ما از خودمان واهمه داریم غيبت نقد در حضور شبه نقد
بازديد : iconدسته: دسته‌بندی نشده

ظاهراً غيبت نقد در عرصه‌ي هنر و ادبيات به امري بديهي تبديل شده و انگار نيازي به وجود آن احساس نمي‌شود چرا؟

فکر نمي‌کنم بتوانيم بگوييم ما با “غيبت نقد” به معني مطلق کلمه سروکار داريم.  روزنامه‌ها، مطبوعات و راديو و تلويزيون‌ها امروز عرضه‌کننده‌ي متون و گفتارهايي هستند که مدعي “نقد” هستند؛ يعني اين‌که مي‌توانند متن، اثر يا موضوعي را ارزيابي کرده و درباره‌ي آن اظهار نظر‌هاي روشنگرانه‌اي ارائه دهند. اما اين‌که ما چه چيز را “نقد” بدانيم  و چه چيزي را  خير، يعني اين‌که ارزيابي ما نسبت به  ارزيابي‌ها چيست، داستان ديگري دارد.

انديشه‌ي انتقادي  از آن رو حائز اهميت است که به ما امکان مي‌دهد بتوانيم ببينيم  سازوکارهايي که در يک “نقد” وجود دارند يا در يک “شبه نقد” چه‌گونه شکل گرفته‌اند، به دنبال چه هدف يا اهدافي هستند و کنش‌گر يا کنش‌گران، خودآگاهانه يا ناخودآگاهانه در چه “بازي” و چه “نقشي” قرار مي‌گيرند. به نظر من، در جا زدن ما به طور کلي و نه لزوماً در اين‌جا و آن‌جا، در اين يا آن حوزه و در اين يا آن شخصيت نويسنده‌ي نقد، در دوراني، پيش مدرن و آسيب‌زده و آسيب‌زا بودن ما در بسياري از حوزه‌ها از جمله همين عرصه‌ي “نقد ادبي” – که من آن را به فرآيند نقد در حوزه‌ي انديشه نيز تعميم مي‌دهم  و به نظرم از يکديگر جدا نيستند – خود ناشي از همين ناتواني‌مان در رودررو شدن با “خود” مان، نه آن‌گونه که تصور مي‌کنيم  بايد باشيم، يا  توهم داريم “هستيم”؛ بلکه با “خود”‌ي است که اگر منطقي و با  درک عميق و  استفاده از ابزارهاي روش شناختي عقلاني به آن بيانديشيم، واقعاً “هستيم”. بنابراين، اين‌که شما مي‌گوييد “نيازي” به “نقد” احساس نمي‌شود،  نوعي نفي “نقد” در عين  پذيرش آن است که ما خود دست به “نقد” ديگران بزنيم. ممکن است شما  در همين سخن من، در همين  گفتار کنوني ام،  ايراد بگيريد که چنين کاري مي‌کنم، که منکرش نيستم، بحث بر سر يک گفتمان، حتي گفتماني که مي‌خواهد از يک چرخه‌ي معيوب خارج شود، بحث بر سر بن بست‌هاي فکري است که  مانع مي‌شوند ما بتوانيم  موانع  رودررو شدن با خود را  پشت سرگذاريم که تصور من  آن است براي اين کار به ناگزير بايد از روند “ويران‌گري” (subver si t é) عبور کنيم يعني جسارت آن را داشته باشيم (که نداشته‌ايم) با واقعيت خودمان روبرو شويم. اين نبود جسارت را ما اغلب  پشت بهانه‌هاي مختلف، اغلب سياسي، و در بسياري موارد نيز  با خودنمايي و تازه به دوران رسيدگي، پنهام کرده و از مسئوليت آن شانه خالي کرده‌ايم. و از آن بدتر با باز کردن راه براي ساده‌انگارترين پهلوان پنبه‌هاي نقد: جوانان ِ جوياي ِ نام، و پيران ِ متوهم – ولي هر دو در روياي قهرمان شدن و قهرمان بودن –  بدون کوچک‌ترين دغدغه‌اي نسبت به آينده‌ي تلخ آن‌ها و رفتاري که جامعه نسبت به آن‌ها خواهد داشت، از خود سلب مسئوليت کرده ايم.    

پرسش من درواقع اين است که چه دلايلي سبب غيبت نقد در عرصه‌ي هنر و ادبيات ماشده است.

با استدلال پيشيني که کردم، ابتدا بايد ببينيم چرا فکر مي‌کنيم “نقد” نداريم و اگر نقد نداريم پس آن‌چه صفحات روزنامه‌ها و امروز شبکه‌هاي مجازي را پر کرده اند چه هستند؟ به نظر من وقتي اين پرسش پيش مي‌آيد به قول لاکان، از همان ابتدا پاسخ را داريم؛ اين‌که: ما آگاهانه يا ناخودآگاهانه درک مي‌کنيم با چيزي که بتوانيم “نقد” بنامي‌اش روبرو نيستيم. بلکه با  فرآيندهايي از  مبادله‌ها  و بده بستان‌ها،  فرآيندهايي از شهرت طلبي‌ها و خود نمايي‌ها،  گونه‌هايي از تازه به دوران رسيدگي فرهنگي و تسويه‌حساب‌ها و انتقام‌گيري‌هاي مضحک با “طوفاني در يک ليوان آب” سرو کار داريم که از دور يا نزديک مي‌توان تشخيص داد که هر چه هست، نقد نيست، هر چه هست، کمکي به ما در اين‌که انديشه‌اي روشن‌تر پيدا کنيم و  پيش برويم و بتوانيم با عمق بيشتري به مسايل  نگاه کنيم، يا طبع ظريف‌تري در شناخت زيبايي‌ها و حس‌ها بيابيم، روبرو نيستيم . به خصوص، هر چه هست ابدا در فکر آن نيست که  موضوع نقد را ، يک کتاب را، يک فيلم را، يک اثر هنري را، بهتر بشناسد تا به خالق آن ياري برساند تا کار بهتري انجام دهد و در نتيجه فرهنگ را پيشرفت دهد، بلکه صرفا با نوعي انديشه‌ي بيمار در فکر “تخريب” يعني نيست کردن و نه به زير پرسش بردن براي بهتر کردن، سروکار داريم؛ با نوعي “تقلب در ساخت چيزهايي باسمه‌اي” و نه با آفرينش و خلاقيت در ساخت انديشه و شيئي.

اين‌که مي‌پرسيد چه چيزي باعث غيبت “نقد” مي‌شود،  درست مثل همان جمله‌ي لاکان است، که تا پاسخي نباشد، پرسشي هم نخواهد بود.  ما اگر نقد نداريم، دليلش آن است که چيزي براي نقد نداريم، تعاملي در اين‌جا شکل نمي‌گيرد، زيرا در بسياري موارد و نه البته همه‌ي موارد، نوشته‌ها، آثار، ساخته‌ها و آن‌چه ادبيات و هنر مي‌ناميم، خالي از  واقعيت آفرينش و خلاقيت هستند، افراد به همان دلايلي کتاب مي‌نويسند، فيلم مي‌سازند، نقاشي مي‌کشند، و حتي توليد علمي مي‌کنند، که کسي لباس‌هايي فاخر مي‌پوشد که خودش را نشان بدهد و بيشتر از اين‌که يک “شخص” باشد، لباسي است که بر تنش کرده است. آفرينش از معنا خالي شده است، لذتي در معناي هويت بخش در کار او نيست، خلاقيت براي آن ايجاد نمي‌شود که به شخص در رويکردي اپيکوري هويت هستي‌شناسانه بدهد، بلکه براي آن به وجود مي‌آيد که او را در يک سيستم بيمار اجتماعي در ميداني که در آن همه بر سر اميتازات مادي با هم درجنگند به موقعيتي بالاتر برساند.

نگاه کنيد به تسويه‌حساب‌هايي که به اسم نقد نوشته مي‌شوند؛ نگاه کنيد به همه‌ي جوان‌هايي که بيش از نيم قرن است بر اساس يک  فرآيند  رنگ و رو باخته و نخ نما شده، فکر مي‌کنند هر اندازه‌ي به افراد بزرگتري حمله کنند و هر اندازه حمله‌شان سخت‌تر (و امروز لمپن وارتر) باشد، آن فرد را بيشتر خرد و خودشان را بيشتر مطرح مي‌کنند؛ نگاه کنيد به  همه‌ي دلالان فرهنگي که از مرگ اين و آن براي خود مغازه‌اي با کالاهاي هميشه حاضر و آماده مي‌سازند؛ نگاه کنيد به کساني که از حرفه‌ي مهم و پرارزشي چون “ويرايش” يک کاسبي  درست کرده‌اند و آن را به وضعيت اسفبار کشيده اند؛ نگاه کنيد به همه‌ي مترجمان که زباني نمي‌دانند و همه‌ي مؤلفاني که بويي از علمي که مدعي‌اش هستند نبرده اند؛ نگاه کنيد به همه‌ي کساني که فکر مي‌کنند “استاد” بودنشان پر‌ارزش است. و همه‌ي کساني که فکر مي‌کنند در دانشگاه نبودنشان “افتخار” است؛ نگاه کنيد به “ناقد”اني که براي يک ترجمه‌ي ۸۰ صفحه‌اي، صدوبيست صفحه “نقد” مي‌نويسند و “ناقد”اني که “نقد”‌شان به کتاب درسي زبان شباهت مي‌يابد و از کرسي معلم زبان فکرمي کنند بايد “درست” و “نادرست” را به ما آموزش دهند؛  نگاه کنيد به همه‌ي کساني که  حرفه‌شان به جان هم انداختن آدم‌ها و فروش دعوا و کينه توزي است؛ نگاه کنيد به بازارگرم‌کن‌هاي نقد روشنفکرانه و شارحان انديشه‌هاي “دست‌نايافتني” ديگران  قدرتمندي که ما بايد آن‌ها را نمايندگانشان بدانيم و پاي صحبت‌شان بنشينيم. تا شايد به آن ديگران، دستيابي پيدا کنيم؛ نگاه کنيد به کساني که در طول سال‌هاي اخير به تصميم‌گيرندگان  خصوصي و عمومي فرهنگ ما تبديل شده‌اند و  با صراحت و در بي‌سوادي مطلق  با کتاب و نوشته‌ها و نويسندگان و هنرمندان مثل ميوه‌هاي ميدان‌هاي تره‌بار برخورد مي‌کنند، کساني که بيست سال پيش کارتن‌هاي کاغذ را در چايخانه‌ها جابه‌جا مي‌کردند و امروز درباره‌ي روندهاي فکري بازار انديشه نظر مي‌دهند و تعيين تکليف مي‌کنند؛ و در اين راه هميشه دلال‌هايي فرهنگي دارند که با ابزارهاي رسانه‌اي و امروزين شبکه‌هاي اجتماعي مي‌توانند به کمکشان بيايند و بر بي‌سوادي آن‌ها  لايه‌اي نازک از روشنفکري بکشند. به گمانم کساني که در اين حيطه‌ي مسموم زندگي مي‌کنند و دست و پا مي‌زنند، خودشان بهتر از هر کسي مي‌دانند چه وضعيتي دارند و نياز به شرح و تفصيل بيش از اين نيست. اما گاه بايد اين‌ها را گفت که سکوتمان را به حساب بلاهتمان نگذارند.   

در نبود نقد، تشخيص سره از ناسره دشوار مي‌نمايد. آيا اين امر باعث بروز آشفتگي يا در جا زدن در عرصه‌ي هنر و ادبيات نمي‌شود.

به نظر من اگر نقد از آن دستي که امروز داريم مي‌بينيم (باز هم استثنا‌ها را کنار مي‌گذارم) نبودش بهتر از بودنش است. در جامعه‌اي که اکثريت مطلق آن، خود خواسته يا به ناچار صرفاً به پول و به ابزارهاي پول در آوردن، به تقلب و به کلاه گذاشتن بر سر يکديگر و بر سر ديگران فکر مي‌کنند، اين‌که اقليت کوچکي که کار فرهنگي مي‌کنند، هم زير ضربه‌ي اين و آن قرار بگيرند، چون دارند کاري مي‌کنند، به نظرم چندان عقلاني نيست. اگر کسي در آشفته بازار، به دنبال معامله‌گري باشد و  کالايي کردن فرهنگ، البته بايد  بر او، نه به صورت شخصي، بلکه به صورت فرآيند ايراد گرفت و  اين عملکردها را افشا و  طرد کرد. اما اين‌که ما  بدنه‌ي ضعيفي را که کار علمي و ادبي و هنري در اين کشور دارد را به دليل سودجويي‌هاي اين و آن -ولو اکثريت باشند زير باد حملات خود بگيريم، به نظرم چندان عقلاني نمي‌آيد. مشکل من هميشه  کليشه‌هاي تکراري بوده است که خود را از طريق افراد باز توليد مي‌کرده‌اند و  به نظرم نقد را بايد در اين چشم‌انداز بازسازي کرد و به ثمر رساند. تا کي مي‌خواهيم اين کليشه‌ي جوان جوياي نام يورش بر به بزرگان را ادامه بدهيم، تا کي مي‌خواهيم کليشه‌ي دلال فرهنگي تسهيل‌گر و خدمت‌گزار بزرگان را ادامه بدهيم، تا کي مي‌خواهيم کليشه‌ي بزرگان و پيشکسوتان ِ راهنماي جوانان را ادامه بدهيم؟ پرسش‌هايي اساسي در اين مسايل است. تا کي مي‌خواهيم ادعاهاي بي‌جاي خود را در برابر يکديگر و به خصوص در برابر جهان ادامه بدهيم و مدعي  هگل‌شناسي، کانت‌شناسي، يونان‌شناسي، پسامدرن‌شناسي باشيم؟ تا کي مي‌خواهيم  براي خود با پول‌هايي که در همه‌ي جهان داريم خرج مي‌کنيم، جوايز خودساخته به ارمغان بياوريم و به توهمات خويش دامن بزنيم که جهان نمي‌تواند  هوش و ذکاوت ما را ببيند؟ تا کي مي‌خواهيم  به گفتمان  نژادپرستانه و تحقير فرهنگ‌هاي ديگرکه مثل ما دلشان را به گذشته‌هاي خيالين خوش نکرده‌اند و در  فرآيند جهاني توليد فکر و انديشه شرکت کرده‌اند، ادامه بدهيم؟ اين‌ها همه کليشه‌هايي هستند که انديشه‌ي نقدانه و  رودرويي “ويرانگرانه” يعني آن‌چه را که مولوي “خود شکستن” مي‌ناميد را از ميان مي‌برند و جاي آن را به بالا رفتن بيشتر و بيشتر آدم‌هاي خرد و بي‌معنايي مي‌دهند که هر چه بالاتر مي‌روند  خود را بيشتر در  انبوه ابرها، مي‌يابند و چون تصويري ناروشن از جهان دارند گمانشان اين است که جهان بايد خودش را با آن‌ها انطباق دهد. اگر هنر و ادبيات ما آشفته است دليل نه در نبود نقد به صورتي که هست يعني “مچ‌گيري” و “به رخ کشيدن سواد و زبان و دانش هنري و علمي” منتقدان گرامي، بلکه به دليل نبود ظرفيت مدرن شدن در ما و عدم درک ما از جهان، جدايي عميقي است که ما خواسته يا ناخواسته دچارش شده‌ايم و کوچه‌ي بن‌بست نژادپرستي و خود بزرگ‌بيني که با سرعت به سوي انتهايش مي‌دويم و وقتي در ته آن گير کنيم، که کرده‌ايم، دادمان بلند مي‌شود و به زمين و زمان دشنام مي‌دهيم و يا باز دچار جنون خود بزرگ‌بيني‌هاي بيشتري شده و در دام انديشه‌هاي بزرگتري از پارانوياهاي فرهنگي و ادبي و هنري مي‌افتيم. 

 برخي معتقدند که نقدنويسي کاري بي‌اجر و مواجب است آيا مي‌توان اين را دليلي بر فقدان نقد در عرصه‌ي فرهنگ و هنر دانست.

مشکل نقد بي‌اجر و مواجب بودنش نيست، هنر و علم هم در طول تاريخ اغلب بي‌اجر و مواجب بوده است. مشکل آن است چه نقد ما، چه هنر و ادبياتمان و چه علممان، امروز بيشتر از آن‌که از انگيزه‌هاي دروني و عشق به اهدافي که به يک زندگي معنا مي‌دهد، تصميم‌هايي که يک زندگي را مي‌سازند، تبعيت کنند، از حساب‌گري‌هاي کوته‌انديشانه تبعيت مي‌کنند. ما دلمان خوش است که با نوشتن يک به اصطلاح “نقد” کسي را  يا کتابي را، يا  اثري را نابود کرده‌ايم و  يک آفرينش را بر سر آفريننده‌اش خراب کرده‌ايم، در حالي‌که نه آفرينشي در کار بوده و نه آفريننده‌اي و آن‌چه خراب شده توهممان بوده و آن‌کس که زير آوار مانده‌ خودمان هستيم.  از اين رو فکر مي‌کنم که اتفاقا اگر نقدنويسي کاري واقعاً از سر عشق و علاقه براي بهتر کردن  شرايط زيستي ما بود، براي بالا بردن سطح علم و ادبيات و هنر و خلاقيت‌هاي خودمان يا ديگران، وضعيتي بسيار بهتر مي‌داشتيم. ما متأسفانه نتوانسته‌ايم معناي خير جمعي را درکنش آفريننده و لذت بخش درک کنيم و براي همين مي‌نويسيم تا کسي را “خراب” کنيم، مي‌نويسيم که همان چند نفري را که دارند کاري انجام مي‌دهند مأيوس کنيم. اين‌که ما در  نظام هنري‌مان، در نظام نويسندگي و ادبي‌مان، در نظام علمي‌مان، بسياري آدم‌ها داريم که کاري تقلبي، بي‌ربط و بي‌فايده انجام مي‌دهند، جاي شک و ترديد ندارد اما واقعاً ما آن‌قدر نيرو داريم که صرف “افشاي” اين و آن کار تقلبي بکنيم؟ کاري که عموماً نمي‌شود و آن‌ها که اغلب ادعاي نقد دارند، وقت خود را عمدتاً صرف خراب کردن کار کساني مي‌کنند که تلاش داشته‌اند در زمينه‌اي سهمي در پيش بردن ادبيات و هنر و علم داشته باشند و البته کارهايشان ممکن است – و حتما چنين است – با مشکلات زيادي همراه باشد، اما آيا بهترين راه رفع اين مشکلات آن بوده که به بازار گرم کردن اين و آن ناشر بي‌سواد و اين و آن دلال فرهنگي بپردازيم و  بساط ِ اين و آن رنگين‌نامه روشنفکرانه را داغ کنيم و يا اين‌که به جاي پرداختن به آدم‌ها، سعي کنيم استعدادهاي جوان را در راه درست قرار دهيم. ما واقعاً با نسل جوان ِخود چه کرده‌ايم که اين چنين پريشان، گرفتارِ خودبزرگ‌بيني و  پاچه‌خواري اين و آن و پرخاش آن و اين شده‌اند و فکر مي‌کنند اين يعني نقد و  انديشمندي؟ پاسخ از ميان بردن اين جوانان‌ها و  سوق دادن آن‌ها را در سال‌هاي آينده به سوي نوعي يأس و سرخوردگي ناگزير وقتي به آن برسند که حاصل اين کارها هيچ نبوده جز آن‌که آن دلالان پول به جيب بزنند، چه خواهد بود؟

در يک نگاه کلي به نظر مي‌رسد در جوامع بسته روحيه‌ي نقد و نقادي در همه‌ي عرصه‌ها و از جمله در عرصه‌ي هنر و ادبيات از بين مي‌رود آيا واقعاً چنين است.

بدون شک چنين است. اما جامعه‌ي بسته را در اغلب موارد، خود ما مي‌خواهيم زيرا در آن احساس راحتي بيشتري مي‌کنيم. مسئوليت‌هاي کم‌تري روي دوشمان هست. وقتي مي‌بينم که  بزرگ‌ترين انديشمندان جهان، با فروتني، با سخاوت‌مندي،  با پذيرا شدن ِ ديگراني که بتوانند تمام دانش خود را به آن‌ها منتقل کنند تا کارهايشان بي‌فايده باقي نماند، امروز از همه‌ي وسايل استفاده مي‌کند و بدون کوچک‌ترين  ناخن‌خشکي حاصل تمام عمر خود را به رايگان در اختيار همه مي‌گذارند و چنين شوقي براي مشارکت در نظام‌هاي اجتماعي، کمک به جوانان و مثبت فکر کردن و مثبت عمل کردن دارند و آن‌ها را با برخي از “بزرگان” خودساخته  و متوهم خودمان مقايسه مي‌کنيم که از همه طلبکارند و تمام تلاششان تا آخرين روزهاي زندگي آن است که “بي‌نظير” باقي بمانند و اگر همين امروز در ذهنشان به مجسمه‌هاي آتي خودشان تبديل شده‌اند که به خيالشان در سراسر جهان به نامشان بلند خواهد شد، وقتي اين‌ها را مي‌بينيم جاي غم و اندوه هست، زيرا گمان مي‌کنيم که فاصله‌ي ما با آن‌چه  شايد مي‌توانستيم باشيم، چه‌قدر زياد است و چه‌طور به جاي آن‌که عقلمان را به دست سخاوت‌مندترين هنرمندان و اديبان و عالمانمان بدهيم، که تعدادشان بسيار است، به دست کساني داده‌ايم که از هر نظر از همه پايين‌ترند جز در وقاحت و بي‌شرمي و طلبکار بودن از زمين و زمان. در اين شرايط انتظار ِ معجزه‌اي نبايد داشت.

در سال‌هاي اخير، در مواردي با نوعي از آنارشيزم هنري و فرهنگي روبرو بوده‌ايم و انتشار برخي آثار بي‌ارزش ترجمه يا تأليف يکي از نشانه‌هاي آن است آيا اين امر به دليل فقدان نگاهي نقادانه نسبت به آثاري که خلق و منتشر مي‌شود نيست؟

اين آنارشيسم نيست، اين نتيجه‌ي کنار کشيدن  افرادي است که بايد تجربه‌ي ساليان سال  کار فرهنگي خود را در عرصه قرار دهند و بدون شک بابت اين امر بايد بهايي پرداخت کنند اما ترجيحشان آن است که کنار بايستند و اجازه دهند که دلالان و  چاپلوسان از آن‌ها تعريف کنند. و دائم برايشان بزرگداشت بگيرند و تقديرشان کنند، بدون آن‌که معلوم باشد از اين مراسم بي‌پايان چه چيزي بايد بيرون بيايد. وقتي ما اين چنين نسبت به آينده‌ي خود و فرزندانمان بي‌تفاوت هستيم، نبايد تعجب کنيم که با يک جنگل وحشي روبرو شويم که در آن هر کسي از هر جايي مي‌تواند براي خودش بيرقي هوا کند و آدم‌هايي را دور خودش جمع کند و  يک “قطب” جديد فکري و هنري و گروه طرفداران و هواداران و شاگردان و شاگردانِ شاگردان براي خودش بسازد. اين توهم‌ها، صرفاً جنون‌آميز نيستند، بلکه خطرناک و مهلک‌اند.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY