قصه؛عاملِ حفظ حافظه تاریخی!
بازديد : iconدسته: گزارش

با نگاهي به کتابِ «قصه گفتن» اثر ژان کلود کريير

مقدمه و ترجمه از : سعید نوری

به اندازهي ضرورت، نه کمتر نه بيشتر

يک گروه قوم شناس در بنگال که من در کلکلته به سال ۱۹۸۲ ملاقاتشان کردم کاري را که سال‌ها طول کشيده بود در روستاي کوچکي در راجستان به اتمام رسانده بودند (به زباني ديگر، با رسوماتي ديگر). کار شامل جمع آوري تمام و کمال همه‌ي قصه‌هايي بود که سيصد چهارصد نفر اهالي روستا بلد بودند، جمعيتي که براي يک روستاي هندي خيلي کم است. به عنوان تحقيقات ساليان، اين قوم نگاران نتيجه را در ده جلد کتاب منتشر کردند. اهالي روستاي کوچک راجستان که تقريباً همگي بي‌سواد بودند براي آن‌ها بيش از هفده هزار قصه تعريف کرده بودند. من که خيلي از اين عدد متعجب شده بودم چند سئوال دقيق پرسيدم.

اين قصه ها درباره‌ي چه بود؟ در نصف موارد، قصه‌ها سرگذشت غالباً بي‌اهميت افراد دهکده يا پيشينيانشان را تعريف مي کردند: يک نيش مار، يک حادثه، يک دعوا، يک آتش‌سوزي. قصه‌هاي ديگر ماجراهايي خيالي را تعريف مي‌کردند؛ شاهکارهاي قهرمانان محلي، تجلي‌هاي شيطاني، اشباح و حتي خواب‌ها. با گسترش اين دايره تاريخ منطقه‌ي راجستان را هم پيدا مي‌کرديم؛ بي‌رحمي انگليسي‌ها، جنگ با پاکستان، مرگ گاندي، همه‌ي آن‌چه از تاريخ هند به‌جا مانده است. و به اين افسانه‌ها هم، فصل‌هايي از اسطوره‌شناسي، جنگ‌ها و عشق‌هاي خدايان، اعجاز ريشي‌ها، تمامي گنجِ مهابهاراتا، رامايانا، همين‌طور بعضي روايت‌هاي سُنت اسلامي اضافه مي‌شوند. نهايتاً در گسترده‌ترين دايره، صدها قصه و افسانه وجود داشت که در پانچاتراتا، بيپاي، همين‌طور در لُکمَن، اِزوپ، فِدر و لافونتن هم مي بينيم؛ قصه‌هايي که همه‌ي ما امروز مي‌شناسيم.

مثل کرم‌هاي زمين که با عبور کورمال خود زمين را بارور مي‌کنند، قصه‌ها هم دهان به دهان مي‌چرخند و چيزي را مي‌گويند که هيچ چيز ديگر نمي‌تواند بگويد. اين يک نياز کهن بشر است که تا امروز هيچ چيزي نتوانسته خرابش کند. بعضي از اين قصه‌ها مي‌چرخند و در ميان همان مردم مي‌گردند، خواه از خودشان به خودشان بگويند خواه هرگز قدرت يا شانس حرکت کردن و فتح سرزميني را نداشته باشند. قصه‌هاي ديگر، همچون عملکرد يک ماده‌ي موشکافانه، ديوارهاي نامرئي که ما انسان‌ها را از هم جدا مي‌کنند سوراخ مي‌کنند، زمان و مکان را ناديده مي‌گيرند و به سادگي جاودانه مي‌شوند.

بدين گونه است که در آغازِ قصه‌ي دلقک‌وار شناخته شده‌اي، فرد والامقامي انگار دارد در دايره‌اي از نور، روي زمين به دنبال چيزي مي‌گردد. همبازي‌اش، دلقک سفيدپوش هميشه خوش پوش و والاتر وارد مي‌شود و از او مي‌پرسد: «چيزي گم کرده‌اي؟»

– بله!

– چه چيزي گم کرده‌اي؟

– کليدهايم را گم کرده‌ام

–  کليدهايت را گم کرده‌اي؟ 

– بله

– آن‌ها را اين‌جا گم کردي؟

– نه

دلقکِ سفيدپوش، دلخور، مدتي فکر مي‌کند و مي‌گويد: «خوب اگر آن‌ها را جاي ديگري گم کرده‌اي چرا اين‌جا به دنبالش مي‌گردي؟»

و فرد والامقام پاسخ مي دهد: «چون اين‌جا نور هست!»

اين گفتگو تقريباً کلمه به کلمه در جُنگ‌هاي فارسي و عربي از قرن دهم به بعد وجود دارد. اصل قصه در يک کوچه در کورسوي فانوسي رخ مي‌دهد. قصه راهش را در خاطرات ما از مکاني به مکاني ديگر پيدا مي‌کند مثل خيلي از اسرار ما. حتي اگر بخشي از معناي آن رخ در نقاب کشيده باشد باز قصه امکان خوانش‌هاي بسياري را در خود دارد. يکي از اين خوانش‌ها معناي متافيزيکي آن است؛ اشاره دارد به اين‌که گشتن در تاريکي بي ثمر است. چيزي نخواهيم يافت. با جستجو در نور، حتي اگر کليدهايمان را پيدا نکنيم شايد دستمان به چيز ديگري برسد.

يک نياز روزانه

با اين که کمابيش به وضوح مي‌دانيم که کارکرد قصه به هيچ وجه بيهوده نيست و يک نياز عمومي است، تنها خواست يک قصه‌گو، امروز مثل ديروز، ضروري به نظر رسيدن در ميان مردمي‌ست که زندگي مي‌کند. مثل يک دهاتي يا نانوا، نه بيشتر نه کمتر. چون قصه‌هايي که در اين فضاي عمومي که امروز تلويزيون است تعريف مي‌کند برخي جنبه‌هايي از روح و زندگي ما را آشکار مي‌کنند که از راه ديگري قابل فهم نبود و از پَر قُنداق با صداي خانواده به ما داده شده است. تمدن‌هاي توانا قصه‌گويان خود را در مسير بادهاي عظيم چارراه‌ها قرار داده‌اند، گاهي در مرکز خود قصر. رييس مقدس آن‌ها شهرزاد نامي است، زن ايراني که با مراقبت تمام، شب، سلطان را افسون مي‌کرده و خاموش مي‌شده، با دميدن سپيده دمان به خواب مي رفته است. هر شب، زندگي يک زن، بسته به حرف‌هاي او بوده است. هيچ چيزي بهتر از اين نمي‌تواند اهميت به واقع اساسي هنر قصه گفتن را معرفي کند.

يک حکايت که مي‌توانيم آن را افسانه هم در نظر بگيريم مي‌گويد که براي يک شاه اهل کِرالا، در جنوب شرقي هند، قصه‌ي رامايانا را تعريف کردند که او نشنيده بود. استعداد راوي به قدري بود که شاه که ، متحير از قصه، با اشتياق جزييات دزدي سيتا توسط عاشق بي‌رحم او راوانا را دنبال مي‌کرد ناگهان از جا برخاست و دستور آماده باش به ارتش داد و از درياها گذشت تا شاهزاده خانم را آزاد کند. حتي اگر اين مثال افراطي باشد به نظر مي‌رسد که بعضي شخصيت‌هاي خيالي در زندگي ما، اين‌جا و آن‌جا، از همين جنس هستند و ما هم مثل دُن کيشوت در هر لحظه توان اين را داريم که به مرزهاي غيرواقعي نقل مکان کنيم. قصه (به معناي داستان ونه تاريخ) زُورقيست که به ما فرصت مي‌دهد ميان سمت‌هاي مختلف يک رود رفت و آمد کنيم. آيا هنوز نسبت به قصه حساس هستيم؟ ما هيچوقت به اندازه‌ي امروز قصه نديده‌ايم و نشنيده‌ايم چه واقعي بوده باشند چه خيالي. اغلب از يک چشم بازيگوش و يک گوش تيز هم قصه‌هايي به ما مي رسد. اما مطمئناً اين حواس پرتي در دوران‌هاي ديگر هم بوده است. تکرار، طولاني بودن و راويان بد هم بوده‌اند.

قصه هاي خوب

از خيلي وقت پيش در تمام خاورميانه شخصيتي هست که همه‌جور خوشمزه بازي عوام‌پسندانه را ايفا مي‌کند. داستان‌هايش همه جا نقل مي‌شوند؛ از ترکيه تا ايران؛ از سوريه تا مصر که در آن‌جا اسمش «گوها»ست. همين قصه‌ها در سُنت يهود هم وجود دارند که شخصيت در آن‌جا «چها» ناميده مي‌شود و در آفريقاي شمالي بيشتر با عنوان «جِها» شناخته شده است. ردّ او را مي‌توان تا لهستان هم دنبال کرد که در آن‌جا اسمش «سرولِک» است.

اين‌جا ما اسمي را که بيشتر با آن شناخته شده است در نظر مي‌گيريم: ملانصرالدين. او مرديست ميانسال، نه پولدار نه آن‌چنان فقير، متاهل و پدر خانواده، که ترکيب غريبي از پخمگي تا مرز چرنديات و نوعي هوشمندي افراطي را پيشنهاد مي‌کند. رفتارش هميشه غافلگيرانه و هميشه دقيق است. دورغگو، خسيس، حسود، ناخن خشک و حقيقتاً بزدل است. اما خيلي خنده‌رو، باصداقت، دلنشين و پندآموز هم هست (که همين حالتش مخاطب را بدنبال خود مي کشد) زندگي در نظرش معناباخته است: او رفتارش را با اين معناباختگي تطبيق مي‌دهد؛ بامعنايي خاص که با هيچ منطقي رَدشدني نيست. براي بخشي از مردم دنيا او تصوير خِرَدِ جاودان است گر چه مردم را از راه به در مي‌کند. قابل توجه کساني که بخت شناخت او را تا اين لحظه نداشته‌اند بعضي داستان‌هايش را اينجا نقل مي‌کنم.

صداي خر

يکي از همسايه‌ها در خانه‌ي نصرالدين را مي‌زند و خرش را قرض مي‌خواهد.

– نمي‌توانم

– آخر چرا؟

– چون ديگر خر ندارم. او را از من دزديدند. ميداني که با کمال ميل حاضر بودم آن را به تو قرض بدهم چون دوستان خوبي هستيم. متاسفانه ديگر خري ندارم.

همسايه از سر دلسوزي به بدبختي‌اي که در خانه‌ي نصرالدين را زده بود فکر مي‌کرد که ناگهان خر از طويله‌ي پشت خانه شروع به عرعر کرد.

–           چه مي‌گويي؟ من عرعرش را شنيدم. خرت سُر و مُر و گنده اين‌جاست.

– به تو مي‌گويم که نيست. آن را از من دزديده‌اند.

خر باز عرعر سر داد عرعري بلندتر از بار اول.

– من عرعرش را مي‌شنوم. آن را ندزديده اند. همين‌جاست.

– تو حرف خرم را باور مي‌کني حرف من را نه؟

لباسِ دزدي

شبي نصرالدين لباسش را که شسته بود روي بندي که در حياط کوچک خانه‌اش کشيده بود پهن کرد تا خشک شود. دزدي شبانه از آن‌جا گذر کرد و لباس را دزديد. با طلوع آفتاب مُلّا شستش خبردار شد. زنش سر به مرثيه‌سرايي و نفرين گذاشت. نصرالدين برعکس زانو زد و به درگاه قادر متعال دعاي شکر بجا آورد. زنش خيلي متعجب از او پرسيد: «چه بلايي سرت آمده؟ لباست را دزديده‌اند و تو شُکرِخدا مي کني؟»

–           بله!

– چرا؟ مي‌شود به من هم بگويي؟

– چون اگر حواسم نبود ممکن بود خودم هم داخل لباسم باشم!

سکسکه

نصرالدين وارد عطاري مي‌شود و داروي ضد سکسکه درخواست مي کند. ناگهان عطار فرياد بلندي مي‌کشد و بي‌رحمانه يک سيلي نثار او مي کند. او سکندري مي‌خورد و چندين قوطي را زمين مي‌ريزد. زخمي از جا بلند مي‌شود و از عطار مي‌پرسد: « حيوان! چرا مرا زدي؟»

– چون براي درمان سکسکه چيزي بهتر از ترساندن خلق شناخته نشده است!

 نصرالدين سرش را بالا مي گيرد و مي‌گويد: «اما من نيستم که سکسکه دارم! پسرم دارد!» قصه‌هاي نصرالدين گنج اند. اول چون خنده دارند و در زندگيِ سراسر ناآرامي، خنده اولين تسکين بخش است. خود خنده هم خوب است؛ هم براي زندگي ضروريست. اما در نگاه دوم متوجه مي‌شويم که اين قصه‌ها سرشار از رازند؛ که با پالودگي ترسيم‌گر طبايع ما هستند؛ توهّمات فعال ما، خودخواهي ما، منطق بي‌نقص ما در گرماگرم بدترين سرگرداني‌ها. تمامي مردم، تمامي سُنتها به اين قصه‌هاي کوتاه نياز داشتند که هميشه با اين جمله آغاز مي‌شوند: (کُلوش دلقک فرانسوي را بياد بياوريد) «اين داستان مرديست که…» و هميشه با فرودي کمدي به پايان مي‌رسد که در انگليسي به آن مي‌گوييم: لُبّ مطلب! 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY