حال مطبوعات خوش نيست. اين
را پيشتر هم نوشتهام و اينکه هيچوقت هم خوش نبوده
است جز به گهگاهي و در فصلي از فصلهاي روزگار يا
در فاصلهي بين دو فصل که نسيمي موافق وزيده، و تغييري پيش آمده و هوايي
عوض شده و آبي به زير پوست مطبوعات رفته است و اهل رسانه رنگ و رويي واکردهاند و نشاطي
يافتهاند اما جدا از اين فرصتهاي زودگذر مطبوعات در ايران
هميشه. حالي زار و روزگاري نزارتر داشتهاند هرچند که هيچگاه حال و روزشان
به بدي امروز نبوده است که انگار پيکري قانقاريا گرفته، از درون در حال پوسيدن است.
محمود حسینیزاد
را خیلیها به عنوان مترجمی توانا و کسی که موفق به کسب مدال گوته شده، میشناسند،
خیلیها به عنوان داستاننویسی که در چند سال اخیر داستانهایش با استقبال خوبی روبهرو
شده است. مجموعههایی چون: آسمان کیپ ابد، سیاهی چسبناک شب، این برفی که آمده و
…
در دهه هاي هفتاد و هشتاد صفحات کتابهاي فلسفي و ادبي و مقالات اين حوزه پر از اسامي شماري از فلاسفه و نظريهپردازان غربي از جمله دريدا، فوکو، پرس، هايدگر، هانتينگتون و … اين اواخر هم ژيژک بود. و تکيه بيش از حد به نظريات اين افراد باعث برخي تأثيرات از جمله فرمگرايي افراطي بر مبناي اين نظريات در عرصه هنر و ادبيات شده بود، علت اين گرايش افراطي را در چه ميدانيد؟
از اواسط قرن نوزده موسيقي هر کشوري با تاکيد بر مشخصات ملي تبديل به ايدئولوژي سياسي آن کشور شده است و معرف آن ملت است و در همه جا مليت آن قوم را تائيد ميکند …اما موسيقي بيشتر از هر رسانهي هنري ديگري تناقضات نهفته در مفهوم مليت را نيز نشان ميدهد
احمد آرام، نويسنده و پژوهشگر ادبي در شيراز زندگي ميکند و مثل همه شيرازيها خونگرم است و مهربان. آثار او همواره رنگ و بوي ايراني داشته و علت گفتوگويمان با او نيز همين بود که درداستانهاي آرام همواره تکنيکهاي داستان نويسي، در ساختار قصه ها حرف اصلي را ميزند. اما روح قصه ها ايراني است.
نسيم وهابي را سالهاست که به واسطهي يک دوست مشترک
و نوشتههايش مي شناسم و در جريان فعاليتهايش در فرانسه
هستم. بنابراين وقتي کتاب خاطرات يک دروغگو منتشر شد بلافاصله
آن را خريدم و خواندنش اين نکته را برايم ثابت کرد که يک منتقد، مترجم و مقالهنويس ادبي و متخصص
ادبيات تطبيقي ميتواند داستاننويس خوبي هم
باشد.
ششم اسفندماه
که گذشت، درست ۹۰ سال از روزي که اميرهوشنگ ابتهاج متخلص به سايه ديده به جهان گشود،
رفته است. زبانآوري افسونگر که در بيش از ۷۰ سال سخنسرايي زبانِ گوياي دلهاي بسياري از پارسيزبانان بوده است. از رنج و شکنج، از پويه و مويه، از شادي
و آزادي سخن گفته و از پاس پيمان مهر و وفا دم زده است. پيرامون هنر سايه که از بزرگترين غزلسرايان روزگار است بسيار سخن گفتهاند و هنوز جا دارد که سخنها گفته شود؛ اما در اين مجال اندک، براي گراميداشت نودمين زادروز او، تنها ميتوان از دريچهي کوچک يک بيت به باغ پرنقش و نگار شعرش نگاهي ستايشآميز و رامشانگيز افکند. براي اين کار بيت زيباي زير را برگزيدهايم:
بخت از
منت گرفت و دلم آنچنان گريست
کز دست
کودکي بربايي پرندهاي (سياهمشق، ص ۴۷)
آشنايان
شعر کهن با ديدن پيوند کودک و پرنده در اين بيت به ياد نمونههايي چون بيت زير از سعدي ميافتند:
بس در
طلبت کوشش بيفايده
کرديم
چون طفل
دوان در پيِ گنجشکِ پريده (غزلهاي سعدي، ص ۱۳۱)
و در شعر
معاصر هم از شهريار تصويري نزديکتر به شعر سايه به ياد داريم:
مرغ بهشت
بودم و افتادمت به دام
اما تو
طفل بودي و از دست داديام (ديوان شهريار، ج ۱، ص ۱۴۴)
سايه
(گذشته از آنکه درست
همان سخن را بازنميگويد)
بهجاي «مرغ» (ديروزيان
هر پرندهاي را
مرغ ميخواندند و امروزيان
بيشتر آن را براي مرغ خانگي بهکار ميبرند)
و «طفل» دو واژهي امروزيتر «پرنده» و «کودک» را بهکار برده است. همين دو گزينش، رنگي ديگر به سخنش داده است.
تصوير نيز در بيت او کمابيش تازگي دارد و بهگمانم همينکه آن را از ديگر بيتهاي غزل جدا ساختيم و درنگي برانگيختيم براي لذت بردن از اين بيت بس است؛ اما بگذاريد
کمي هم به شيوهي ساخت
و پرداخت آن بينديشيم. يعني مسيري را که شاعر برايِ به شعر درآوردنِ انديشهي
خود و رسيدن به اين بيان پيموده است پيش خود بازسازي کنيم. «يار رفته
است و دلِ شاعر گرفته است». فروفشردهي همهي سخنِ شاعر همين است. او ميکوشد در اين بيت، سخن کوتاهِ يادشده را با زباني هنري بازگو کند. بايد توجه داشت
که هرچند پيام و معني نهاييِ سخن سايه رفتنِ يار است، او نميخواهد در سطح لفظي از «رفتنِ» يار سخن بگويد؛ زيرا در اين
صورت در مصرع دوم، نميتوان از
«ربودن» سخن گفت و کودک بايد برايِ «گريختنِ» پرنده (نه ربوده شدنِ آن) اشک بريزد تا
تناسبِ دو سوي تشبيه (مشبه و مشبهٌبه) برقرار بماند:
«تو رفتي، آنگونه که
پرندهاي از دست کودکي ميگريزد». روشن است که براي برانگيختن همدلي خوانندهي شعر با عاشقِ رنجيده (يا همان کودک)، در تصويرِ «ربودن
پرنده از دست کودک» حس مظلوميت و معصوميت بيشتري نهفته است تا اين که پرندهي بينوا خود براي رهايي يافتن از دست کودک بگريزد. در تصوير اثرگذار نخست، يار به خواست
خود از عاشق جدا نميشود (مانند
پرندهاي که ربوده ميشود)؛ ولي در تصوير دوم يار از عاشق بيزار و گريزان
است. پس پافشاري عاشق براي نگاه داشتن او خودخواهانه جلوه ميکند و همدلي خواننده را برنميانگيزد. از همينروي سايه فعل «ربودنِ» مصرع دوم را اصل قرار داده و فعل مصرع نخست را در تناسب
با آن برگزيده است. اگر بخواهيم از «ربودن» پرنده از دست کودک ياد کنيم بايد در مصرع
نخست بهجايِ «رفتنِ» يار از
«گرفتنِ» يار سخن بگوييم. اکنون که ميخواهيم از «گرفتنِ» يار ياد کنيم اين پرسش پيش ميآيد که چه کسي ميتواند يار را از دلداده بگيرد؟ نخستين گزينهاي که در اينجا به ياد ميآيد «رقيب»
است. کسي که در ميدانِ عاشقي پيروز شده و يار را از آنِ خود کرده است؛ اما سايه نميخواهد از رقيب ياد کند. تصور کنيد در اين ساختار تشبيهي
(مانند کردنِ عاشق به کودکي که پرندهاي را از وي ربودهاند)،
اگر عاشق از شکست در برابر رقيب بنالد چه ميشود؟ آنگاه تصوير «گريهي کودک»
که تداعيکنندهي حرکتي بيپروا و پر سر و صداست، با «گريهي عاشق» که حالت آدمي آرام و سربهزيرافکنده را تداعي ميکند، درهمميآميزد و صحنهاي خندهآور پديد ميآيد: «رقيب، يار را از چنگِ عاشق بهدر آورده است و عاشق مانند کودکي که پرندهاي را از وي بربايند پا بر زمين ميکوبد و با صداي بلند ميگريد». اعتراف به چنين شکستي در برابر رقيب، مايهي سرافکندگي و شرمندگي خواهد بود. پس «رقيب» گزينهي خوبي برايِ
فاعلِ فعلِ «ربودن» نيست. چه بايد کرد؟ اينجاست که سايه هوشمندانه يک
مقصرِ خيالي مييابد که
همهي مخاطبان شعر پارسي
آن را به رسميت ميشناسند:
«بخت».
آري! اين
بختِ بد بوده که يار را از عاشق دور کرده است. نه يار جوياي جدايي و رهايي بوده و نه
رقيبي توانا در کار دست داشته است؛ اما باز هم اگر بخواهيم دو گزاره (مصرع نخست و دوم)
را بر هم منطبق کنيم، گريهي کودک و عاشق درهم ميآميزد. در اينجا شاعر باريکبينيِ ويژهاي از
خود نشان داده و گريه را نه به عاشق (خود) که به دلِ او نسبت داده است. آنچه مانند کودک بيپروا و بلند ميگريد، دل است. گريهي دل به
هر دو معني امري است معقول:
۱- از
آن ديد که عقل ميپذيرد
و ميپسندد اندرونِ عاشقي
که از يار خود دور مانده مانند ظاهرِ گريان کودکي باشد که پرندهاي را از وي ربودهاند.
۲- از
آن ديد که «گريستنِ دل» امري عقلي است و با حواس پنجگانه درک نميشود. اين گريه تنها يک تصور است، نه يک حرکت ملموس ديداري
و شنيداري. پس تصويري مضحک از آنگونه که گفتيم، به ذهن خواننده متبادر نميشود.
نکتههايي که گفته شد براي آنان که دستي در آفرينش هنري دارند
و نيز خوانندگان کنجکاوي که دوست دارند بهقول امروزيها فوت
و فن کار را بياموزند و بهقول قدما «طرق برآمدن از مضايق» را بشناسند، سودمند تواند بود. بايد دانست که پاس نداشتنِ نکتههايي بسيار کوچک ميتواند شعري را از آسمان به زمين بياورد و شاهکاري را بيکار کند. درخور يادآوري است آنچه بسياري از بيتهاي حافظ را که در موضوع و مضمون با شعرهاي پيشينيان وي
همساني دارد، در جايگاهي برتر مينشاند همين باريکبينيها در ساخت و پرداخت شعر است. نکتهي ديگري که به مناسبتِ آوردن اين بيت ميخواهم بدان بپردازم آن است که ما در شناخت موضوعهاي مکرّرِ بياثر گاه دچار لغزش ميشويم. موضوع اين بيت چيست؟ «اندوهِ از دست دادنِ دوست». اين موضوع به شيوههاي گوناگون در شعر پارسي بازتاب يافته است؛ اما چنين موضوعي
را نبايد «تکراري» بهمعنيِ
نادربايست و کمارزش يا
کماثر شمرد؛ چرا که اگر
چنين باشد خود زندگي نيز تکراري است. هرکس در روزگاري کسي را دوست ميدارد و تواند بود که او را از دست بدهد. نميتوان گفت چون شاعران هزار سال پيش در اينباره سخن گفتهاند ما ديگر نبايد از اين تجربهي زيستي خود در شعر و هنر ياد کنيم. راست آن است که اگر چنين ديدگاه نادرستي داشته
باشيم، بايد يکسره دم فروبنديم و خاموشي بگزينيم. پس بازگفتن مفاهيمي از ايندست، که برخي آنها را مفاهيم ازلي و ابدي ناميدهاند، بايسته است و آنچه مطرح است تنها شيوهي
پرداختن به موضوع است. در اينجا باز به همان بيت نامدار حافظ ميرسيم (که خود نيز بارها تکرار شده است و باز با اينهمه تکرار، «تکراري» نيست):
يک قصه
بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر
زبان که ميشنوم نامکرّر
است (حافظ، ص ۱۱۸)
کتابنامه
۱٫ حافظ
[ديوان]، شمسالدين
محمد حافظ، به سعي سايه، تهران: کارنامه، ۱۳۷۳٫
رضا کاشفی مهندس است اما همهی عمرش
را در عرصهی ادبیات کودک صرف کرده و در واقع از حرفهایهای این عرصه است. حضورش بهعنوان
منتقد و فعال عرصهی ادبیات کودک در سالهای اخیر بسیار پررنگ بوده. او روزنامهنگار
هم هست و تیزبینی یک منتقد و جسارت روزنامهنگار را با هم دارد. و به قول معروف سرش
درد میکند برای هر کاری که باعث ایجاد یک نقطهی روشن در زمینه ادبیات کودک شود.
به باور من امير
احمدي آريان يک روشنفکر است، مردي که ميخواند، مينويسد، و نقد ميکند و مهمتر از همه
اين جسارت و آگاه را دارد که خودش را و کارش را و زاويه ديدش را در دوره اي از دوره
ه اي کاري و زندگياش به بوته نقد بياندازد و عملکرد خود را زير سؤال ببرد.
البته نويسندگان
و پژوهندگان ادبي بسياري داريم که اهل نقد هم هستند و معمولا هم منتقد قدرتاند و عنوان
روشنفکر دارند. گيرم که گاه با اندکي مسامحه و اغماض و وانه ادن برخي معياره اي روشنفکري
و به قاعده وسع اين جايي روشنفکر ناميده شده اند. چون يکي از مهمترين ويژگيه اي يک
روشنفکر، جدا از نقد قدرته ا و نقد ادبي و فرهنگي و اجتماعي، جسارت «نقد خود» است.
مينا حداديان نويسنده
کتاب کودک و کارشناس کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان است و شهرام اقبالزاده از
نويسندگان و منتقدان باسابقه و پيشکسوت عرصه ادبيات کودک و نوجوان و زهره نيلي هم خبرنگار
حوزه ادبيات کودک و نوجوان است حضور اين سه نفر در يک ميزگرد فرصتي مغتنم بود براي
بررسي وضعيت ادبيات کودک و نوجوان در سالهاي اخير.