نگاهي به آثار طنز جواد مجابي
از: م-ع-سپانلو
«جواد مجابي طنزنويسي را از سالهاي دور شروع کرد و نوجواني. او طنزهايش را با امضاي (م-زوبين) مينوشت و اين امضاء اشارتي بود به نيشي که ميزد که گهگاه عميقتر از زخم يک نيزه بود.
او البته همزمان شعر هم ميگفت. نقد هم مينوشت و نقاشي هم ميکرد و هر يک از اين مقولات برايش يک رسانه بود تا حرفهايش را بزند. در خرداد ماه ۱۳۵۰ محمدعلي سپانلو در يادداشتي که در مجلهي فردوسي چاپ شد نگاهي ميکند به ويژهگيهاي طنز مجابي. يادداشتي با عنوان نيشخند ايراني و اين همان يادداشت است بعد از ۴۶ سال.»
طنز از فکاهي جداست. در واقع طنز اخص است از آن صنعت ظريف قول و کتابت که به يمن برملا کردن تضادها و طرح افکندن متناقضات در آدمي حالت شوخ و شنگي ايجاد ميکند. و گاه حالت بيداري و تفکر.
در اين مملکت نيز، وقتي هياهوي روحي انقلاب مشروطه فرونشست طنز از برخي عناصر تعريفش عاري ماند، يکسر کلي شد، و آنچه به جا ماند تهماندهاي از شوخ طبعي هرگز مرض و دست انداختن حرفهاي بود که در روزنامههاي فکاهي و در ميان خاطرات جدي پير سالاران قوم به زندگي ادامه داد. در اين سالها و اواخر، اما ريشههاي طنز اصيل تنها در آثار داستاننويسان معتبر ما مخفي بود. اگر لطايف زهردار عبيد به مطايبات هجوآميز ايرج و بعد به «آنکدوت»هاي مجلسي نزول کرده بود، به هر حال ديگر نويسنده اي که در قالب لطيفهي سنتي ايران طنز را به طور جدي و «رسمي» به کار گيرد. پيدا نشد يا ميلي در نويسندهاي پيدا نشد. فکاهينويس امروزي در عمق عزيز بيجهت و بيچشم و رو است، به قيمت نقاشي غلوآميزي که توليد خندهاي عصبي و فراموش شدني کند به در و ديوار ميزند و دوست و دشمن نميشناسد. درواقع در اصل دوست و دشمني ندارد، فکاهينويس امروزي جبهه ندارد، مثل جيرجيرک پا سوخته به در و ديوار ميزند. از اينجاست که ما در آثار اغلب اين فکاهينويسان در مقابل «نتيجهگيري» غافلگير ميشويم، در حالي که بايد بتوانيم از قبل نتيجهگيري يک طنزنويس را حدس بزنيم، چون بايد بدانيم که او صاحب يک پايگاه فکري و منطق اجتماعي است. هرچند که به طرز رسيدن او به نتايجش که همان شگرد و فوت و فن کارش باشد، آشنا نباشيم. که در مقابل يک فکر مبدع نبايد هم آشنا باشيم.
«جواد مجابي» طنزنويس است. طنزنويسي غير داستاننويس که قالب لطيفهي بومي ايران را در خدمت نوجويياش گرفته است. اگر عبيد زاکاني به مناسبت زمانهاش قاضي و شحنه و شيخ و امير را عنوان فصول رسالاتش ميکرد. «يادداشتها»ي مجابي هم به گونهاي در هم، همين طبقهبندي را شامل است. اخلاقالاشراف عبيد اينجا اخلاق بورژواي نودولت است، و صد پند او سلف جملات قصار اين ديگري. انتقاد از آن اخلاق به طعنه به اين بوروکراسي ميانجامد.
من بين وسوسهي انسان بودن و کارمند بودن نميتوانم ايستادگي کنم.
و اين بوروکراسي از زير بته به عمل نيامده، عيب در تشکيلاتي است که به آن خوراک ميدهد. در هم ريختگي معيارها و قلب اساس.
60 هزار عمله براي استوار ساختن بناي وکالت آقا فعاليت کردند، پس از ساختن اهرام مصر اين دومين باري است که اجتماع اين همه عمله ضرورت مييابد.
رويهي اين بوروکراسي که خصوصيت نمادي دارد دروغ است و واژگوني مفاهيم و ارزشها. سياستمدار حرفهاي وقتي ميگويد مصالح عمومي، معنايش را بايد زود بفهمي «منافع خصوصي» اين «حرفهاي» بودن که اجابت دروغهاي رسمي است با طنز آرامي تعقيب ميشود.
«در دوست داشتن مردم نبايد افراط کرد. اين کاري است که از روز ازل به عهده ي سياستمنداران حرفهاي واگذار شده است.
«هر سرباز عاقلي دلش ميخواهد سردار شود. چون تفاوت باختن و داشتن خيلي زياد است» مظاهر اين بوروکراسي، در لفافهاي تبليغاتي، بزک و دوزک شده و به صورت شعارهاي رسمي، خوشبختي رسمي، و خوش خلقي رسمي درميآيد
«وقتي روزنامه درآمد همه دانستند که تمام مردم چه قدر خوشبختاند، اين را تا ساعت ۴ بعدازظهر هيچکس نفهميده بود»
از اينجا متوجه مردم ميشويم که تصويرشان مبهم است، انبوهي بيانديشه که خوراکشان از صدا و نور و وعده است. مجابي به اين تصوير رنگ ديگري اضافه ميکند.
«بينندگان عزيز زوال انديشهتان را با ۱۲ ضربه خوشايند تبريک ميگوييم فرداشب تمام خبرها را دربست قبول خواهيد کرد».
اخلاق بورژوا، اصول ويژهي خود، ايمان ويژهي خود و هدفهاي ويژهي خود را دارد که همه در حول حفظ منافعش تعبيه شدهاند. در اينجا با قبول کورکورانهي تعاريف رسمي منافعي کورکورانه عايد ميشود. اما اين تظاهر به کوري براي بورژواي آگاه است، همچنان که مخالفت فقط يک نوع «ژست» به شمار ميآيد.
«خبرنگار شکمو در کوکتل پارتي خوشبينتر است.»
در اين شبکه در هم کلمات و شوخيهاي بي فردا چهرهي زمان تصوير شده است. آدمهايي که گردش دايره مانندي را با اندکي تمايل به درون ادامه ميدهند تا به صفر برسند. خوش باورها، الکي زرنگها از خود راضيها، صوفيان صافي که کاشف فرحناکياند. انقلابينماها، افتخارکنندگان به افتخارات بازماندگان و دارندگان همه در يک مقطع اجتماعي در رديفهاي محکوميت قطعي خود را مييابند همهي اينها علائم پرورش عمومي جامعه است که در آن «براي راحت زيستن موشهايي بايد رفت که با جويدن پلاستيک علاقهمند باشند، نخستين خواب خرگوشي و رقص خرکي و سوداي بزرگنمايي روزگار ماست در شبکهي طنز و پيچيدهي «مجابي» که گاه اصلا فکاهي نيست به چشم ميخورد، آدمهايي هستند که حاضرند براي رسميت بخشيدن به مقبرهي خصوصيشان شخصا خودکشي کنند، کارمندي که آنقدر به ميز خود (حيثيت اجتماعياش) علاقه دارد که حتي پس از مرگ نيز هر روز در سرويس اداري به اداره ميآيد، شخصيت يا بي گمشده، ارواح کوچکي که شاهد آگاه و بيعرضهي عصراند.
و ميکوشند که اين وجود تسليمشده را توجيه کنند، براي اين عده خشوع در مقابل فرادستان و رفعت در برابر زيردستان به کمک نردبان سلسله مراتب قانعکننده است. «امروز گارسنهاي مؤدب ديگر جايي براي عقدهي خود کمبيني خلائق باقي نميگذارند» به جاي درک واقعيت پديدار.
نوعي نمايشنامهي به تراضي طرفين بازي ميشود. هرکس موضع ادعايي طرف مقابل را قبول ميکند تا به خيک شخصيت موهومش بيشتر بدمد، همهي اعمال مجازند به شرطي که به شکل قبول شده مدنيشان اجراء شوند اين همان نزاکت استعماري است.
مثلا «شرافت گربه نه در نخوردن موش که در مؤدبانه خوردن آن است.»
«مجابي» خود ميگويد: «طنز در آنجا به کار ميآيد که غيرممکن را طرح ميکند، اگر ممکن رخ دهد همهي اين نقابها برميافتد و تمثيل ساده دربارهي همهي کردارها تفاوت خواهد کرد:
«عروسکي که فکر ميکرد زني واقعي است بر اثر حرکات زنندهاش از جامعهي عروسکها طرد شده.»
اين چهرهي زمان است و با
اندکي تأخير چهرهي مکان. معمولا شهر تاريخي جايي است که از نظر جغرافيايي تعريفي
ندارد، ولي بورژوازي نيازي به نوسازي ندارد. او افتخار ميخواهد تا افتضاحش
را بپوشاند و به طور ضمني رضايت ميدهد که همه ي دعاوياش باطل
شود.
جواد مجابي روزگارش را طرح ميکند. اما با همان دست به عصايي لازمهي رورزگارش آبسورديته اي پديد ميآيد که بسياري علائق او را از روال طنز فارسي (لطيفهي بلند قهرماندار) قطع ميکند. اين آبسورديته خود از واقعيت له شده اي اخذ شده. آدمهاي پوچ و تعقيب سمج يک پوچ که گاه به مضمونسازي خشک ميرسد، و گاه نقاشي ظاهرا بيطرفانه و رئال يک صحنه است (از اداره تا اداره فرق است) اينها همه آن خنده زهردار تاريخي ايراني است، و به علاوه همان روح شاعر ايراني که يکباره اين کلاف انبوه اتهامات و صدور احکام را ميبرد و آرام و شوخ، مثل اينکه به خود ميگويد: روزي براي بيرون رفتن بود، باران آمد، هيچکس بيرون نرفت. الامستان.