی کردم و به سمت پایین پیچیدم تابلوی آبی رنگ خیابان را دیدم، «خیابان ناصرخسرو»، یاد شاعر یمگان دره و شعر معروفش افتادم:

ای پیرنگه کن که چرخ برنا

پیمودبسی روزگار بر ما

پیمانه ی این چرخ را سه نام است

معروف به امروز و دی و فردا…

تابلویی که احتمالاً ده ها بار تعویض شده، از زمان ناصرالدین شاه قاجار تا امروز. تابلوی نخستین خیابان تهران که دیروز و امروز را به خود دیده و فردایی که من و ما نیستیم را هم حتماً خواهد دید. تابلویی که تولد و مرگ بسیاری از نخستین ها را در این خیابان مرکزی شهر تهران شاهد بوده، نخستین کارخانه عطر و ادوکلن سازی، نخستین مدرسه مدرن ایران – نخستین سالن تئاتر اپرا گونه ای که سرانجام محل اجرای تعزیه شد- نخستین بنای مدرن فرنگی نمای! تهران که سوغات پادشاه قاجار بود از اروپا و الگوبرداری شده از برج های ساعت فرنگی و نامش شد شمس‌العماره، اولین گاراژ مسافربری و …

سرم را بلند کردم برگ های درختان تنومندی که قطر تنه هاشان نشان از عمری بیش از صد سال می داد را نگاه کردم و به دستانی پینه بسته اندیشیدم که در روزگاری زیر بار نگاه خشن و لحن دستوری رئیس بلدیه وقت یا فلان الدوله مأمور و معذور این درخت‌ها را کاشتند. دست‌هایی که امروز خاک شده اند در پای حیات همین شهر. اما این درخت ها مانده اند همچنان سایه گستر بر سر شهروندان هنوز. سرم را کاملاً پایین نیاورده بودم که صدایی آهسته کنار گوشم گفت: واکسن، واکسن فایزر – مدرنا چینی … ناخودآگاه پرسیدم چند؟ گفت فایزر ۳۰ میلیون، بقیه ۲۰ تومن ۲۰ تومن یعنی بیست میلیون، روزگاری در این شهر اگر کسی ۲۰ هزار تومان پول داشت میلیاردر به حساب می آمد. روزگاری که این خیابان هنوز داشت سر و شکل یک محله مدرن را پیدا می کرد. دو قدم دور نشده، یک نفر زیر گوشم زمزمه کرد: دارو دارو… آمپول های شیمی درمانی، و یک اسم خارجی

هم گفت که نفهمیدش خدا را شکر کردم که نیازی به این داروها ندارم. و به سرعت رد شدم، یک لحظه ایستادم: خدا را شکر که من نیاز به این داروها ندارم!! اما مگر فرقی می کند، هزاران نفر الان برای این که عزیزشان یک نفس بیشتر بکشد، یا لحظه ای را بدون درد سپری کند، محتاج این داروهای نایاب اند و درمانده ی پرداخت

قیمت های گزافشان.

ناصریه یا ناصرخسرو

به قدم زدن ادامه دادم. با خودم فکر کردم چه طور شد که رضاشاه با هوشمندی تمام برای آن که نام «ناصریه» که میراث سلسله قاجار بود را از این خیابان مدرن و مرکزی شهر بزداید. با چرخشی زیرکانه نام «ناصرخسرو» را بر پیشانی خیابان ثبت کرد و تاریخ و مردم هم بی هیچ شوکی آن را پذیرفتند، چون هم ناصرخسرو و شعر معروف چرخ نیلوفری در کتاب های مدرسه و مکتب با جان و روحشان آشنا بود و هم ناصریه و ناصرخسرو… از نظر واژگانی به هم نزدیک بودند. و بعد یادم افتاد، بعدها هم دیگران از همین روش برای بسیاری از جایگزینی ها در این ملک استفاده کردند… و این تاریخ است که همیشه تکرار می شود! نگاهم به وسط پیاده راه افتاد بازارچه ای از جنس بازارچه های محلی و دستفروشی بازاری که در آن لباس راحتی و بدلیجات و صنایع دستی ارزان می فروشند. چرایش را نمی دانم، اما این را می دانم که وسط پیاده راه یکی از اصلی ترین خیابان-های شهر چنین کاری منطقی به نظر نمی رسد!

به خیابان صور اسرافیل رسیدم. سرنوشت میرزا جهانگیر خان در ذهنم مرور شد، با این یکی دستکم قرابت شغلی داشتم با او احساس همذات پنداری  کردم در رنج کشیدن اهل فرهنگ و هنر در این مرز و بوم که ریشه ای به عمق بست نشینی ناصرخسرو، صاحب خیابان در دره یمگان برای سال های متوالی دارد و قتل مظلومانه صور اسرافیل که به نحوی شهید راه آزادی شد در آن ظهر گرم، پشت دیوار مجلس.

مدرسه ای با کلی آدم مشهور

از جلوی دارالفنون که  گذشتم یاد مشاهیری افتادم که در این مدرسه درس خوانده‌اند سعید نفیسی، احمدرضا احمدی، نادر ابراهیمی، محمد بلوری، چنگیز پهلوان، محمدعلی سپانلو و … و فکر کردم به سالن تئاتر این نخستین مدرسه مدرن که دانش آموزان متجدد و معلم های فرنگی‌اش لابد در عصرهای خنک هشتاد سال پیش، با شوق و ذوق به دیدار نمایش‌های فرنگی و مدرن آن زمان که دانش آموزان مدرسه آماده و اجرا می‌کردند، می‌نشستند و آمدم تا رسیدم به کوچه مروی در طول مسیر از جلوی مغازه های عطرفروشی که شیشه های پر زرق و برق عطرهای دست ساز و غیر اورژینالشان را در بیرون مغازه  به نمایش گذاشته بودند و مغازه‌های داروفروشی که این روزها یکی از اجناس اصلی که می‌فروشند ماسک های دو لایه و سه لایه چینی و دست دوز و … است. هم گذشتم یکباره متوجه نکته ای شدم. نخستین کارخانه عطرسازی تهران در خیابان ناصرخسرو بوده است. کارخانه «معطر» پدرم تعریف می‌کرد، نوجوان که بوده اولین ادکلنی که خریده تولید این کارخانه بوده.ادکلنی که از بوی آن لذت می برده و بابت داشتنش به هم سن‌هایش فخر می‌فروخته و لابد برای دختر همسایه هم کلی دلبری می‌کرده با این عطر خوش. امروز از آن نخستین کارخانه اثری نیست. اما یک پاساژ در محل کارخانه ساخته شده به نام «پاساژ معطر». نکته جالب اینکه گویی رایحه تولیدات آن کارخانه پس از چند دهه هنوز در تک تک مغازه‌های این خیابان ماندگار شده، آن کارخانه عطرفروشی دیگر نیست اما تعداد زیادی مغازه عطرفروشی این کسب و کار را در این خیابان زنده نگه داشته اند. همانطور که داروفروشی چنین سرنوشتی داشته چرا که یکی از نخستین داروخانه و البته اولین آزمایشگاه تشخیص طبی تهران در این خیابان تأسیس می شود، امروز آن داروخانه و البته آن آزمایشگاه دیگر نیست اما در تمام کوچه پس کوچه ها و حتی بر خیابان اصلی پر از مغازه‌های عرضه مواد شیمیایی و ابزار آزمایشگاهی و داروسازی است. انگار هر شغلی که در این خیابان پا می گرفته، ریشه هایش را برای همیشه در این جا  گسترانده است و یک آزمایشگاه، یک داروخانه، یک کارخانه به تدریج تکثیر شده اند به ده ها مغازه و مرکز ارائه کننده خدمات هر یک از این مشاغل و البته در این میان نباید داروفروشان قاچاق را هم که ریشه‌هایشان مثل سرطانی پیش رونده در کوچه پس کوچه-های این خیابان گسترده شده، از یاد برد آن ها فرزندان ناخلف این حرفه اند، قطعاً!

نخ نامرئی تعزیه

قدم زنان رسیدم به انتهای خیابان، همان جا که می رسد به بازار تهران چند مغازه فروش لباس تعزیه و پرچم های مذهبی در این قسمت خیابان هست. که در هیاهوی موتورها و ون ها و تاکسی های که در پی مسافر هستند، هنوز این شغل قدیمی را زنده نگه داشته اند. ناگهان فکر کردم، انگار تعزیه مانند نخی بلند دوسوی این خیابان را به هم وصل کرده چرا که روزی، روزگاری وقتی شاه صاحبقران از فرنگ آمد و هوس کرد سالن اپرا بسازد و آن چه ساخت، تبدیل شد به محل اجرای نمایش تعزیه و نام تکیه دولت را گرفت که سنتی ترین نمایش ایرانی یعنی تعزیه در آن اجرا می شد. امروز دیگر در این خیابان اثری از تکیه دولت نیست، اما انگار همین نخ نامرئی جای پای تعزیه را درست در انتهای خیابان ناصرخسرو در این مغازه های فروش کلاهخود و سپر و جوشن تعزیه محکم کرده…!

باز هم حکایت سنت و مدرنیته

از میان هیاهوی ماشین ها و موتورها و ون های مسافربر به روبرو نگاه کردم کمی آن طرف تر دهانه بازار تهران را دیدم. بازاری که مرکز و مظهر حضور سنت در این شهر است. با خودم فکر کردم چه گونه است که سال ها پیش اولین مظاهر مدرنیته از سالن تئاتر فرنگی مآب گرفته تا مدرسه ای با مدرسان خارجی و سالن اجرای نمایش های فرنگی و کارخانه عطرسازی در ابتدای این خیابان در آن سال های دور به فاصله چند متر با مظهر سنت در شهر تهران یعنی بازار در کنار هم قرار گرفتند؟

روی یکی از نیمکت های کنار خیابان نشستم و شیشه آب معدنی را تا نیمه سر کشیدم درست رو به روی کلاه دوزی ایران باستان نشسته بودم، با خودم فکر کردم امروز آیا کسب و کار این کلاه دوزی رونق سابق را دارد؟ کدام دلبستگی صاحب این مغازه را به شغلی قدیمی کم رونق این طور پیوند زده شاید همان علقه ای که باعث می شود من و امثال من هنوز بنویسیم برای گوش ها و چشم های بسته ای که به سرعت نور تنها در پی کسب درآمدند و دیگر هیچ، بی هیچ تمایلی به شنیدن یا اندیشیدن و اگر هم اندیشه ای باشد یقیناً به این که چگونه درآمد بیشتری کسب کنند منتهی می شود.

قدم زدن در مسیر تاریخ

تصمیم گرفتم مسیر را پیاده به سمت میدان امام برگردم. شاید در این بازگشت آن چه را در قدم زدن به سمت پایین ندیده بودم می دیدم. پس از گفتگوی کوتاه، با صاحب مغازه تولید ابزار تعزیه از پیاده روی سمت چپ به سمت بالا راه افتادم.

در طول مسیر به حرف های مغازه دار جوانی فکر می کردم که درست زیر عکس پدربزرگش که صاحب اولیه این مغازه بود. نشسته بود. پرسیدم بازیگران تعزیه و تئاترهای مذهبی از شما خرید می کنند؟ گفت بله چون فقط همین دو سه تا مغازه این لباس ها را دارند، حتی از شهرستان ها هم در ایام محرم می آیند و از ما خرید می کنند، گاهی در طول سال سفارش می دهند. گفتم شغلت را دوست  داری؟ گفت خیلی، چون ثواب داره.

رسیدم به در پشتی کاخ گلستان رسیدم، دری عظیم با درکوب های جداگانه زنانه و مردانه، ایستادم و از دوستی خواهش کردم یک عکس از من، پشت در تاریخ! بگیرد. و گرفت تا بماند به یادگار از روزی که در گردشی بین واقعیت و خیال از کنار در پشتی محل زندگی سلطان صاحبقران رد شدم. دری که ده ها و صدها بار سوگلی های  حرم و مهد علیا و شاید امیرکبیر بزرگ از آن رد شده بودند، زیر سایه شمس العماره دوباره رسیدم به مدرسه دارالفنون، از مدرسه مروی و حوزه علمیه مروی رد شده بودم باز سؤال قبلی در ذهنم تکرار شد.

حوزه علمیه مروی و دارالفنون در یک خیابان و البته کلی کتابفروشی که در سال های دهه سی در این خیابان مرکز و پاتوق جمع شدن آدم های روشنفکر زمانه و توزیع انواع کتاب ها بوده که امروز دیگر اثری از آن ها نیست و تصادفاً این تنها شغلی است که ردپایش در این خیابان باقی نمانده! دارالفنون مدرن و حوزه علمیه و مدرسه مروی که فضایی مذهبی و سنتی را داشته اند و در یک راستا قرار گرفته بودند.

بی هیچ منع و مزاحمتی. تنها پاسخ شاید این باشد که خیابان ناصرخسرو نخستین مرکز تولد مدرنیته در تهران و محل واقعی همزیستی سنت و مدرنیته است، آن چه در سال های بعد تلاقی اش در سطح جامعه و فرهنگ این مرز و بوم به پدید آمدن تضادهای لاینحل در زندگی تک تک آدم‌های این شهر مبدل شد، طی سال های متمادی در این خیابان به شکل کاملاً ملموس و عینی بدون هیچ مشکلی کنار هم وجود داشت. این آرامش و همزیستی موفق و مولد، شاید محصول درون آرام تر آدم های این شهر در آن روزگاران بود، آرامشی که دلی پاک تر و سعه صدری برای پذیرش بهتر نتیجه قطعی آن بوده و امروز در سایه همین مظاهر مدرن جای خود را به استرس و کم تحملی و دغدغه های گوناگون داده…


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY