مجسمه هاي زشت
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: حکيميان، هادی؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

کرد بود، بچه‌ي کرمانشاه، وقتي که مي‌زدم زير آواز همين طوري سيگار مي‌کشيد و اشک مي‌ريخت، آرام آرام، بي‌صدا…

بچه‌ها دير کرده بودند، کنار زمين چمن تار دستم بود، داشتم مي‌خواندم، پهلويم نشست و سيگار تعارف کرد گفتم: نمي‌کشم…

دلش گرفته بود، خواندم…

تو اتاقش مجسمه‌ها را رديف کرده بود لب طاقچه، مجسمه‌ي استاد جنتي، آن دختره بي‌ريخت پزشکي، مجسمه مزدک و پيرمردي که لب نداشت دم بازار ديده بودمش وقتي که مي‌خنديد آدم چندشش مي‌شد…

از حوضخانه‌ي زندان اسکندر بالا مي‌آمديم، تو پله‌ها برگشت که: تو مي‌گي خواجه حافظ…

همراهش رفتم دانشگاه کنار زمين چمن نشستم تار زدم، خواندم و او هي سيگار کشيد…

آستين‌ها را بالا زده بود و دست‌هايش خيس گچ، سيگار را گذاشتم گوشه لبش، کبريت که کشيدم گفت: مي‌گن دختره رو با اسيد اين ريختي کردن هان؟…

استاد جنتي گفت: بدويم، تا خود دخمه‌ي مسابقه بود مثلا يا امتحان، جواد اول شد. موتورش را پشت يک چينه شکسته قايم کرده بود و حالا داشت از سينه‌کش کوه بالا مي‌رفت…

تکيه داده بود به ديوار دخمه و سيگار مي‌کشيد، جواد زد پس کله‌اش سيگارش صاف افتاد جلوي پاي استاد جنتي که ردهاي سوختگي تو صورتش در هم دويد، پلک‌هاي سوخته‌اش را به هم زد. سيگار را زير پا له کرد. يک تکه گوشت سرخ زير گلويش ور قلمبيده بود.

نمره ورزش‌ات صفر و او فقط خنديده بود…

مي‌گفت: دارم ازت يک مجسمه مي‌سازم هنوز مونده که تموم بشه…

وسط حلقه‌هاي بنزني مانده بودم که گفت: بريم اون بالا و امتداد سبابه‌ي کشيده‌اش به سوي قرص ماه…

جواد خنديد که: آپولو خرابه وگرنه…

ليوان از دستش افتاد و خرد شد، جواد که ضرب گرفت و بعد تندش کرد همه از پنجره گردن کشيدند که …

جواد گفت: بابا دلمون گرفته شما هم…

زير نور پروژکتورها دويده بود، وسط زمين چمن دراز شده بود و همه کله‌هايشان را برده بودند تو…

جواد آرام بالا سرش ضرب گرفته بود، ساندويچ را دادم دستش گفت: بريم او بالا… بالاي دخمه…

جواد گفت: من اونقده خر هستم که همراهت بشم اما ايشون نچ.

وقتي که سرم را برده بودم تو کتاب پرسيده بود: اين مزدک چه‌طور شده؟

و جواد زير لب گفته بود: تصادف. دوباره گفته بود: مي‌گن سه بار عمل کرده… جراحي پلاستيک هان؟

هيچ‌کس جوابش را نداده بود، جواد خر خر مي‌کرد، غلطيده بود وسط استکان‌ها و قندها را …

فلاکس افتاده بود و آخرين نم چايي داشت…

کتاب را گذاشته بود زير سر که گفتم: اگه مي‌خواي بريم، من… خنديده بود و چشم‌هايش را بسته بود که: خيال…

وقتي که توي سردخانه جنازه‌ي تکه پاره‌اش را ديده بودم… جواد عق زده بود. يک پارچه‌ي سياه کوبيده بودند سر در دانشکده‌شان که: فرزند هنرمند و …

بساطش را جمع کرده بود و مي‌گفت: انصراف داده‌ام، دم اتوبوس…

راننده مي‌گفت: پيله کرده که بايد پياده شوم.

درست مقابل کارخانه‌ي کچ، ساکش را انداخته بود رو دوش…

رفته بود طرف دخمه و گم شده بود تو سياهي‌ها…

جواد مي‌گفت: اگه اونشب همراهش رفته بوديم…

تارم را کوبيده بودم زمين که: کدوم بي‌پدري نشونش داده؟

جواد تار شکسته‌ام را تيپا زده بود که: آخر نفهم کور نبوده که برج دخمه با …

حالا چرا، او‌ن‌جا، دخمه اله آباد؟

بغضش ترکيده بود که: اگه رفته بوديم، باهاش رفته بوديم دخمه‌ي پشت دانشگاه …

نشسته بودم کنار زمين چمن و بلند بلند خوانده بودم…

همه کله‌شان را از پنجره بيرون آورده بودند که: هي آقا…

زده بودم زير گريه از پله‌هاي خوابگاه دويده بودم بالا…

اتاقشان را ريخته بودم به هم، يکي‌شان مچم را گرفته بود کوبيده بودم تو گوشش، مجسمه‌ها نبود. هيچ کدامشان نبود يک مشت گچ خشک شده بود توي…

رفته بودم پايين کنار زمين چمن، تار شکسته‌ام را بغل زده بودم، آسمان قرمبه شده بود و هق هق گريه‌ام…


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY