عنوان كتاب به خوبي روشن ميكند موضوع كتاب تازه حافظ موسوي درباره اخوانثالث است؛ «لوليوش مغموم» كتابي است كه به تازگي از سوي انتشارات «نگاه» روانه بازار كتاب شده است.
حافظ موسوي در گفتوگويي با «اعتماد» ابتدا تاريخچهاي از نگارش اين كتاب بيان ميكند: «اواخر دهه هفتاد بابك تختي برنامهريزي كرده بود كه در نشر «قصه» مجموعه كتابهايي درباره چهرههاي قرن بيستم ايران منتشر شوند با اين هدف كه شاعران، نويسندگان و هنرمنداني ايراني كه در قرن بيستم ظهور كردهاند، به واسطه اين كتابها معرفي شوند. در آن زمان آقاي شمس لنگرودي درباره نيما، اميرحسن چهلتن درباره محمود دولتآبادي، زندهياد كورش اسدي درباره غلامحسين ساعدي و فرشته ساري درباره فروغ كتابهايي را نوشتند و من نيز كتابي درباره مهدي اخوانثالث نوشتم. تا جايي كه به ياد دارم حدود ۱۰ كتاب از اين سلسلهكتابها منتشر شد و كتاب من اوايل دهه ۸۰ به چاپ رسيد ولي با مهاجرت بابك تختي، انتشارات غيرفعال شد و كتابها ماند و ما نيز به احترام ناشر، تجديد چاپ اين كتابها را منتفي دانستيم تا اينكه چندي پيش انتشارات «نگاه» تصميم گرفت اين پروژه را دنبال كند و بر همين اساس، من كتاب «لوليوش مغموم» را بازنگري كردم و حدود ۱۰ شعر اخوان را كه هم خودم بر آنها تاكيد داشتم و هم در متن كتاب از آنها صحبت شده بود، به كتاب اضافه كردم و ويرايش مختصري انجام دادم و با اين تغييرات، كتاب تجديد چاپ شد.»
به گفته او، هدف اين پروژه اين است كه با فاصله گرفتن از زمان زيست اين چهرههاي فرهنگي و هنري احتمال ميرود نسل جديدي كه ميآيند كمتر آنان را بشناسند و با اين وصف شايد بد نباشد كتابهايي مختصر و مفيد درباره آنها نوشته و ظاهرا قرار است اين سري بيست كتاب منتشر شود.
موسوي در پاسخ به اين پرسش كه پرداختن به اخوان، بر اساس انتخاب خودش بوده يا ناشر نوشتن اين كتاب را به او سپرده است، توضيح داد: «خود ناشر پيشنهاد كرد. ضمن اينكه قرار شد من و شمس مشتركا درباره شاملو كتابي بنويسيم كه در آن دوره هم ما تاخير كرديم و هم پروژه متوقف شد ولي مطمئنم درباره شاملو حتما كاري ميكنيم.» اين شاعر درباره مواجهه خودش با كتاب «لوليوش مغموم» دشواريهاي نوشتن كتاب درباره شخصيتهاي مشهور معاصر كه ممكن است اطرافيانشان درباره آنها تعصباتي داشته باشند، گفت: « من و بسياري از همنسلان ما شعر معاصر را با شاعراني مانند نيما، فروغ، شاملو و… شناختيم و يكي از شاعران برجسته اين دوره اخوان است كه خود من از نوجواني بسياري از شعرهاي او را از حفظ بودم و از اين نظر فكر كردن درباره اخوان و شعرهاي او برايم مشكل نبود ولي نوشتن كتابي درباره او كه هم به زبان ساده باشد و هم حقيقت مطلب را درباره او بيان كند، سختي خود را داشت چون بايد به همه منابع مراجعه ميكردم.» موسوي توضيحات بيشتري درباره شيوه نگارش اين كتاب ارايه داد: «روش من براي نوشتن اين كتاب، روش ابداعي خودم نبود و اطلاعات موجود را دفتر به دفتر تقسيم كردم. در اين كتاب به رابطه اخوان با شعر كلاسيك و نيمايي و نسبت اخوان و شعرش با شرايط اجتماعي كشورمان توجه داشتم. علاوه بر اين انديشههاي خاص او و نوع ايدئولوژي را كه او براي خودش طراحي كرده بود، نيز مورد توجه قرار دادهام. اين نگرشها در شعر اخوان هست و تلاش كردم انتقادي به آن بپردازم.»
اين شاعر براي نوشتن كتاب «لوليوش مغموم» اما تعمدا به زندگي خصوصي اخوان توجه چنداني نداشته است: «كوشيدم خيلي به زندگي خصوصي او نپردازم به جز آن بخشهايي كه بر شعرش تاثيرگذار بوده است مانند مرگ دخترش كه تاثير عميقي بر او گذاشته بود.»
موسوي كه نام «لوليوش مغموم» را براي اين كتاب انتخاب كرده است، درباره اين نام نيز گفت: «اين نام را انتخاب كردم چون بلافاصله شعر زمستان را به ياد ميآورد.»
موسوي در ادامه از اهميت شعر اخوان براي نسل جديد نيز سخن گفت: «نسل جوان ما از نظر سواد و دانش از نسلهاي قبلي بهتر هم هستند اما متاسفانه در اين نسل، قدري توجه به ميراث گذشته كم است و اين كمتوجهي هم به ادبيات كلاسيك برميگردد و شايد آشناييشان با شعر حافظ و نظامي و خيام و… كمتر از نسلهاي قبل باشد و از سوي ديگر شايد به نظر برسد اين نسل كمتر از نسلهاي قبلي شعرهاي مدرن فروغ و شاملو و اخوان و… را ميخوانند.»
او به ديگر ويژگيهاي شعر اخوان هم توجه كرد: «با توجه به اينكه اخوان از زبان خراساني بهره ميگيرد زباني ادبي كه قابل تقليد و تكرار نيست، اين ويژگي نيز بازخواني شعر او را ضروري ميكند. او ميراثي را از خودش در زبان فارسي به جا گذاشته و هرچند زبانش در ادبيات خراساني ريشه دارد ولي سازه جديدي از زبان را آورده كه برگي مستقل از زبان فارسي است و حتما تجربههاي او به كار نسل بعدي ميآيد. همچنانكه او در شعر روايي نيز تجربههايي بكر و گرانمايه دارد. شعري مانند «آنگاه پس از تندر» از جمله تجربههاي او در روايت شعر هنوز هم براي شاعران نسل بعدي قابل توجه است.»
موسوي در اين كتاب نگاهي هم به مباحث نظري دارد كه اخوان درباره شعر نيما عنوان كرده است كه همين سرفصل ميتواند دربردارنده اطلاعات خوبي در زمينه آشنايي با شعر و نظريههاي نيما از ديدگاه اخوان باشد.
او كه به جنبههاي اجتماعي شعر اخوان باور دارد، معتقد است با بازخواني شعر اخوان گويي دوباره داريم تاريخ معاصر را بررسي ميكنيم به همين دليل هنوز شعر اخوان كهنه نيست و كهنه هم نخواهد شد.
موسوي البته نگارش چند كتاب ديگر را هم در دست دارد و به تازگي مجوز چاپ كتاب ديگرش صادر شده است؛ كتاب آنتولوژي شعر سياسي اجتماعي را كه دو، سه سال بر آن كار كرده بود و آنگونه كه خودش توضيح ميدهد براي ناشر اين كتاب مشكلي پيش آمد و خود ناشر، كتاب را به ناشري ديگر منتقل كرد و آقاي شاعر اميدوار است تا دو، سه ماه آينده اين كتاب منتشر شود: «اين كتاب مقدمهاي بر سابقه شعر سياسي و اجتماعي دارد و از قرن چهارم و پنجم تا دوره مشروطه و بعد را در بر ميگيرد. و در همين مقدمه هم توضيح دادهام كه اين كتاب دستمايهاي است براي كساني كه بر مقوله نقد اجتماعي و مطالعات فرهنگي كار ميكنند.
در اين كتاب دستچيني از بهترين نمونههاي شعر سياسي و اجتماعي فارسي را آوردهام كه نشان ميدهد شاعران نسبت به مسائل سياسي و اجتماعي كشور خود چه حساسيتهايي داشتهاند.»
به جز اينها او انتشار مجموعه اشعار خود را به انتشارات «نگاه» سپرده است كه آخرين نمونهخواني آن انجام شده و در دو، سه ماه آينده منتشر خواهد شد. مجموعه شعر ديگري هم دارد به نام «واژههاي من» كه مجوز گرفته و اين كتاب نيز همراه با كتاب ديگرش كه مجموعه مقالاتي در باب مسائل ادبيات و فرهنگ است با نام «فرهنگ مدارا» نيز از سوي همين ناشر منتشر خواهد شد.
مجید برزگر: همیشه گفتوگو با ابراهیم مختاری جذاب است. دقیق است و باهوش و از نسلی میآید که بینهایت کارش را جدی میگیرد. در مسیری موازی اما متفاوت از سینمای رایج کار میکند و نگران هم نیست. برای من که بارها با او در زمینههای مختلف گپ زدهام، همواره این فرصت مغتنمی است برای یادگیری. دغدغههایش برایم آموزنده است. فعالیت اجتماعی، فعالیت صنفی و فیلمسازیاش در هم عجین است و همه از نوع نگاهش به زندگی و تعریفش از زیست جمعی و جامعه مدنی میآید. چیزی که گمان میکنم حالا در بخشی از سینمای ما فراموش شده است.
آقای مختاری برای آغاز بحث، پیش از شروع گفتوگو درباره «برگ جان» میخواهم بپرسم: اساسا سینما برای شما چه معنایی دارد؛ با آن پیشزمینه مفصل شما در حوزه مستندسازی و وجوه دیگری از کار شما، مثلا اشاره کنم به کتاب تحقیقی و تحلیلیتان «میراث پهلوانی». یعنی اینکه به نظر میآید اگر تمام دوره کاریتان را بررسی کنیم، برای شما فعالیت سینمایی و فرهنگی تقریبا شغل نبوده هیچوقت. سینما برای شما مفهومش چیست؟
سؤال سختی است. من به سینما بهعنوان یک زبان ارتباطی نگاه میکنم، ولی بلافاصله در این زبان چه میخواهی بگویی، طرح میشود. البته اینکه میگویی برای تو شغل نبوده، باید بگویم بوده اما نه به معنی شاید معمول آن. من حتی موقعی که کارمند تلویزیون بودم، سعی میکردم برای کار موظفم خودم موضوع به تلویزیون پیشنهاد بدهم؛ تا دستم خالی نباشد که مجبور شوم به سفارش مدیران کار کنم. البته بعضی وقتها هم که موفق نمیشدم، جریمه یا تنبیه میشدم. اینجوری به شغلم در تلویزیون بین کار موظفم با علاقهمندیام سازگاری ایجاد میکردم. همیشه هم دنبال این بودم که چگونه و با چه فرمی یک موضوع را بسازم و هرچه بیشتر پیش میرفتم، این پرسش روشنتر میشد که این برمیگردد به سؤال سینما برای من چه معنایی دارد.
یعنی خودتان را آدمی میبینید که دغدغههایی دارید مثل همه آدمها و این دغدغهها میتواند خرد و کلان باشد و جهان بزرگتری را دربر گیرد. آنوقت فکر کردید که برای این دغدغهها، سینما میتواند یک زبان مناسب باشد، ولی این سینما نه به هر قیمتی. همچنان که میگویید در دوره کارمندی به مفهوم عمومیاش در صداوسیما هم شما هیچوقت رفتار کارمندی نکردید.
کارمند خوبی نبودم. این رفتار گاهی به حساب تمرد گذاشته میشد و مجازات هم میشدم. بهویژه بعد از انقلاب که شرايط تلویزیون را به ابزار سیاسی مستقیمتری تبدیل کرد. برای ما که در بخش تولید بهعنوان مستندساز کار میکردیم بسیار سخت شد و کوشش برای حفظ خود در مستندسازی موجب پرتاب عدهای از ما به شهرستانها شد و قرعه من بندرعباس درآمد.
خودتان بندرعباس را انتخاب کردید، یا شما را فرستادند؟
حکم اولی که زدند، برای بندر بوشهر بود؛ آنجا یک ایستگاه رله رادیو داشت. فکر کردم چه خوب، یک مدت میمانم و کتابهای نخوانده را میخوانم. اما موقع اجرا، بوشهر به بندرعباس تغییر کرد. در بندرعباس امکان ساختن فیلم مستند با امکاناتی که در تهران کار میکردیم، نبود. پس سعی میکردم گزارشهای مستند تهیه کنم، در این گزارشسازیها میگشتم ببینم چه موضوعی برای فیلمسازی هست. این انتقال باعث شده بود بیشتر متوجه شوم که در تلویزیون امنیت شغلی ندارم، بنابراین در بندر دنبال موضوعهایی هم میگشتم که بتوانم بیرون از تلویزیون فیلمسازی کنم. آنجا بود که با زینت دریایی آشنا شدم و بعد بیرون از تلویزیون تبدیل به موضوع دو فیلم شد. یکی فیلم سینمایی زینت، دومی مستند «زینت، یک روز بهخصوص»، پس از آنها کتاب «در گرگ و میش راه» را نیز از همین شخصیت نوشتم. پس از بندرعباس امکانی برای بازنشستگی زودرس پیدا شد و من خودم را از تلویزیون خلاص کردم، بازنشست شدم.
حالا میشود رد این را دید. اینکه عرض کردم بهعنوان یک شغل یا یک حرفهای، به معنای کسی که حرفهاش بهمثابه انجام وظیفه در کار فیلمسازی است، نبودید. کارنامهتان این را میگوید. یکی از نشانههایش این است که بین دو فیلم شما حدود ٢٥ سال فاصله بیفتد، با وجود موفقیت زیادی که فیلم اول داشت.
بین دو فیلم وقتی میگویید ٢٤، ٢٥ سال فاصله افتاده، باید توجه کرد که بین دو فیلم سینمایی است، وگرنه من در این فاصله فیلمسازی میکردم.
عرضم همین است. یعنی سینمایی بهعنوان شغل و حرفه برای اکران؟
من در فاصله این سالها از طریق ساختن فیلم مستند سعی کردم زندگیام را بگذرانم. با نوشتن دو کتاب که -وقتی دوتا باشد- از نظر مالی برای نویسنده درآمدی ندارد و با سینمای مستند به اقتصاد و علایقم جواب دادم. البته آبباریکه بازنشستگی به من اجازه میداد که تعادلم را در این نوع زندگی نگه دارم، ضمن اینکه فیلمهای مستندی که ساخته بودم، جوایزی گرفت که رقمهای نقدی آنها کمک کرد راحتتر روی پایم بایستم. بهویژه «زعفران». فیلمهای دیگر مثل «یک روز بهخصوص» و «مکرمه» هم گهگاه در تلویزیونهای خارج از کشور نمایش داده شد. جالب است که این فیلمها هیچوقت در تلویزیون خودمان پخش نشده، اما خوشبختانه بخش خصوصی اینها را در شبکه ویدئوی خانگی منتشر کرده. بههرحال میخواهم بگویم یک جوری در این سینما سعی کردم و میکنم با علایقم در همین حرفه بمانم و ماندم با سماجت.
بخش فرهنگی این حرفه برای شما از همان موقع رفتن به بندرعباس جدیتر شد؛ دیدنها و جغرافیا و اقلیم ایران؟
فرهنگ برای من جايي است که در آن نفس میکشم؛ البته وقتی کلمه فرهنگ را به كار میبریم، موضوع کلی میشود. در فرهنگی- با تعریف من- بعضی آدمها از منظر وجودی خیلی جذاب هستند، داشتن ویژگی تعریفنشدهای در آنها مرا جلب میکند، بهتر است بگویم در دامشان میافتم. یا ممکن است رويدادي گرفتارم کند که در فرهنگی معنا دارد که در آن زندگی میکنم.
همین را میگفتم «فرهنگی». در همان تعریف عمومی و کلی که شما ممکن است به آن اشکالی هم بگیرید، ولي در سؤال من، در مقابل آنچه مقابل فرهنگ مثلا ميتوان گفت صنعت یا حرفه فیلمسازی است. اینها هیچوقت شما را درگیر نمیکند؟ مسائل مد روز برای فیلمسازی- بدون آنکه بخواهم ارزشگذاری کنم برای هر کدام- ولی مفاهیم بومیتر و متفاوتتری را زیر متن فیلمهایتان ميتوان دید.
با احتیاط بگویم من در خط فروش و درآمد از راه فیلمسازی حرکت نکردم، البته این به این معنی نیست که اگر فیلم میساختم، به مسئله اقتصادیاش توجه نداشتم. ولی در بازار اقتصاد این سینما، در پی ساختن فیلم پرفروش نبودم. لابد تواناییاش را نداشتم؛ اساسا توجهم به جای دیگری بوده که میدانستم در نظام اکران کنونی پرفروش نخواهد بود. گمانم در نظام دیگری از عرضه و نمایش، تماشاگر بیشتری داشته باشد. همانطور که فیلمهای مستندم، تقريبا، فروش و یا بهتر است گفته شود تماشاگر خوبی داشتند. بههرحال بعد از مدتی فهمیدم باید بهایش را بپردازم، باید زندگی جمعوجوری داشته باشم. سعی کردم خودم را سازگار کنم تا بتوانم همینجور ادامه دهم، در راهی که در پیش گرفتی تداوم خیلی مهم است.
این توجه به اقلیم و نواحی و آدمهای دیگر از کجا میآید؟ مثلا از همان رفتن به یک جای دور مثل بندرعباس و دیدن آدمهای جالب؟ يا براي مثال اينكه خراسان برای شما یک اقلیم جالب میشود، ربطی به تاریخ منطقه و آن خراسان بزرگ و مفهوم زبان و گستردگی فرهنگی داشت؟
خراسان را که من همیشه دوست داشتم بهخاطر آنکه به نظر میرسد نگهدار زبان ما بوده، ویژگی سرزمین هم برايم جذاب است. من وقتی از تلویزیون آمده بودم بیرون، باید کار میکردم که زندگیام را بچرخانم. دنبال کار سفارشی هم بودم و به سفارش تیزری از «زعفران» برخوردم. با سفارشدهنده گفتوگو کردم و به او قبولاندم که تیزر کوتاه مصرف است و فقط دنبال تبلیغ کالایش نباشد و بهتر است فیلم مستندی بسازیم که ماندگاری بیشتری داشته باشد. اصطلاحی در کشتی هست که میگوید باید حریفت را مال خود کنی تا بتوانی به او فن بزنی. من در گفتوگو با سرمایهگذار از تیزر یک مستند ساختم. این مستند چرخید و به من کمک کرد. هنگام تولید اين فیلم اتفاقی رخ داد که در ذهن من ماند و بعد تبدیل به فیلم «برگ جان» شد. بله من بهخاطر تولید فیلم «زعفران» رفتم به گوشهای از خراسان و پژوهش و نگاه و تماشا کردم و بازتاب آن اقلیم در فیلم «زعفران» آمد که برای من از خیلی جهات خوب بود.
برای سینمای مستند ما هم یک فیلم شاخص است.
وقتی پس از سالها بخش خصوصی میآید برای انتشارش در ویدئوی خانگی سرمایهگذاری میکند، به نظر میرسد از جنبههایی هنوز زنده است. زعفران این بخت را داشت که در بیرون از تلویزیون ساخته شود. وگرنه باید در آرشیو تلویزیون خاک میخورد. آرشیو تلویزیون پر از فیلمهای مستند تماشایی است. تعبیر من از مدیریت تلویزیون در حوزه سینمای مستند، ماری است که روی گنج خوابیده و بیدار نمیشود. آرزوی من این است امکانی فراهم کنند تا این آثار منتشر شود. بسیاری از این آثار حالا دیگر جزء اسناد است و جنبه سندیت دارد. اما در آرشیو یا انبارهای تلویزیون خاک میخورند.
گنجینه بزرگی از سینمای مستند ما در آرشیو تلویزیون است. البته به ياد دارم دو سال پیش هم مدیریت وقت شبکه مستند، بعضیها را بازسازی و اسکن دوباره کرد و در اين زمينه تلاش میکرد اما ناقص ماند و فراموش شد.
این قابل فهم است که بعضی از آثار را حتی پس از سالها نشود در تلویزیون پخش کرد. مفهوم حرف این نیست که باید به خاک سپرده شوند. تلویزیون میتواند اینها را در شبکه ویدئوی خانگی منتشر کند؛ کاری که متأسفانه کسی در پیاش نیست.
حتی دانشجویان سینما، پژوهشگران، محققان و نویسندگان وقتی میخواهند مثلا از حیث ساختاری- و نه لزوما تأیید آنها – تاریخ سینمای مستند را مطالعه کنند، به هیچکدام از اینها دسترسی ندارند، تلویزیون گنجینهای را پنهان کرده است.
از توجه به اقیلم در فیلمها بگویم. در بندرعباس هم من سعی میکردم به بهانه ساختن فیلمهای گزارشی بیرون بروم، چیزی به دست بیاورم که منجر به آشنایی با زینت شد یا مکرمه در مازندران.
شما اهل مازندران هستید؟
متولد بابل هستم، در گنبد کاووس بزرگ شدم.
این در خارج از مرکز زندگیکردن در کارتان تأثیر داشت؟
بله، من اگر زبان یا گویش مازنی را نمیدانستم، نمیتوانستم کشف کنم که مکرمه چه وجودی است، چون او به محلی صحبت میکرد، آنهایی که ترجمه میکردند، ترجمه رسمی از او میدادند، ولی وجود او در نقد و کنایههایی بود که به زبان خودش زمزمه میکرد و معلوم میشد این چه آدم جذاب و جالبی است. من اگر زبان او را نمیدانستم، نمیتوانستم با او ارتباط برقرار کنم و به او نمیرسیدم.
برگردیم به «زعفران». میدانستم که قصه برگ جان از آن میآید؛ یعنی برای شما این اتفاق میافتد، ولی اتفاقاتی در پشت صحنه میافتد که تلاقیاش با خیال و ذهن شما تبدیل به داستانی میشود که در نهایت «برگ جان» شد.
بله خب، طبیعی است، برای اینکه همه اتفاقات داستان برگ جان در آنجا نیفتاد، ولی اتفاقاتی افتاد که الهامبخش من شد یا توجه من را بهشدت جلب کرد. آن اتفاق ظاهرا جزئی، مرا رها نکرد و فکر میکردم دارای معنی است که هرجوری هست، باید از آن کاری دربیاید.
در «برگ جان» شاهد شخصیت کارگردانی هستیم که در کار خودش – فیلمسازی- موفق است و حالا سفارشی گرفته و ما در فیلم میبینیم که خیلی هم برایش اهمیت ندارد و اینقدر فیلمسازی برایش عادی شده؛ یعنی کارهایش را کرده و در یک مرحله دیگر از فیلمسازی است و اینکه دارد کوتاه میآید و فیلم را در ساختار دارد طور دیگری جلو میبرد. برعکس خود شما در آن زمان؛ یعنی شما بهجای اینکه پول خوبی بگیرید و یک تیزر برای «زعفران» بسازید، حاضر میشوید یک فیلم سختتر بسازید و احتمالا پول کمتری بگیرید، ولی آنچه که دوست دارید را با جدیت بسازید که محصولش میشود فیلم «زعفران». انگار برای شما قصه و کارگردانی یک بهانهای میشود که موضوعات دیگری را در «برگ جان» مطرح کنید. شخصیت کارگردان از کجا آمد؟ خود شما نیستید و موضوعات فرعی فیلم. اینها دیگر دلبستگیهای شخصی است؛ یعنی احتمالا نگرانیهایی که امروز از جامعه و کشور دارید.
قصهای بگویم شاید به بحث کمک کند. من وقتی کارمند تلویزیون و حقوقبگیر شدم، خانه مستقل گرفتم و با مادرم دوره تازهای از زندگی باهمی را شروع کردیم. شبهای اول من از پذیرايی به اتاق میآمدم. چراغی را در پذیرايی که فضای میانه اتاق ما و آشپزخانه بود، روشن میگذاشتم. وقتی برمیگشتم میدیدم چراغ خاموش است. روشن میکردم و به اتاق میرفتم، دوباره که برمیگشتم میدیدم خاموش است. متوجه شدم مادرم پشتسرم خاموش میکند. گفتم مادرجان خاموش نکن، گفت خرجت زیاد میشه. گفتم نگران نباش. سهباره و چندباره میدیدم خاموش میکند. تا از کوره در رفتم و گفتم مادرجان خاموش نکن، پولش چیزی نمیشه. من میدهم. مکثی کرد و گفت: مادرجان، گناه داره. یعنی چیزی را که لازم نیست مصرف کنی و مصرف میکنی، گناه میکنی. او مذهبی نبود، بیشتر سنتی بود. من تا امروز این ماجرا را فراموش نکردهام. هنوز با من است. در سال ٦٩ که داشتم فیلم زعفران را میساختم، بار دیگر چنین ضربهای خوردم. من که با تمام کوششم میخواستم اثری ماندگار بسازم، یک پیرمرد ژندهپوش تأثیری بر من گذاشت که نتوانستم فراموش کنم. درست است که در خطه خراسان با آن روبهرو شدم، ولی این قضیه ریشه در فرهنگ ایرانی دارد. حس کردم یک مفهوم بنیادی است که چه اینجا و چه هر سرزمین دیگري، برای هر آدمیزادی هست. البته شخصیت فیلم مسئله وجودی دارد… این مفاهیم به من کمک میکنند که مسیرم را ادامه دهم. این به این معنی نیست که دلم نمیخواهد با جمع بزرگتری از تماشاگران ارتباط برقرار کنم. در زمان طولانی فیلم امیدوارم جای خودش را باز کند.
کسی که میرود فیلم «برگ جان» را میبیند، داستان کارگردانی را میبیند و مصائبش و مسائلش را، ولی چیزهای دیگر هم در آن میبیند، ازجمله اقلیم و فرهنگ منطقه و زبان و لهجه و حتي شیوه و ساید آموزش کشت و برداشت زعفران و اینها همه از همان دغدغههای شما میآید؛ یعنی این بعدها به فیلم شما کشیده میشود؟
من از تعبیر آموزش استفاده نمیکنم. بیشتر اینگونه است که شما در فضا و جغرافیایی که هستی و با داستانی که میگويي، تا جای ممکن فضا و اقلیم را بهاندازه به خدمت قصه درست و دقیق بیاوری. تماشاگر نیامده آموزش ببیند، نیامده کشتوکار ببیند، پس سعی کردم قصه را در بستر کشتوکار ببیند.
فیلمهای زیادی هستند که فیلمدرفیلم هستند. برای این فیلم الگویی داشتی؟
چون گهگاه فیلم میبینم، فیلمدرفیلم هم کم ندیدهام، ولی این قصه اصلا نمیتوانست در غیر از اين ساختار ساخته شود. یک مقداری هم بیشتر از فیلمدرفیلم شده. درواقع سه فیلم در فیلم است. شايد نمیشد جور دیگری این قصه را روایت کرد.
بعد از «زینت»، شما با مسیر مستندسازی با ویدئو و بعد با دیجیتال هم آشنا شدید. میخواهم بگویم که ساختار «برگ جان» نسبت به آن فیلمهای قدیمی شما که آنالوگ بود و ٣٥ میلیمتری، خیلی تفاوت کرده و این فیلمی که روی صحنه دیدم، خیلی ساختار متفاوتی دارد. شما بهروز هستید؟
تا حدودی. در این فیلم سعی کردم به تفاوت دوربینهای این سه شخصيت در همان نسبت واقعیشان مقید بمانم؛ با استفاده از امکان تصویر دیجیتالی در هر سه دوربین. بنابراین از تمام امکانات دیجیتال برای استفاده از موضعگیری سهگانه استفاده کردم.
و کمک کرد؟
به من بله…، ولی این را باید تماشاگر هم بگوید. تماشاگر باید بگوید که برایش جالب، تماشايی و بامعنا هست یا نه.
بخش عمدهای از فیلمهایی که در سالهای دور که شما یا دیگران کار میکردید، برای اینکه این لحن مستند یا رئالیستی که سینمای ایران به آن مشهور شده؛ مثل استفاده از بازیگران محلی، آدمهای محلی، آدمهای واقعی و اینها. در فیلم شما که قرار است همان رئالیسم باشد و لحن مستند هم باشد شما اما از هنرپیشگان معروف استفاده میکنید و به نظر من اصطلاحا گلدرشت و نمایشگرایانه نمیشود. نگران نبودید؟
قطعا نگران بودم. برای همین هم فکر میکنم رساندنشان به قابل باورشدن، هم وقت گرفت و هم بعضی وقتها احتمالا اذیتکننده بود؛ بهویژه برای بازیگران. ما کسی را داشتیم که لهجه را به پورصمیمی آموزش میداد. پورصمیمی هم استعداد ویژه برای یادگیری لهجه داشت. برای همین بعضی محلیها که اهل سینما نبودند، میگفتند خوشحالیم که یک خراسانی توی فیلم هست، پورصمیمی خراسانی صحبت میکند.
که مثل همیشه عالی است آقای پورصمیمی.
در بازیها و کمکردن بازیهای نمایشی به خاطر گرایشم به واقعگرایی خواهش میکردم تا جایی که امکان دارد رفتارهای نمایشی و اضافه را حذف کنند. پورصمیمی میرفت در شهر میگشت، نگاه میکرد به آدمهای محلی و رفتارشان و ما به کمک هم بعد از چهار، پنج روز اول که خیلی سخت بود، به یک آهنگ و یک تعادلی رسیدیم.
آقای مختاری! فیلمساز یا فیلمسازان محبوب شما را میتوانم بپرسم کیست؟ یا فیلمی که شما را تحتتأثیر قرار داد.
من بیشتر خوشهچینم. از هر فیلمی یک چیزی میگیرم. اما فیلمی که تأثیرش را فراموش نکردم، داستان توکیو بود. شاید در آن سالها این نخستین فیلمی بود که تصورم را از سینما بههم ریخت. آن را در کانون فیلم وزارت فرهنگ و هنر – پیش از انقلاب دیدم.
این یک نشان مهم است، یعنی به نظر من اوزو از یک دورانی در تاریخ سینما آدم مؤثری است و هیچوقت نمیشود نقش او را انکار کرد. در یک دوره لحنی را در سینما با فیلمهایش آورد، مشخصا همان «داستان توکیو» یا «آخر بهار» یا «بعدازظهر پاییزی» و بقیه فیلمها، فیلمهایی كه در دورهای سبک خودش را پیدا کرده، چون اوزو فیلمساز پرکاری است. از یک جایی یک لحنی پیدا میکند و این تقریبا در تمام تاریخ سینما بعد از خودش تأثیر گذاشته و امروز خیلی از فیلمسازها را میبینیم که راجع به اوزو و راجع به داستان توکیو حرف میزنند. این یعنی اینکه پس ذهن شما این جنس از فیلم بوده. میتوانستم حدس بزنم که یاسوجیرو اوزو را دوست دارید.
برای من خیلی جالب است. هر چند وقت یک بار که میخواهم نفسم تازه شود، اگر وقت شود مینشینم «داستان توکیو» میببینم گاه حتی در خیال.
سینمای مستند در سینمای ما خیلی تأثیر داشته است. نه اینکه شکل مستند دارند. رفتار مستندوار سینمای کاملا داستانیمان – البته سینمایی که همه جای دنیا به نام سینمای ایران میشناسند- که بحثش مفصل است.
راستش من قصهای که زیر و بالای شدیدی دارد را دوست ندارم.
یعنی چی دوست ندارید؟ یعنی این ربطی به زندگی ندارد؟
کسی برای نوشتن فیلمنامه شرحی از ماجراهای خونبار و اکشن واقعی داد من فکر کردم نباید این کار را بنویسم. آن چیزی که با وقایع غیرقابل پیشبینی، حتی واقعی میخواهد به قولی بترکاند برایم جالب نیست. من معنای احتمالی که درون چنین خشونتی است را دنبال نمیکنم. شاید این سلیقه باعث میشود من داستانهای کمی پیدا کنم برای ساختن. برای همین هم شاید با این حرکت و روند، شغل برای من یک تعریف دیگر پیدا میکند. بههرحال یکجور خودم را سازگار کردم با داستانهایی که من را جذب میکند. خب داستان برگ جان، داستانی نیست که در سینمای امروزی فروش بالایی داشته باشد. ولی به زندگیاش در سینمایمان امیدوارم و فکر میکنم با همین داستانها میشود کارهای بسیاری کرد. در یک جمعیت ٨٠ میلیونی، ما ٥٠ میلیون تماشاگر بالقوه سینما داریم. یعنی اگر کهنسال، پیر، بچه، مریض و… را حذف کنیم، ٥٠ میلیون تماشاگر داریم. پرفروشترین فیلم ما دوتا چهار میلیون نفر را به سینما میکشد؛ در آن شکل فرضی و ٥٠ میلیون نفر تماشاگر، حتما ١٠ میلیون نفرش میآیند «برگ جان» ببینند؛ اگر سینمارفتن و آداب سینمارفتن به دورانی برگردد که در همین کشور بوده. تلویزیون با نوعی از فیلمها، برنامهها یا سریالها سلیقه را پایین آورده و…
به نظر من نجات سینمای ایران، خیلی تصمیم عجیبی نمیخواهد، یعنی چهار، پنج تصمیم میتواند اوضاع سینما را تغییر کند. مثلا تصمیم گرفتند هرکس میخواهد مرکز خرید درست کند، مجبور است در طبقات بالا سالنهای سینما بزند. با رغبت کم آدمها این کار را کردند، ولی ناگهان جایی مثل پردیس کوروش که ساخته شد، به قطب فروش سینمای ایران تبدیل شد، یعنی ناگهان فهمیدند که چه امکانی داشتند و حالا پردیسهای دیگر راه افتادهاند و همهشان دارند خوب میفروشند.
طوری شده که وقتی به مجموعههای فروشگاهی بزرگی میروید که قدیم ساخته شده و سینما ندارند، تعجب میکنید.
خیلی امیدوارم در شکل اقتصادی در شکل هنر و تجربه، به دلیل سانسبندیهایش، فیلم «برگ جان» دیده شود و بههرحال میدانم هم زحمت زیادی برای این فیلم کشیدید و هم هزینه بیشتر از معمولی خرج شد و فکر میکنم در جدول نمایش هنروتجربه، کسانی که میخواهند فیلم را ببینند، یک روز هست، دو روز نیست، دوباره هست و باز نیست. این باعث میشود ول کنند. این نوع جدولبندی میکوشد عدالت را برقرار کند اما به رونق اکران فیلم آسیب میزند. باید حجمی از فیلمها را انتخاب کنند که بتوانند دستکم برای هر فیلم یک سانس ثابت داشته باشند که تماشاگر بداند فلان سالن هر روز سر این ساعت میتواند برود فیلم خودش را ببیند، یعنی مجبور نباشد در اینترنت بگردد ساعت این فیلم کی شده و سالنش کجا رفته؛ این سیاست به نظر میآید آسیبزاست. امیدوارم مسئله را حلوفصل کنند. چشمانداز شما از تماشاگر این فیلم روشن است؟
گمان میکنم حد متوسطی از تماشاگر هنروتجربه را خواهد داشت…
یعنی به سینمای ایران پیشنهاد میدهد از قابلیتهایی که قبلا استفاده نشده، استفاده شود؟ مثلا این فیلم که بسترش خراسان است و زبان خراسانی دارد، احتمالا در خراسان بتواند تماشاگر بیشتری داشته باشد؛ همینطور که یک فیلم کردی ممکن است در کردستان و یک فیلم به زبان و حالوهوای لری بتواند در لرستان خوب بفروشد؟
اینکه داستان فیلم در یک جغرافیا یا از یک قوم باشد در آن جغرافیا و در میان مردم آن قوم معمولا – تأکید کنم- معمولا به استقبال از فیلم کمک میکند.
با توجه به سینمای ایران، یعنی آن چیزی که پیش از فیلم در ذهنتان بود، حالا در پرده مجسم شده است.
بله، تا حدود زیادی.
چون میدانم همه عوامل شما تیم جوانی بودند و تقریبا با نسل خودتان در فیلم کار نکردید؛ یعنی منظورم با قدیمیترهاست. مثل فیلمبردارتان، مثل صدابردارتان، مثل طراحتان، مثل تولیدتان؛ یعنی تقریبا تیم جوانی بودند؛ تجربه خوبی برایتان بود؟
آره، خیلی خوب بود. بازیگران از زمان دورخوانی فیلمنامه کمک و مشارکت میکردند. از مریم مقدم که خیلی کوشش برای کمک به فیلمنامه داشت تا پورصمیمی و مهدی احمدی و بازیگران دیگر، چه آنها که از تهران با گروه همراه بودند و چه آنها که در محل به گروه پیوستند. . یا اگر مجید گرجیان- مدیر فیلمبرداری- نبود، شاید شکل فیلم یکجور دیگر درمیآمد یا مثلا بشاش بهعنوان صدابردار، که وقتی یک صحنه را کس دیگری صدابرداری کرد، صداگذار بیآنکه بداند هنگام صداگذاری گفت صدای این صحنه را کس دیگری گرفته؟ همکاران صحنه و اعضای گروه طراح صحنه و دیگر گروهها واقعا زحمت میکشیدند. دیگران از قلم نیفتند، مثلا بچههای چهرهپردازی و…
ریتم شما با آنها هماهنگ میشد یا ریتم آنها با شما؟ چند روز فیلمبرداری کردید؟
فکر میکنم ٤٥ روز، ولی در ٥٠ روز با رفت و برگشتنمان، اگر اشتباه نکنم.
یعنی کمتر از دو ماه؟
بله.
برای فیلم آرزوهای خوبی دارم و امیدوارم بهسرعت فیلم جدیدتان را ببینیم.
من هم امیدوارم.
دو سال پیش حدود یک ماهونیم دنبال همان نسخه گشتم تا توانستم بالاخره یک جلد پیدا کنم که آن هم دست دوم بود. متاسفانه تیراژ آن کتاب فقط ۷۰۰ نسخه بود!
به جز مسئلهی پروسهی طولانیمدت چاپ هیچ مسئله دیگری وجود نداشت. طبیعی است که وقتی نشر چشمه یکی از فعالترین ناشران کشور است ترافیک هم داشته باشد و آثار در نوبت چاپ بماند. در مورد مجوزها هم غیر از چند اصلاحیه کوچک روی متون، که البته روی همهی متنها معمولا اتفاق میافتد چیز دیگری مطرح نبود.
نمایشگاهی با آثار محصص، لاشایی، مافی و…
تابلوهایی کوچک از استادانی بزرگ
روژیار جوانمرد: گالری آریا این روزها میزبان نمایشگاه «آثار کوچک، استادان بزرگ» است. در این نمایشگاه که در پی تصحیح دیدگاهی به اشتباه رایجشده در خصوص ابعاد است، ۴۰ اثر طراحی و نقاشی از گارنیک درهاکوپیان، ابوالقاسم سعیدی، منیر فرمانفرماییان، بهمن محصص، داوود امدادیان، ناصر اویسی، قاسم حاجیزاده، شهلا حبیبی، علیاکبر صادقی، بهجت صدر، فریده لاشایی، رضا مافی، اردشیر محصص، سیراک ملکونیان، نیکزاد نجومی، مهدی ویشکایی و منوچهر یکتایی به نمایش است. بیشترین تعداد آثار این مجموعه به بهجت صدر تعلق دارد. در هفت قاب کوچک او مناظری طبیعی به شکلی کاملا آزادانه و با موادی مانند آبرنگ، جوهر، مدادرنگی و… دیده میشود که برخوردی بسیار ساده با سوژه در آنها وجود دارد و بعضی از آنها بهعنوان اتودی برای کار نهایی در نظر گرفته شده است. علی اکبر صادقی چهار اثر با ابعادی در حدود A5 دارد که با مداد روی مقوا کشیده شده و در هرکدام از آنها بخشهایی از یک فیگور دیده میشود. همان فیگورهای آشنا با لباس رزم که لکههای رنگ قرمز آنها را خونین کرده است. اما سه اثر از بهمن محصص بر روی دیواری با رنگ سبز قرار گرفته تا جلوه دیگری به نمایشگاه ببخشد. مردی که با روان نویس روی مقوا کشیده شده، در حال هندوانه خوردن است. دو لیتوگرافی زیبا از پلیکان هم آثار دیگری هستند که علاقهمندان محصص را از دیدن این نمایشگاه راضی میکنند. پسرعموی او نیز حضوری برابر در این نمایشگاه دارد. در سه تابلوی اردشیر محصص فیگورهایی دیده میشود که به سادگی تمام، با رواننویس روی مقوا کشیده شدهاند، مقوایی که میتواند بخشی از یک جعبه باشد و برشهای آن هم در اثر دیده شود. به جز یکی از این قابها که فیگورهای مختلف روی یک ورق دفتر کشیده شدهاند، در دو قاب دیگر شاهد فیگورهایی هستیم که از کاغذهای مختلف بریده شده و در کنار هم قرار گرفتهاند. دو نقاشی خط کوچک از رضا مافی که با رنگ روغن روی چوب بهوجود آمده و نمایی سرامیکگونه دارند، دو نقاشی از شهلا حبیبی که با ورق طلا بهوجود آمدهاند، و دو اثر از منیر فرمانفرماییان که شامل یک طراحی ساده با مرکب و یک اثر با شیشه و آینه است، نمونههای دیگری از آثار این مجموعه هستند. اما یک بخش قابلتوجه دیگر، دیوار قرمز رنگی است که دو اثر از منوچهر یکتایی روی آن نصب شده است که شاید ترجمان هدف تئوریک نمایشگاه باشد: یک اثر با طول و عرضی در حدود ۴۰ سانتیمتر و دیگری بیش از ۱۲۰ سانتیمتر؛ این دو اثر با ابعاد بسیار متفاوت در کنار هم قرار گرفتهاند تا مخاطب امکان مقایسه میان کار کوچک و بزرگ هنرمند را داشته باشد و تاثیرات این تفاوت را مشاهده کند. آریا اقبال درباره این نمایشگاه گفت:«گالری آریا سالها پیش پایهگذار نمایشگاه تابلوهای کوچک بود و با اعلام فراخوان، پنج دوره از این نمایشگاهها را برگزار کردیم. اما پس از مدتی تعداد دیگری از گالریها نمایشگاههایی را دقیقا با همین عنوان و همزمان با نمایشگاههای ما برگزار کردند. بنابراین ترجیح دادیم فعلاً برگزاری نمایشگاه تابلوهای کوچک را متوقف کنیم اما اکنون تصمیم گرفتیم در بیانی دیگر به مسئله مهم ابعاد در اثر هنری بپردازیم. در دوره معاصر، تلقی اشتباهی نزد جامعه جوان نقاش شکل گرفت که هرچه ابعاد اثر هنری بزرگتر باشد، اثر هنریتر است. ما با آن سلسله نمایشگاههای تابلوهای کوچک و این نمایشگاه «آثار کوچک، استادان بزرگ» برآنیم تا این تصور را اصلاح کنیم؛ ابعاد باید متناسب با فرم و حتی محتوای اثر باشد و خودش به تنهایی کارکرد کیفی و هنری ندارد. دیگر اینکه بسیاری از آثار بزرگان هنر ایران در گذشته در ابعاد کوچک خلق شدهاند و ابعاد محوری ممکن است آن شاهکارها را به محاق فراموشی سوق دهد. بخش اعظم آثار این نمایشگاه با توجه به فقدان اکثر هنرمندان، از مجموعهدارها گرفته شده و سعی کردیم تا جایی که ممکن است قیمت آثار از حد معمول آنها پایینتر باشد. این نمایشگاه با همکاری حمیدرضا کرمی آماده شده و با بررسی آثار هنرمندان، کارهای مورد نظر خود را انتخاب کردیم. البته با توجه به اینکه بیشتر اساتید هنر مدرن در قید حیات نیستند، آثار محدودی در اختیار ما بود.» لازم به ذکر است نمایشگاه «تابلوهای کوچک، استادان بزرگ» تا ۳۰ آبان در گالری آریا به آدرس خیابان ولیعصر، بالاتر از سهراه دکتر بهشتی، کوی زرین، پلاک ۱۰ برقرار است.
سید محمدعلی موسوی جمالزاده نویسنده و مترجم معاصر ایرانی است که وی را پدرداستان کوتاه زبان فارسی و آغازگر سبک واقعگرایی در ادبیات فارسی میدانند. او نخستین مجموعهٔ داستانهای کوتاه ایرانی را با عنوان یکی بود و یکی نبود در سال ۱۳۰۰ خورشیدی در برلین منتشر ساخت.
جمالزاده در سال ۱۹۶۵ نامزد جایزه نوبل ادبیات شد. وی تا به امروز در کنار زین العابدین رهنما، حسین قدس نخعی و ابوالقاسم اعتصامزاده به عنوان تنها فارسی زبان نامزد جایزه نوبل ادبیات شناخته می شوند.
داستانهای وی انتقادی (از وضع زمانه)، ساده، طنزآمیز و آکنده از ضربالمثلها و اصطلاحات عامیانه است. جمالزاده نقش برجسته ای در معرفی ادبیات فارسی در جهان دارد گیتا گرکانی نویسنده و مترجم در مورد جمالزاده می گوید:
در ادبیات هر کشوری آدم هایی هستند که نمیتوانی بگویی ادبیات آن کشور را میشناسم ولی آن فرد را نمیشناسم. نمیتوانی بگویی نویسنده هستم و آن را نمیشناسم. جمالزاده در ایران چنین شخصیتی است. اگر کسی به این مسئله فکر میکند که در حد نوشتن و خواندن آبرومندانه فارسی یادبگیرد باید جمالزاده بخواند. جمالزاده از آن دسته افرادی است که در دوره های مختلف علاقه به وی تکرار میشود ولی از وی کمتر حرف زده میشود اما در میان جوانان هم که نگاه کنید افرادی که به شکل درست در حیطه ادبیات وارد شده اند حتما آثار جمالزاده را مطالعه کرده اند.
چیزهایی در کارهای جمالزاده هست که تا ابد ایرانی است. مورد عجیب درباره جمالزاده این است که تمام عمرش به جز سالهای کودکی خارج از ایران بوده است اما از هر ایرانی، ایرانی تر مانده است. این یکی از نکات بسیار مهم جمالزاده است که نشان میدهد میتوانی از کشور خود بروی و در حوزه ادبیات خیلی خوب کار کنی و از همه مهم تر نوع کار ایرانی بماند.
بهار سخنوری بزرگ بود
آدمالشعرا تا خاتمالشعرا با ملکالشعرا
میرجلالالدین کَزّازی زاده ۲۸ دی ۱۳۲۷ در کرمانشاه، استادِ دانشگاه، نویسنده، مترجم، شاهنامهپژوه و پژوهشگرِ برجسته ایرانی در زبان و ادبِ فارسی است. او از چهرههای ماندگار فرهنگ و ادبِ ایران در پنجمین همایشِ چهرههای ماندگار به سالِ ۱۳۸۴ است. وی نامبردار به بهرهگیری از واژههای پارسی سره در نوشتهها و گفتارِ خود است. کزّازی، عضو هیئت امنای بنیاد فردوسی است.
بهار را شاعر، سیاستمدار، مشروطهخواه و البته روحانی، روزنامهنگار و ادیب میدانند؛ به نظر شما ایشان در کدامیک از این موارد برجستهتر ظاهر شده است؟
در پاسخ به پرسش شما آنچه من میتوانم گفت این است که در میان آن ویژگیها و توانمندیهایی که استاد بهار داشته است و در هر کدام از اینها، از نگاهی فراخ میتوان گفت که کارکردی پسندیده داشته است. او اما بیشتر در سخنوری آوازه یافته است. شما از هرکس که بهار را میشناسد بپرسید که چرا بهار را میشناسید؟ به گمان بسیار، تنها پاسخی که خواهد داد این است که: زیرا سخنوریست بزرگ. آن ویژگیها و والاییهای دیگر بهار را تنها دانشآموختگان میشناسند. بهار میتوان گفت که یکی از برترین استادان سخن فارسی است، از سویی و از سویی دیگر یکی از واپسینان این استادان. در گذشته چونکه میخواستند آغاز و انجام سخنوری را نشان بدهند، از رودکی و جامی یاد میکردند رودکی را «آدمالشعرا» برمینامیدند و جامی را «خاتمالشعرا» اما امروزیان زمانی که میخواهند این آغاز و انجام را نشان بدهند، بیشتر میگویند از رودکی تا بهار. همین سخن به تنهایی خود گویای ارج و ارزشی است که روانشاد بهار در سخن پارسی یافته است.
اگر بخواهید مولفههای این سخنوری را برشمارید، یعنی دلیل اینکه ایشان در سخنوری اینگونه بزرگ هستند، آن دلیل چیست؟
برترین ویژگی بهار، چونان سخنور، این است که زبانی سنجیده دارد بهویژه در کالبدی از سخن پارسی که آن را چامه مینامیم. زبان بهار در چامهها یادآور زبان چامهسرایان کهن خراسانی است. اما اگر بهار زبانی کهن را در چامهسرایی بهکار میگیرد در زمینههای درونی پیامشناختی به زبان کنونی هم مینگریسته است. سرودههای بهار از این رو، همروزگار شمرده میشود و میتواند شد. رخدادهای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی در سرودههای او بازتاب دارد. غزلهای بهار هم، در جای خود دلنشین و گیراست اما در پختگی و پروردگی با چامههای او پهلو نمیزند. آزمونهایی هم در ترانهسرایی داشته است که یکی از نامدارترین این آزمونها ترانه «مرغ سحر» است که هم به پاس ترانه هم به پاس آهنگ بسیار زیبا از همان زمان پیدایی تا اکنون در دل و جان ایرانیان جایی را داشته است.
به مضامین اجتماعی اشاره گذرا کردید؛ روایت است که ملکالشعرای بهار ادبیات پارسی را سیاسی کرد، هم به بهانه اشعاری که با مضامین اجتماعی گفت مثل «مرغ سحر» هم آثاری که درونمایههای ملی و اجتماعی قوی دارد، این نگاه را چگونه ارزیابی میکنید؟
از دید داوری درست است؛ اما بدین معنا نیست که پیش از بهار رخدادهای روز و سیاستِ جامعه در سخن پارسی بازتاب نداشته است. ما بازتابی گسترده از اینگونه را در سرودههای روزگار مشروطیت میبینم. پیشینه سرودههای آن روزگار سیاسی و اجتماعی است اما آنچه از این دید بهار را ارزشی ویژه میبخشد، آن است که بهار سروده را به پاس سیاست رخدادهای روز از آن فرازنای پختگی و پروردگی فرود نمیآورد، در هر زمینهای میسراید سروده پخته و درخشان است با این ویژگی میتوانیم بگوییم که بهار شعر پارسی را سیاسی کرده است اگر بخواهیم بر ارزش شعر سیاسی بنیاد کنیم.
شما استاد دانشگاه هستید. برخی معتقدند که حضور افرادی مثل بهار و سیاستهای کلان تدریسی و نگاهشان به دانشگاه به دلیل سنتگرا بودن و کلاسیک بودن و البته سیطره وسیعی که بر آموزش ادبی داشتند، باعث شده سیستم آموزش ادبی دانشگاه همچنان سنتگرا بماند. بسیاری میگویند افرادی چون او این رویه سنتگرایی را در دانشگاه ادبیات نهادینه کردند. نظرتان درباره این تحلیل چیست؟
شاید آنچه این کسان میانگارند و میگویند باشد. اما روانشاد بهار و کسانی مانند او پیشوای گروهی و دستهای باشند که آن گروه و دسته چنین روشهایی را در آموزش دانشگاهی گسترده باشد و چیره ساخته باشند. این چیرگی اگر هست باید بدان اندیشید که چرا پدید آمده است؟ اگر بخواهید به این پرسش پاسخ سنجیده و درست بدهید آن پاسخ این است که سخنوری که همپایه بهار باشد با شیوههای شاعری او، پدید نیامده است که بتواند بر برنامهریزی دانشگاهی چیره بیفتد؛ کسانی که اینگونه میاندیشند به گونهای برآنند که بهار سازمانی پدید آورده است که پیروانی بسیار دارد و آن سازمان و پیروانند که چنین برنامه آموزشی را در رشته زبان و ادب پارسی پی گرفتهاند. اما بهراستی چنین نیست. آن شکوه شاعرانه بهار و آن توانمندی او در زمینههای گوناگون انگیزهای شده است که خواه ناخواه، اندیشهها و سرودههای او نهتنها در دانشگاه و رشته زبان و ادب پارسی، که در دیگر نهادهای فرهنگ ایرانی کارساز افتاده و چیره شده است.
در رابطه با ارزش «سبکشناسی» بهار و جایگاه این سه جلد کتابی که سالها منبع و مرجع در زبانشناسی است چه نظری دارید؟
از آن روی که روانشاد بهار مردی بود چندسویه، در دانشگاه و قلمروهای گوناگون میپژوهید و با آنها به نیکی آشنایی داشت، «سبکشناسی» او اثری گویاگون بر بررسیهای سبکشناختی است. هنوز هم کتاب سبکشناسی یکی از آبشخورهای بنیادین بر این دانش است. ارزش کتاب سبکشناسی بیشتر بر آن است که در آن روزگار که نوشته شد، در گونه خود بیمانند بود و راهی تازه را فراپیش سخندانان و استادان و سخن دوستان گشود. در این سالیان این دانش هم در ایران و هم در جهان گسترش بیشتری یافته است و ژرفایی افزونتر گرفته است. اما کتاب سبکشناسی هنوز از آن رو که در گونه خود نخستین بوده است و بیمانند، ارج و ارزش خویش را پاس داشته است.
لوريس چكناواريان، رهبر اركستر و آهنگسازي كه آثارش را به موزه موسيقي اهدا كرد
حرف دشمن ميآفريند اما موسيقي نه!
اثرم بدون من هم زنده است
زينب مرتضايي فرد
«هيچ باغباني نميتواند خودش زير سايه درختي كه خودش كاشته بنشيند»؛ همين يك جملهاش كافي است تا چند روز فكر كنيم و بيشتر متوجه شويم كه لوريس چكناواريان، رهبر اركستر و آهنگساز كشورمان كه شهرت جهاني هم دارد، چه نگاهي به دنيا دارد و چگونه با همين نگاه مسيرش را انتخاب كرده و دست به خلق اثر هنري زده است. او كه هفته گذشته آثارش را به گنجينه موزه موسيقي تقديم كرد، به تازگي هشتاد سالگياش را پشت سر گذاشته و البته هنوز سرزندگي و جواني خاص خودش را دارد، دو سال از زمانش را صرف دستهبندي و مرتب كردن آثارش براي اهدا به خانه موسيقي كرده و حالا دلخوش آن است كه قرار است نان فردا را بخورد. چكناواريان در اين مصاحبه از دلايل انجام چنين كاري سخن گفت و در خلال اين گفتوگو خواه
ناخواه به بررسي نگاه او به هنر، هنرمند و آثار ماندگار هنري پرداختيم.
هفته گذشته نتهاي ۷۰ اثر خود را در قالب بانك اطلاعاتي موسيقي به موزه موسيقي تقديم كرديد. چه شد كه اين تصميم را گرفتيد؟
بعد از اهداي نتها به موزه موسيقي احساس ميكنم بار سنگيني را از روي شانههايم پايين گذاشتهام. حدودا دو سال درگير جمعآوري و دستهبندي كارها براي اهدا به موزه بودم و بالاخره آنها را در ٩٥ جلد آماده كردم و كار را به سرانجام رساندم.
طبيعتا كار دشواري بوده است.
بله، اما بايد انجام ميشد. اين خيلي طبيعي است كه هر هنرمندي آرزو دارد كارهايش در يك كتابخانه يا موزه محفوظ بماند، من هم اين آرزو را داشتم و بايد خودم تا زنده هستم دست به كار ميشدم و آرزويم را برآورده ميكردم. حالا هم خيالم راحت است كه جاي كارهايم امن است و با مرگ من يا هر اتفاق ديگري مثل زلزله و جنگ و… از بين نميروند. البته خدا نكند كه اين اتفاقها بيفتد و مردم عزيزمان دچار سختي شوند. اما آدميزاد هيچوقت از فردايش خبر ندارد و بايد هميشه خودش به فكر باشد. هميشه به اين فكر ميكردم كه ممكن است شرايطي پيش بيايد و نتوانم خودم مراقب كارهايم باشم و آنها از دست بروند، حالا ديگر اين نگراني را ندارم و خيالم راحت است كه جاي آثارم امن است.
مسلما همه هنرمندان دوست دارند آثارشان حفظ شده و مورد بررسي نسلهاي آينده هم قرار بگيرد. شما چرا دوست داشتيد آثارتان حفظ شود؟من هم مثل هر هنرمند ديگري دوست دارم آثارم محفوظ بماند و همان طور كه گفتيد در دسترس جوانها و نسل آينده قرار گرفته و فرصت اين را داشته باشد كه مورد بررسي قرار گيرد. چون موسيقي كلاسيك تازه ٥٠ سال بعد از خلق خودش را نشان ميدهد و براي اينكه فرصت ديده شدن پيدا كند بايد در يك موزه يا كتابخانه باشد. من هم به همين دليل دو سال از زندگيام را صرف اين كار كردم، ميخواستم آثارم در كنار خانواده بزرگي كه به آن تعلق دارند، قرار بگيرند.
ممكن است ٥٠ سال ديگر جوانان و نسل آينده قضاوت خيلي دقيقي نسبت به كارهاي شما پيدا كنند، شايد هم ديرتر. اين موضوع شما را ناراحت نميكند؟
گاهي ممكن است صد سال طول بكشد تا يك كار خوب ديده شود. آثار باخ، شوپن و خيلي از ديگر آهنگسازان بزرگ، يك قرن بعد از حياتشان به درستي درك شد و اين اتفاق طبيعي است. اما چرا بايد اين اتفاق ناراحتم كند؟
شما آن زمان نيستيد تا شاهد اين اتفاق باشيد.
اصلا از اين موضوع ناراحت نيستم و تا به حال هم احساس ناراحتي نكردهام. هنرمندي كه كار جدي انجام ميدهد، به خوبي ميداند كه با چنين وضعيتي روبهرو است. موسيقي كلاسيك هم به عنوان يك موسيقي جدي و علمي همين ماجرا را مقابل خود دارد. در كل بايد به اين نكته توجه كرد كه در عالم هنر با دو دسته از آثار روبهرو هستيم؛ دسته اول آثاري هستند كه براي امروز ساخته ميشوند. در زمان خلق و حيات خالقشان مورد توجه مردم قرار گرفته و فهميده ميشوند. دسته دوم هم آثاري هستند كه در گذر زمان تازه خودشان را نشان ميدهند. هنر دسته اول زود به شهرت و پول و موفقيت ميرسد، اما دسته دوم نياز به گذر زمان دارد تا ديده شود. من از ابتداي كارم دسته دوم را انتخاب كردم، چون دنبال نان امروز نبودم و هميشه فردا برايم مهمتر از امروز بود. حالا هم خوشحالم كه قرار است نان فردا را بخورم.
من ٢٥ سال از عمرم را صرف نوشتن اپراي «رستم و سهراب» كردم و شايد از نظر انسانهاي عاقل ديوانگي كرده باشم، اما ميدانم كه ٥٠ سال تا ١٠٠ سال ديگر متوجه زحمت من خواهند شد و اين موضوع خوشحالم ميكند.
هيچوقت درگير امروز نشديد و دوست نداشتيد شهرت بيشتر و پول بيشتري از راه هنر كسب كنيد؟
هنر واقعي هم امروز و هم فردا زنده است، در واقع هنرمند واقعي تلاش ميكند براي فردا هم زنده باشد، امروز خودش و اثرش زنده هستند و فردا اگر خودش هم نباشد اثرش هست و جلوه ميكند. فهم هنر جدي زمان ميخواهد و عامه مردم نميتوانند به همين راحتي آن را درك كنند. يك چيز ديگر را هم بگويم. من نميگويم آثار دسته اولي كه از آنها حرف زديم، خوب نيستند اما معتقدم در برابر موسيقي جدي و علمي مثل خانههاي يك طبقهاي هستند كه خيلي زيبا ساخته شده و گلكاري شدهاند اما در ساخت آنها از چوب و خاك استفاده شده و نميتوانند ١٠٠ سال سرپا بمانند. موسيقي جدي انگار ساختماني از جنس آهن و بتن است كه ميتواند سالهاي سال بماند و فرو نريزد.
من اگر در چنين موقعيتي باشم خيلي غمگين ميشوم. راستش درك اينكه به فرداهايي كه شايد خدايي نكرده زنده نباشيد، دلخوش هستيد برايم سخت است.
(با خنده) شما هنوز جوان هستيد. وقتي يك درخت قرار است ميوه بدهد، بايد برايش خيلي صبوري كرد. ممكن است با كارهايي كه اين روزها انجام ميدهند يك ميوه به طور مصنوعي سريع رشد كند، اما نميتواند مزه خوب ميوهاي را داشته باشد كه با صبر و حوصله روي درخت رشد كرده است. بايد گذاشت ميوه خودش برسد. يك مثال واضحتر بزنم. هيچ باغباني نميتواند خودش زير سايه درختي كه خودش كاشته بنشيند، ميميرد اما درخت كه هست، سايه كه دارد، همه سايه و ميوهاش را ميبينند… براي امروز زندگي كردن بدترين سرمايهگذارياي است كه ميشود انجام داد. براي امروز بودن معني ندارد. امروز بالاخره تمام ميشود. همه بايد تلاش كنيم براي فردا زنده باشيم. مادر براي فردا بچه ميآورد. براي فردا به بچهاش ميرسد. همهچيز دنيا براي فرداست. در امروز همهچيز پيش پا افتاده است.
تصوري داريد از اينكه نان فردا چه طعمي خواهد داشت؟
همه ما افراد خيلي زيادي را در عرصههاي مختلف هنر ميشناسيم كه نان فردايشان را ميخورند. مثلا فردوسي يا حافظ نان فردايشان را ميخورند. ولي يك آدمهاي ديگري هستند نويسندگي ميكنند و نان امروزشان را ميخورند. شعر و آهنگهايشان فقط به درد امروز ميخورد و فردا كسي آنها را به ياد ندارد. در نقاشي، مجسمهسازي و هر هنر ديگري هم اين اتفاق را ديدهايم. بنابراين فكر ميكنم نان فردا طعم بينظيري داشته باشد.
اين درگيري شما با نان امروز و فردا از همان ميل باطني انسان براي جاودانگي سرچشمه نميگيرد؟
نه. مگر در اين دنيا جاودانگي هم وجود دارد؟
مثلا صد سال ديگر شما نيستيد اما كارتان بررسي و اجرا ميشود و مورد توجه قرار ميگيرد. اين جاودانگي نيست؟
اسم براي زندههاست نه مردهها. من كه نيستم اسمم چه اهميتي دارد؟ همين حافظ و فردوسي براي ما اسم هستند، اسمهايي كه خودشان مهم نيستند، بلكه اثرشان مهم است. تاريخ ممكن است دهها و صدها انسان ديگر با اين نامها داشته اما هيچ كدام زنده نماندهاند و نان امروز را نميخورند. چرا؟ چون اثري نداشتهاند كه آنها را نگه دارد و حفظ كند. خيلي مجسمههاي زيبا در رم هست كه ما اصلا نميدانيم خالق آنها كيست اما ماندهاند. فردوسي چه شكلي بوده؟ اصلا اسمش فردوسي بود يا نبوده؟ حافظ چه زندگياي داشته؟ هيچ كدام اينها براي ما مساله نيست. مساله اين است كه اثري به نام شاهنامه دارد كه زنده مانده و نام خالقش را هم با خودش حفظ كرده است. يا ديوان حافظ نام خالقش را از قرنها پيش به امروز رسانده است. واقعيت اين است كه ما ميرويم، اما اثرمان ميماند. مثلا هزار سال ديگر سمفوني من را بنوازند. من مردهام كسي چكناواريان را نديده و فقط در حد يك اسم ميشناسدش كه روزگاري زندگي كرده و مرده اما سمفوني زنده است. من با اثرم زنده هستم و بدون اثرم ميميرم. اثرم بدون من هم زنده است. من وابسته اثرم ميشوم نه او وابسته من. من تلاش ميكنم تا اثرم به من نان فردا را بدهد، خودم كه فردا نيستم…
اجازه بدهيد كمي هم از نگاه شما به موسيقي حرف بزنيم. موسيقي از نگاه شما چيست؟
موسيقي زبان خداست، يك پديده الهي است و برخورد با چنين پديدهاي دشواري زياد دارد و بايد برايش ظرايف زيادي را آموخت. به خاطر همين هم در موسيقي كلاسيك شما نميتواني نوازنده خوبي شوي مگر اينكه ١٥ تا ٢٠ سال آن ساز را خوب تمرين كرده باشي. موسيقي راه طولاني و كمدرآمدي است. يعني همان وقت را بگذاري كاسبي كني يا دكتر و مهندس شوي درآمد خيلي بيشتري داري. من برايش يك قصه هم دارم. بگذاريد برايتان تعريف كنم. من هميشه با خودم ميگويم مردم دنيا جمع شدند و خواستند بناي بلندي با همفكري هم بسازند و بروند بالا تا به خدا برسند. خدا هم براي اينكه مانع از انجام اين كارشان شود، زبانهاي آنها را متفاوت كرد تا نتوانند با هم حرف بزنند و همفكري كنند. اما بعد ديده نميشود كه اين همه با زبانهاي متفاوت از هم دور شوند، پس موسيقي را بهشان هديه داد و گفت اين زبان مشترك من و شما با هم باشد و بتواند ميان شما با وجود داشتن زبانهاي متفاوت ارتباط برقرار كند. يادتان باشد حرف ميتواند دشمني به وجود بياورد اما موسيقي نه. موسيقي زبان خداوند و علم است. ٩٩ درصد علم و يك درصد هنر كه يا الهي است يا زميني. هميشه فكر ميكنم شعر، موسيقي، نقاشي و همه هنرها را خدا يك جايي قايم كرده و هر وقت كسي را دوست داشته باشد، از اين گنجينهاش كمي به او ميدهد.
و شما را هم دوست داشته كه بخشي از گنجينهاش را در اختيارتان گذاشته است.
ما آنقدر كوچك هستيم كه نميتوانيم خلق كنيم. قطرهاي در اقيانوسيم. موسيقي، هنر و فرهنگ هديه الهي است به مردم. من هم يك سربازي هستم خدا من را آفريده تا اين كار را انجام دهم از خودم كاري به جا بگذارم.
شما از كنار مسائل و اتفاقات ساده و آرام ميگذريد. برخلاف جريان اصلي كه بين انسانها در حال حركت است. دنبال خودنمايي يا برتري نيستيد. اين موضوع هميشه براي من جالب بوده است. واقعا هيچوقت دلتان نخواسته نوك قله بايستيد و قويترين و مشهورترين آدم دنيا باشيد؟
مگر قلهاي براي ايستادن وجود دارد؟ هر كس دنبال چنين چيزي است اشتباه ميكند. هميشه ميگويم زندگي مثل دوي امدادي است. ما ميدويم و ميدويم، آخرش آنچه را به دست آوردهايم به نسل بعد و نفر بعدي كه مقابلمان ايستاده ميدهيم تا او مسير را ادامه دهد. ما نميتوانيم هيچوقت به طور كامل پيروز شويم بلكه ميتوانيم در راه پيروزي زندگي كنيم. به پيروزي نميرسيم اما ميتوانيم پيروزي را يك قدم جلوتر ببريم كه نسل بعد بهتر بدود.
نوك قله ايستادن براي آدمهايي است كه اين نكته را نفهميدهاند و فكر ميكنند قرار است پيروز نهايي باشند. زندگي با يك نفر شروع و تمام نميشود. زندگي يك گردش است از نقطهاي شروع ميشود و نميدانيم آخرين كسي كه به آن نقطه ميرسد، كيست.
نكاتي از مرد هزار چهره موسيقي ايران
با روي گشاد برميگردد و جماعت حاضر در سالن را كه با اجراي قطعهاي كلاسيك دست ميزنند رهبري ميكند… مجددا برميگردد اركستر سمفونيك تهران را در مقام رهبر مهمان رهبري ميكند. اما اين امر باعث نميشود كه رهبري حاضران در سالن را رها كند. خيلي جدي آنها را با چوب رهبري ميكند… امري كه شايد براي برخي رهبران اركستر چندان خوشايند نباشد كه وسط اجراي يك قطعه جدي اما ريتميك مخاطبان دست بزنند. اما براي لوريس چكناواريان اين امر جذاب و حتي هيجانانگيز است. آخر قطعه هم رو ميكند به سمت دستزنندگان حاضر در سالن و آنها را تشويق ميكند؛ از ريتم دستهاي منظم مردم راضي است.
لوريس چكناواريان بارها به كمك كودكان محك رفته است و داوطلبانه به اجراي موسيقي پرداخته و بخشي از عوايد اين كنسرتها را به كودكان محك تقديم كرده است؛ او آثار خود را با هدف رساندن پيام زندگي به كودكان مبتلا به سرطان رهبري كرده است. او از نخستين هنرمندان موسيقي بود كه به ياري كودكان سرطاني آمد و درباره اين كار گفته است؛ «مهمترين و بهترين چيز در درمان بيماري، موسيقي و هنر است. محك تنها بيمارستاني است كه به فرهنگ توجه كرده و متوجه شده بهترين داروي بچهها موسيقي است.»
*چكناواريان متولد ۱۳۱۶ در بروجرد است. او به همراه خانوادهاش به تهران آمد و همچنان بعد از گذشت سالها در همان محله كودكي خود و محله قديمي پدري خود، زندگي ميكند. با اينكه او به كشورهاي زيادي سفر كرده است اما همچنان تهران و محله سيتير را براي زندگي ترجيح ميدهد.
لوريس خود را ايراني ميداند. چندي پيش او در جواب گزارشگر تلويزيوني صداي امريكا كه از او پرسيده بود از اينكه يك اقليت مسيحي در ايران هستيد چه حسي داريد؟ به سرعت پاسخ داد: اقليت خودتي من ايرانيام!
او در حال تدارك اجراي سمفوني عاشورا است: « از كودكي در ميان دوستان مسلمانم بزرگ شدم و تمام آداب و رسوم و ايمان و تمدن اسلامي را مطالعه كردم. از بچگي راهم به زورخانه بود و هنگام محرم به كساني كه عزاداري ميكردند، آب ميداديم و تمام موسيقيهاي محرم را جمعآوري كردم. بعد از آن، پس از سالها توانستم سمفوني عاشورا را بنويسم تا سال ٩٧ آن را براي شما اجرا كنم.»
اين آهنگساز و موسيقيدان كتابي با عنوان «خرستان» نوشته است: «اگر آدميزاد در روز چند بار خريت نكند، آدم نميشود! به علاوه، خرها هر روز كه ما را ميبينند، ميگويند اينها ديگر چه كساني هستند كه روي دو پا راه ميروند! خلاصه اينكه آنها هم ما را به چشم ديگري ميبينند. آدم هيچوقت نبايد خودش را جدي بگيرد بلكه بايد كارمان را جدي بگيريم.»
لوريس چكناواريان در عمر هنري خود كارهاي متفاوتي را تجربه كرده است و البته بازتابهاي بسياري را هم به دنبال داشته است. گاهي منتقدان او را تشويق و گاهي هم به او انتقاد كردهاند. اما هرچه هست او در سن ٨٠ سالگي همچنان فعال است و به بشريت، موسيقي، ايران عشق ميورزد.
هوشنگ اعلم ـ روزنامهنگار قدیمی ـ یادداشتی درباره پیشنویس قانون سازمان نظام رسانهای نوشت و موضع خود را در قبال این قانون بیان کرد.
دولت این روزها در تلاش برای رسیدن به اجماع نسبی روزنامهنگاران برای تصویب لایحه سازمان نظام رسانهای است؛ تلاشی که با توئیت امروز وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و دعوت از پیشکسوتان رسانه برای تکمیل لایحه سازمان نظام رسانهای، رنگ جدیتری هم به خود گرفته است.
پیشنویس این قانون سه سال است که نوشته شده و البته با نقدهایی از سوی کارشناسان رسانه هم مواجه است.
در یادداشت امروز هوشنگ اعلم که اختصاصی برای خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) ارسال شده، آمده است:
«گوشی را که برداشتم، در پی سلامی شتابزده گفت:
خبرداری بالاخره تسلیم شدند!
گفتم کی، کجا؟
گفت وزیر ارشاد اعلام کرد.
گفتم: داعش/ چه ربطی به وزیر ارشاد دارد.
گفت: داعش کیه؟، لایحه نظام رسانهای را پس گرفتند، آچمز و حرکت بعدی مات.
خندهام گرفت: دوست روزنامهنگارم چنان حرف میزد که احساس کردم دشمنی را شکست داده است و البته که این دوست و دوستان دیگری در همهی این سالها پیوسته در پی مبارز طلبیدند و اینکه بهانهای پیدا کنند تا مراتب مبارز بودن و آزادیخواهی خود را به ظهور و ثبوت برسانند و حالا لایحه نظام رسانهای!
گفتم: به نظر من آنها بردند.
با تعجب گفت: کی، ارشاد.
گفتم درست فهمیدی. چون با پس گرفتن به قول تو لایحه برای بررسی مجدد حسن نیتشان را نشان دادند و اینکه راه برای گفتگو و بررسی مجدد لایحه باز است حکم غیر قابل تغییر نیست در حالی که ما به تنها چیزی که فکر کردیم پاره کردن و دور ریختن لایحه بود تا احتمالا جشن پیروزی هم بگیریم. حالا به نظر تو کدام رفتار منطقیتر است رفتار ما یا آنها که به هر شکل حسن نیت نشان دادند. در حالی که ما همچنان بر طبل انکار کوبیدیم بیارائه هیچ راه حلی.
بیخداحافظی مکالمه را قطع کرد و شاید رابطه دوستی را.
موارد بسیاری از این دست در طول این سالها پیش آمده و در همهی موارد هم واکنش بسیاری از دوستان روزنامهنگار، مرا به تعجب واداشته. واکنشی از جنس واکنشهای دهه ۴۰ و ۵۰ توسط چریکهای کافهنشین که به کمتر از مبارزه مسلحانه رضایت نمیدادند و با شعار میخواستند دنیا را تغییر دهند بیآنکه زحمتی برای اندیشیدن به خود بدهند و حالا بعد از نیم قرن هنوز همان حال و هوا را میشود احساس کرد.
واقعیت این است که در عرصه رسانه هیچ نظم و قاعده قانونی دست کم تا آنجا که به آبروی اهل رسانه مربوط میشود وجود ندارد و یک نمونهاش وجود چند هزار نفر به اسم خبرنگار است که از قضا کارت خبرنگاری هم در جیبشان هست بیآنکه صلاحیت و تخصص این کار را داشته باشند و یک بار که طرح بیمه خبرنگاران قرار بود اجرا شود کسانی کارت خبرنگاری رو کردند که راننده تاکسی بودند یا لبنیاتی داشتند و مدیرمسؤول فلان رسانه که از آنها ماست میخرید یک کارت خبرنگاری هم برایشان صادر کرده بود. آزادی است دیگر! و البته موارد بسیار دیگری هم هست و یکی هم حضور برخی از خبرنگار نماها در جلسات رسمی که با طرح پرسشهای آبروبَر خودی نشان میدهند.
البته طرح این مسایل به این معنا نیست که من با همهی بندهای این لایحه موافق باشم و نخواهم که آزادانهتر قلم بزنم و مثل بسیاری از دوستان مخالف لایحه معتقدم که برخی از مواد آن باید اصلاح یا حتی حذف شود اما چگونه، با مخالفت و جنجال یا گفتگو و این همان فرصتی است که عقلای ارشاد فراهم کردند وگرنه از این طرف همه مخالفان لایحه یکسره رأی به حذف کامل آن دادند بیآنکه بگویند: برای نظاممند کردن فعالیتهای رسانهای چه باید کرد و در یک کلام. بسیاری از ما که با کلام و کلمه سروکار داریم، نشان دادیم که برخلاف همهی ادعاها چندان اهل گفتگو نیستیم غوغاسالاری را اصل میدانیم و حالا که از آن طرف باب گفتگو را باز کردند باید بپذیریم که ما همچنان یک قدم عقب ماندیم.»
گروه هنر: کتیبهنوشتههای علی شیرازی بر اساس ترکیببند محتشم با حضور علی مرادخانی، معاون هنری وزارت ارشاد، آیدین آغداشلو، غلامحسین امیرخانی، مرتضی کاظمی، علیمحمد زارع، سرپرست موزه معاصر تهران و جمعی از هنرمندان برجسته عرصههای مختلف هنری در میان استقبال علاقهمندان در موزه امامعلی(ع) افتتاح شد. در ادامه مراسم، غلامحسین امیرخانی، هنرمند پیشکسوت خوشنویس، بر اهمیت هنر خطاطی تأکید کرد و گفت: هنر خوشنویسی در طول هزارو ٥٠٠ سال به دست هنرمندان ایرانی گسترش یافته و به مقامی رسیده که امروز به آن افتخار میکنیم. امیرخانی، علی شیرازی را نمونه بارز یکی از هنرمندان برجسته عرصه خطاطی خواند و اظهار کرد: علی شیرازی علاوهبر کتیبهنویسی، در بخشهای دیگر خطاطی نیز آثاری را در حد کمال انجام دادهاند، اما ایشان بیشتر برای کتیبهنویسی وقت گذاشتند، برای همین علی شیرازی این جامعیت را در عرصه خطاطی همواره داشته و دارند. آیدین آغداشلو هم در ادامه این مراسم در سخنانی گفت: وقتی از کسی تجلیل میکنیم، از خودمان تجلیل میکنیم؛ از اینکه یادمان نرفته است که چه کسی هستیم، بنابراین نمونهها و مظاهری را تدوین میکنیم که تبدیل به نشانه میشوند و سپس حق مطلب را درباره آنها ادا میکنیم. علی شیرازی خوشنویس معتبر و مهمی است که من بهشخصه از قلم کتیبه ایشان بسیار لذت بردهام. این هنرمند، حضور هنرمندان برجسته در عرصه خوشنویسی را مایه خرسندی دانست و گفت: درست در زمانی که من فکر میکردم بخشی از فرهنگ و هنر خطاطی ما در معرض ازبینرفتن است، قهرمانانی راه را باز کردند، بنابراین من استاد امیرخانی، علی شیرازی، محمد احصایی و … را جزء این قهرمانان میدانم و معتقدم که آنها در لحظه درست و بجایی پیدا شدند. این هنرمند تصریح کرد: مهمترین دغدغه من مسئله تداوم سنت در جهان معاصر است. مسئله اینجاست، ما که اینچنین به این سنت وابسته هستیم و بودیم و به قول حافظ، «نگهبانان لاله در معرض باد هستیم»، کار بسیار خطیر و تضمینناشدهای در پیش داریم. آغداشلو ادامه داد: همه ما بهنوعی آزرده از نابسامانیای که بر ما تحمیل شده، هستیم؛ امری که با سوءتفاهم با آن برخورد شده است، زیرا این نگهبانان لالهها در معرض طوفان قرار گرفتهاند. آغداشلو با اشاره به صحبتهای انجامشده از سوی یک کانال تلگرامی درباره هنرمندان خوشنویس گفت: بحث بر سر این است که چهچیزی درست و چهچیزی نادرست است. سنت خوشنویسی ایرانی امر بسیار پیچیده و ظریفی است که عملا شوخی ندارد. آدمها چطور جرئت میکنند بدون شناخت درباره ظرایف مستور در خوشنویسی اظهارنظر کنند؟ مسئله اینجاست که برای اظهارنظر در این عرصه مقدماتی نیاز است که بههیچعنوان آسان نیست. او تحلیل خطاطی را یک نیاز اصلی دانست و بیان کرد: از سال ١٣٤٣ من بهعنوان یکی از هزاران نفر شروع به نوشتن کردم، زیرا با خودم فکر کردم که صرفا تحسین خط کافی نیست. ما باید بدانیم که این خط از کجا آمده و حامل چهچیزی است یا چهچیزی به ما میبخشد؟آغداشلو افزود: باید در این عرصه ترکیب، قدرت دست، تعادل و همه صفات هفتگانه را که در مورد خطاطی درست و دلفریب است، مدنظر قرار دهیم، به همین خاطر من با توان خودم سعی در رمزگشایی این عرصه کردم که البته نشد، زیرا این رمز بسیار پیچیده و طولانی است. این هنرشناس، کجفهمی و نادانی را از عواقب کمبود نقد و تحقیق در عرصه خوشنویسی دانست و گفت: در سالهای گذشته تعدادی خوشنویس طراز اول به عرصه پا نهادهاند، اما متأسفانه تعداد کمی افراد راهگشا در این حوزه وجود دارند، بههمیندلیل من معتقدم که کجفهمی، سوءنظر و درک نادرست نیز در پی این مسئله پیش آمده است. آغداشلو با اشاره به تهمتهایی که مطرح شده، بیان کرد: روایتی وجود دارد که در آن مرحوم عباس نوری، نزد شاه ادعا میکند که نظیر خط میرعماد را میتواند بنویسد و این کار را انجام میدهد. حال سؤال این است که آیا او در حال جعل بوده است؟ خیر، او سعی داشته بیان کند که معنایی در خوشنویسی به وجود آمده که من قادر هستم و حق دارم که نظیر آن معنا را تجدید و آن را تمدید کنم. او ادامه داد: اگر کسی از دور به این هنر برجسته نگاه کند، شاید بگوید که من میتوانم نظیر آن را با کامپیوتر بنویسم، اما این حرف، معنای عظیمی را تقلیلدادن است. این تقلیلدادن و اظهار آن اعلام حماقت است، زیرا آن چیزی که در پشت خوشنویسی ایستاده، از استادی و مهارت، ذوق و شعور، ایجاد تعادل و ارتباط، از دیگر هنرها چیزی کم ندارد. این هنرمند نقاش افزود: چه میشود که این حرفهای بیپایه، سوءتفاهمها و سوءنیتها پررنگ میشود؟ اگر در جایی حتی با سوءنیت حرف نادرستی زده میشود چهبهتر که بر مبنای درک و دانش و شناخت رخ دهد؟ آنوقت این حرفهای بیپایه منتشر و استقبال و تکرار نمیشود؟ آغداشلو صحبتهای مطرحشده را ناشی از نادانی دانست و گفت: من ترس از بدی و ظلم ندارم، اما ترس از ترس دارم، زیرا ترسناکترین نکته جهان همان ترس است. مسئله اینجاست که ما کمکاری داشتهایم، البته نه در نوشتن واو و نون. همه هنرمندان خوشنویس میدانند که شبیهنوشتن حروف نقطه قوت و افتخار خوشنویس است، اما آنچه من را میترساند، تسلط نادانی و عدم شناخت است، تسلط حرفهایی است که پایه ندارد. او تأکید کرد: هنر خوشنویسی ایران از پشتوانه تحلیلی و استدلالی بهاندازه کافی برخوردار نبوده است، زیرا اغلب ما فقط از کار تمجید کردهایم. این تمجیدها زیباست اما قرار است کجا پشت افراد برحق را بگیرد. نباید گذاشت که جهل حاکم شود. این هنرمند تصریح کرد: آیا باید صرفا از یکدیگر تجلیل کنیم، اما چند متن تحلیلی نداشته باشیم؟ تا زمانی که زیبایی در معرض هجوم سوءتفاهم است، چه چیز باید حایل هنر شود؟علی شیرازی نیز در ادامه این مراسم به اتهامات کانال تلگرامی اشاره کرد و گفت: در فضای اینترنت ادعاهای مبنی بر پوستربودن کارهای من ارائه شد و حتی ویدئویی نیز ساخته شده بود که حروف را کاملا در آن منطبق کرد. البته باید دانست که برای این کار، یک عکس را بهصورت نگاتیو و دیگری را پوزتیو ارائه کردند، البته من عذرخواهی میکنم که در حضور استادان درباره بدیهیات خوشنویسی حرف میزنیم. او افزود: من تکتک آثاری را که افراد هتاک از آن ویدئو ساختند، جمعآوری کردم و به نمایش گذاشتهام تا بتوانیم این دروغگوها را رسوا کنیم. متأسفانه عدهای نیز تحت تأثیر این حرفها قرار میگیرند، اگرچه تعداد اندکی هستند؛ بنابراین من خواستم این اتهامات را رسوا کنم. سپس پوستر چند اثر در کنار کار اصلی به نمایش گذاشته شد تا حاضران قادر به مقایسه آنها باشند. محمدحسین ساکت، نماینده وزیر ارشاد در انجمن خوشنویسان ایران هم در ادامه این جلسه گفت: من مدتها پیش پیشنهاد دادم که با حمایت جامعه بزرگ هنری بهویژه خوشنویسان و پشتیبانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی باید انجمن این توان و ظرفیت را داشته باشد که در مواقع حساس برای پاسداری از حرمت هنر کسانی را که نامستند از اینگونه اتهامات میزنند بهعنوان جعل هنری تحت اقدامات کیفری قرار دهد، بنابراین انشاالله آن را عملی خواهیم کرد. او افزود: آزادی بیان و نقد در جای خود، اما اگر قرار باشد که ما در پناه و سپر این تحلیل، انتقاد و… حرمتشکنی کنیم، این پذیرفتنی نیست. براساس این گزارش، نمایشگاه کتیبهنویسی عاشورایی علی شیرازی براساس ترکیببند محتشم با نمایش صد اثر از این هنرمند تا ٩ آذر در موزه هنرهای دینی امام علی(ع) واقع در خیابان ولیعصر، روبهروی نیایش، بلوار اسفندیار، پلاک ٣٥ ادامه دارد.