گفت و گو با دکتر مهری بهفر
ص۱۹ تا ۲۴، شماره ۱۲۴، مهر ۹۶
دکتر مهري بهفر سالهاست که کار سترگ شرح تکتک ابيات شاهنامه را وجههي همت خود قرار داده. کاري نيازمند سعي و از خودگذشتگي و توان علمي بالا که به خوبي از پس آن برآمده تا حدي که تحسين و تاييد بزرگان و استادان ادبيات کشور را نيز برانگيخته و همين نکته شايد باعث شد که با او بهعنوان بانويي جوان و فرهيخته روزهاي سالهاي جواني را صرف معنا کردن بيتبيت ميراث فردوسي کرده به گفتوگو بنشينيم.
تاکنون چندين تصحيح از شاهنامه توسط بزرگان عرصهي ادبيات انجام شده، چه اتفاقي باعث ميشود که يک بانوي جوان تصميم ميگيرد که عمرش را صرف تصحيح مجدد شاهنامه کند؟
شايد از اين سؤال دو تعبير بتوان کرد؛ نخست اينکه اصلا لازم نبود، اين کار انجام بشود، بودهاند افرادي که در مورد ضرورت انجام اين کار با حالت استفهام انکاري از من سؤال ميکنند. و تعبير ديگر اين است که مثلا جوان يا زن يا مرد بودن را در اين کار مؤثر بدانيم (که طبعا من به آن اعتقاد ندارم.) گويي به نوعي کاست باور داريم کاست جوانها و زنها. و وقتي يک نفر بدنشانيِ اين دو کاست را در خود داشته باشد اساسا کار درست و حسابي يا اقدامي شايسته از او بعيد است.
منظورم تفکيک جنسيتي نيست. اما به رسم معمول شايد عادت کردهايم که توجه به اشعار و متون کلاسيک و به خصوص شاهنامه، بيشتر مخصوص دوران پختگي افراد است. و خيلي با شر و شورهاي يک خانم جوان جور درنميآيد.
اين نکتهي شما کاملا درست است. ما به برخي کليشهها عادت کردهايم و وقتي از آن ساختارشکني شود واکنش نشان ميدهيم. ترديد ندارم که خود شما هم کليشهها شکستهايد و با تعجب و ناباوري و حتا انکار روبهرو شده ايد. يک از هزار دليلش اين که از سال ۱۳۸۰ که من دفتر يکم از شرح ابيات شاهنامه را منتشر کردم تا به امروز، هيچ خانم روزنامه نگاري در عرصهي ادبيات به موضوع شاهنامه علاقه نداشته يا اگر داشته دستش براي گفتگو با من باز نبوده و در حالي که بيش از ۳۰ مصاحبه با نشريات داشتهام و هميشه مصاحبهکننده مرد بوده. تا امروز که شما مدير مسئول مجله و درس خواندهي ادبيات اين مصاحبه را ترتيب داديد. بنابراين اين موقعيت براي من هم تازه است.
بحث ارزيابي جايگاه زنان در امر تحقيق و واکنش جامعهي دانشگاهي و غير دانشگاهي به آثار آنان را که بسيار هم جالب است. همين جا رها ميکنم. فقط بگويم که ما زنان هنوز که هنوز است براي اين عادتها و کليشهها تاوان ميدهيم اگرچه شايد باورکردني به نظر نرسد. اما خيلي بيش از آنچه ما فکر ميکنيم زمان ميبرد اين که عادي باشد، هم زن باشي و هم دنبال علاقهي حرفهاي ات بروي و اصلا بتواني علاقهي حرفهاي واقعي داشته باشي. در همينجا مکانيسم رويارويي با اين وضعيت را براي زنان جوانتر از خودم به عنوان تجربهاي فردي ميگويم: بيتفاوتيِ راستين در برابر آن جايگاهِ به حقي که جامعه، به دليل زن بودن يا جوان بودن يا طي نکردن آيين تشرف آنطور که مرسوم است، ميخواهد به شما ندهد. اگر شما به طرزي خودبسنده به کارتان علاقه داشته باشيد واقعا راهيافتن به محافل و مجالسِ ماسوني اصلا جذاب و جالب نخواهد بود. وقت تلفکني بيحاصل و ملالآوري است. همه جا بودن و براي نشانِ قبول گرفتن از هر دستهاي دست و پا زدن. راز رويينهتني در توقع بريدن از بيرون و خلاصه شدن در کار است. البته من از تجربهي خودم به اميد مفيد بودن گفتم مطمئن نيستم نسخهي من به درد همه بخورد.
برگرديم به شاهنامه…
علاقهي وافر من به شاهنامه عيان است و حاجت به بيان ندارد. ادبيات کلاسيک ما هم مثل ديگر عرصهها تا همين اواخر ميدان کار و حضور مردان بوده، بهطوري که خود من در طول دوران تحصيلم استاد زن نداشتم. اگرچه امروز ديگر مثل بيست و چند سال پيش نيست و استادان متخصص درجه يکِ خانم به تدريس و تحقيق در متون کلاسيک مشغولاند اما غلبه دست کم به لحاظ کمي با مردان است و کليشهها و عادتهاي ذهني ما هم به حضور مردان بار بيشتري ميدهد.
اما تصحيح و شرح ابيات ابعاد وسيعتري دارد آن هم در مورد شاهنامه پس برگرديم به سؤال اول.
گام اول، يعني فکر کار، از اين جا شروع شد که هيچ شرح بيت به بيتي از شاهنامه وجود نداشت. و من خودم در دوران دانشجويي واقعا به چنين شرح کشافي نياز داشتم. شرحهاي مفصلي بر ديوان حافظ و مثنوي معنوي نوشته شده. (بيش از ۱۵۰ شرح.) ولي بر شاهنامه به غير از خلاصهنويسي برخي از داستانها، يا شرحي بر داستانهاي خيلي معروف، که اکثرا سر فصلهاي درسي بودند، متأسفانه تا آن زمان شرحي بيت به بيت نوشته نشده بود. ضمنا در همهي شرحهايي هم که بر اين داستانها نوشته شده بود، دامنهي شرح ابيات از آسان شروع ميشد و تا به مرز دشوار ميرسيد قلم شارح از کار ميافتاد و از آن ميگذشت، آن شرح هاي گزينشي که برخي بيتها را شرح ميداد مشکل ديگري هم داشت، فاقد روش شناسي معين و به شکلي کاملا دلبخواهانه بود. شارح به محض اينکه به پيچيدگيهاي فني و معنايي ميرسيد، جا خالي ميداد و از توضيح ميگذشت. اينهايي که من ميگويم تجربهي عامي است. خودتان حتما چنين چيزي را در مواجهه با شرح متون کلاسيک ديدهايد. اين مسئله فاش است همه ميدانيم. چون در عنوان اين کتابهاي شرح معمولا ذکر شده که اين کتاب دربردارندهي «شرح دشواريهاي متن» است، در دانشجو و خواننده اين تصور را ايجاد ميکند که آن بيتي که تو معنايش را نميفهمي بيت آساني است که شارح نيازي به شرح آن نديده! شارح وارونهي صنعت تجاهل العارف را به کار ميزند که ميشود: «تعارف الجاهل». شارح به جاي تلاش براي حل مشکل خود را به دانستن ميزند و اين احساس را به خواننده ميدهند که اين بيتي که تو نميفهمي بيت سادهاي است و مشکل خودت است که آن را نميفهمي. من با نوشتن شرح بر يکايک ابيات ساده و دشوار کردن و بيريز و درشت کردنِ آن، دست خودم را براي آن عمل رسوايِ تعارفالجاهل بستهام.
سال ۱۳۸۰ يک دفتر شرح شاهنامه منتشر کرديد و سال ۱۳۹۱ تصحيح و شرح را پيش برديد دربارهي پيشينهي اين دو کار و دلايل تغيير پروژهي شرح به تصحيح و شرح بگوييد؟
من از سال ۱۳۷۲ در اينبارهي شروع چنين کاري در حال بررسي و مطالعه بودم و از ۱۳۷۴ تمام وقت بر شاهنامه کار کردهام. براي شرح متن در شکل اوليهي کارم از شاهنامهي چاپ مسکو شروع کردم. ولي به چاپهاي ديگر هم توجه داشتم. چاپ بخشهايي از متن به تصحيح استاد مجتبي مينوي، چاپ آقاي مهدي قريب و بهبودي، چاپ آقاي جيحوني، چاپ آقاي خالقي و … . جلد اول اين کار من در ۱۳۸۰ از سوي انتشارات هيرمند منتشر شد که فقط شامل شرح يکايک ابيات ميشد.
بعد از تجربهي انتشار دفتر اول شرح شاهنامه، که به اصطلاح شما روزنامهنگارها ميشود آن را شمارهي صفر ناميد، من متوجه شدم که نوشتن شرح بر روي متني که خودش پر از غلط است و از يک سو مالامال از کم و کاستي است و از سوي ديگر لبريز از ابيات الحاقي و اضافاتي که به راستي متعلق به شاهنامه نيست، کار عبث و بيهودهاي است.
چاپ مسکو هم اين اضافه و کاستيها را دارد؟
چاپ مسکو و ساير چاپها. مثلا از پايان داستان ضحاک در شاهنامهي چاپ مسکو بخشي حذف شده است. در حالي که اين قسمت از داستان بخش بسيار مهم و روايت اصيلي است که شخصيت فريدون و داستانهاي مربوط به اين شخصيت کليدي در شاهنامه و اساطير ايران و خويشکاري او را کامل و معنادار ميکند. ميدانيم فريدون در اساطير ايران دانندهي رازهاي جهان و شايد نخستين پزشک (بنابر برخي متون پهلوي) است. اينکه فريدون چهطور و با چه آيين تشرفي اين بصيرت و دانايي را پيدا ميکند (و حتي ميتواند تغيير شکل بدهد و تبديل به اژدها شود) در چاپ مسکو از متن حذف و به ملحقات برده شده. بنابر اغلب دستنويسها و آنچه روايتشناسي متن و شخصيت فريدون و خويشکاري او نشان ميدهد پيداست اين بخش اصلي و اصيل روايت به اشتباه از متن بريده شده و به دور افکنده شده است.
بخشي که اشاره کردم مربوط به پيش از رويارويي فريدون با ضحاک است. قبل از اينکه فريدون به سمت کاخ ضحاک برود، ابتدا ايزد سروش از طريق يک نمايندهي زميني که موجودي قدسي است، به شکل يک زن با گيسوان بلند و سياه، اسرار نهاني را به فريدون ميآموزد و فريدون که در همان شب توسط دو برادرش مورد سوء قصد قرار ميگيرد، با دانايي و بصيرتي که از طريق ايزد سروش پيدا کرده، ميفهمد و آن سوء قصد را دفع ميکند، برادرها براي اولين بار با قواي فراطبيعي فريدون روبه-رو ميشوند و ميفهمند که او داراي توانايي ديگرسان است و نميشود با او مثل يک پهلوان معمولي طرف شد. پس خصومت را کنار ميگذارند و فريدون هم به روي آنها نميآورد. آنها در نبرد با ضحاک کنار فريدون قرار ميگيرند. بار ديگر که در شاهنامه اين قواي فراطبيعي فريدون منشاء عمل و کنش ميشود، به يک لحظهي مهم داستان فريدون (که يکي از مقاطع مهم شاهنامه است) برميگردد به قسمتي که او ميخواهد جهان را بين سه پسرش تقسيم کند. تا آن زمان فريدون نامي بر پسرانش نگذاشته بود. چنان که داستان راهنمايي ميکند بيآنکه صراحتا بگويد، اين پسران ظاهرا فقط لقب داشتند. لقبي که به پسرِ چندم بودنشان مربوط بود. چون روايت خود تا پيش از نامگذاري آنها را چنين مينامد. وقتي پسران به بلوغ ميرسند فريدون براي آنها سه دختر که خواهر باشند و هنوز نامي بر آنها نگذاشته باشند، به يک معنا نامزد کسي نباشند پيدا ميکند: دختران شاه يمن. و سپس مقدمات تقسيم جهان ميان پسرانش و نامگذاري آنها را به شکل يک آزمون تدارک ميبيند. نامگذاري پسران در هنگام تقسيم سرزمين براي حکمرانيشان صورت ميگيرد. آنچه نام پسران را تعيين ميکند سرشتشان است و سرشتشان را آزموني تعيين ميکند، که فريدون به ياري همان نيروي فراطبيعي مورد سنجش قرار ميدهد و همچنين حکم سرنوشت که تا آن زمان رازش گشوده نشده بوده. درواقع تعيين سرنوشت آنها از طريق بازخواني سرشت اين پسران، يعني نامگذاري آنها براساس آنچه که در نهادشان هست صورت ميگيرد. فريدون به ياري آن نيروي فراطبيعي و قدسي که از طريق فرستادهي سروش کسب کرده بود براي آزمون سرشت پسرانش خودش را به شکل اژدها درميآورد و در برابر پسرانش ظاهر ميشود. پسر بزرگ تا اژدها را ميبيند فرار ميکند، نامش ميشود «سَلم» يعني کسي که سلامتجوست. بنابر باور قديم ما غرب موذي است و هميشه سعي دارد خودش را از نزاع برکنار نگه دارد که آسيب نبيند ديگران بجنگند و او حکمروايي کند. از سوي ديگر سلم تصحيف واژهي روم است. فريدون با لحني پدرانه به سلم ميگويد تو فرار کردي و سلامت جستي پس نامت سلم / روم است و سرزمينت هم روم است. تو پادشاه سرزمين روم ميشوي. پسر دومي بيمحابا و همچون ديوانگان شمشير ميکشد و حمله ميکند. نامش ميشود تور يعني ستيزه خو و خشن و سرزمين توران که سرزميني است با طبيعت خشن ميشود سهم تور. اما ايرج در مواجهه با اژدها ابتدا جلو ميآيد و به اژدها ميگويد ميداني ما پسران فريدونيم و براي تو بهتر است با ما نجنگي. او سعي ميکند ابتدا اژدها را مجاب به ترک نبرد کند و جنگ برايش راه دوم است. او نه فرار ميکند و نه بيملاحظه و بيمحابا شمشير ميکشد. فريدون به او ميگويد نامت ايرج است و ايران سرزمين توست.
به لحاظ جغرافيايي هم ايران در ميانهي شرق و غرب و راه گذر شرق به غرب بوده. ميانهروي ايرج باعث ميشود که ايران که ميانهي شرق و غرب است سهم او بشود. اگر آن بخش مربوط به ياري سروش و برخورداري فريدون به نيروي فراطبيعي قدسي را از متن حذف کنيم، اين روايت از بيخ و بن بيمعني و بيانسجام ميشود و ابعاد شخصيت فريدون و خويشکاري او درک نميشود. سال ۱۳۸۰ که شرح شاهنامه بر پايهي چاپ مسکو را منتشر کردم، به طور همزمان نسخهبدلهاي خود مسکو و چاپهاي مختلف و برخي دستنويسها را بررسي کرده بودم و بخشي از آن را هم در ذيل هر بيتِ همان چاپ آورده بودم. با اين همه در شرح ۱۳۸۰ به تبعيت از چاپ مسکو از اين دست موارد که اشاره کردم از متن حذف شده و گاه بر عکس ابيات غير اصيل که متعلق به متن شاهنامه نيست در متن آورده شده بود.
اين حذفهاي ناروا و الحاقيات سخيف بيمعنا در محور طولي روايتها وجود داشت و در محور عرضي هم فسادهايي ديده ميشد. از بدخواني لغات کنار همديگر تا اشتباهات کاتبان. همهي اينها باعث شد به اين نتيجه برسم که امکان ندارد روي نسخهاي کار تصحيح و شرح را انجام بدهي که مدام بايد براي تصحيح آن تذکر بدهي و يادداشت بنويسي آن هم يادداشت هاي مطول. اينکه من چاپ مسکو يا هر متن مصحَّح ديگري را انتخاب کنم و مدام مجبور به عدول از آن متن بشوم و دلايل اين عدول را شرح بدهم هم به حجم کار اضافه ميکرد و هم کتاب را غيرقابل خواندن و حتي شيوهي ارائه توضيحات در کنار اطلاعات متعددي که در اين شرح و تصحيح داريم خودش يک مشکل بود و کلا ادامهي کار به شکل قبلي را غير عملي مينمود. به همين دليل من بعد از انتشار دفتر اول شرح شاهنامه به مدت ده سال از سال ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۰مشغول کار در ابعاد ديگري شدم. مقدمات تصحيح جديد در مطالعات قبلي من که به انتشار شرح ۱۳۸۰ انجاميده بود پايه داشت. و بعد هم که با هدفي مضاعف گسترش يافت پيش رفت و اينطور بود که بررسي و مطالعه و تحقق ادامه يافت و سال ۱۳۹۱ اولين دفتر تصحيح متن شاهنامه و شرح يکايک ابيات آن را منتشر کردم .
اما در پاسخ به اينکه ما تصحيحهاي معتبري از شاهنامه داريم و چه نيازي به انجام دوبارهي اين تصحيح بود. بايد بگويم تصحيح علمي و روشمند شاهنامه در ايران با بنياد شاهنامه فردوسي و کوششهاي مجتبي مينوي شروع شد. سپس آقاي مهدي قريب اين راه را ادامه دادند و تصحيح ايشان و آقاي محمدعلي بهبودي از تصحيحهاي بسيار خوب است. ويراستهاي بعدي شاهنامه مسکو بعد از مجموعهاي که به سرپرستي اقاي حميديان در ايران منتشر شد و همان تصحيح قديمي ۱۹۶۳ مسکو بود، نيز روشمند است و قابل توجه. ويراست سوم تصحيح آکادمي شرق شناسي مسکو به مهدي قريب سپرده شد و با نظارت ايشان در ۱۳۹۱ در تهران منتشر شده است که قابل توجه است. تصحيح آقاي مصطفي جيحوني هم از تصحيح هاي معتبر اين سال هاي اخير است. تصحيح آقاي خالقي هم که زبانزد است و براي همه شناخته شده. همهي اين تصحيحهايي که نام بردم و شماري که به دليل محدوديت زمان از قلم افتاد. در پيشبرد تصحيح شاهنامه نقش مهمي داشتهاند. اما تصحيحِ اثري متعلق به بيش از هزار سال پيش که خود به ادبيات بسيار کهنتري تعلق داشته و نزديکترين دستنويس بيش از ۱۰۰ سال با مرگ مولفِ آن فاصله دارد و انواع تحريفها در آن راه يافته ايستگاه نهايي ندارد. اگر داشت بعد از چاپ مسکو چاپ مينوي و قريب و جيحوني و خالقي هيچ يک موضوعيت نمييافت. همانطور که در مطالعات مربوط به هومر و شکسپير هيچوقت نميشود گفت کار تمام شده. و فلان تحقيق يا تصحيح نقطهي پاياني بر مطالعات مربوط به آن متون گذاشته است در مورد شاهنامه هم نميتوان گفت. در بررسي آثاري از اين دست نقطهي آخر وجود ندارد. هر يک از ما ميتوانيم مسير تصحيح يک متن را جلو يا عقب ببريم. نمونههايي هم از عقب بردن تصحيح متن هم البته داريم اگرچه مايل به توضيح بيشتر نيستم.
بالاخره تاريخ قضاوت خودش را ميکند.
بله. اين يک روند است که ادامه دارد. هم تصحيحها و شرحهاي ضعيف و فاقد روششناسي هستند و هم تصحيح و شرحهايي که با تمام دقت يک شارح و متديک نوشته ميشوند. ولي در بهترين حالت هم کار تمام نيست.
در مورد کار شما يک «اولين» وجود دارد و آن هم شرح تک تک ابيات است که شايد بخش عمدهي از اهميت اين کار را شامل ميشود. ضمن اينکه زبان کار هم به نسبت ساده و قابل فهم است.
بر داستانهاي شاهنامه و حتي کل آن شرح نوشته شده است. اما همانطور که اشاره کرديد شرح يکايک ابيات نداشتيم. من در اين شرح تلاش کردم اطلاعات ريشه شناختي و اساطيري و لغوي و متني را به شکلي که براي عموم خوانندگان قابل استفاده باشد در اختيار قرار دهم. زبان شرح نبايد چنان طوري تخصصي يا خاص باشد که حتي دانشجوي ادبيات هم براي فهميدن اين شرح به شرح ديگري نياز داشته باشد. شرح در نفس خودش گشودن و باز کردن متن است. پشت سر شاهنامه کتابخانهاي است از ادبيات پيش از اسلام، متون پهلوي و اوستا و روايات شفاهي که در متنهاي بعد از اسلامي خليده است. شاهنامه در رابطهاي بينامتني با ادبيات پيش از اسلام است همانطور که پيوسته است به شيوههاي گرداروي و نقل اين روايات در قرون پس از اسلام تا عصر فردوسي. شرح ابيات با نظر به روايات همزمان و ناهمزمان مربوط به شخصيتها، بنمايهها و نقش مايهي هر دو دوره و البته فراهم کردن شرايط فهم زباني چنين اثري ميتواند محقق شود و کوشش من هم اين بوده.
الان حدود پنج سال از انتشار جلد اول ميگذرد. بازخوردها چهگونه بوده؟ چون به هر حال ما يک فضاي متعصب در مورد ايران باستان داريم که روزبهروز هم متعصبتر ميشود و حتي در نامگذاريها اين مقوله به افراط کشيده شده. چون بر مبناي سطحينگري شکل گرفته، عدهاي هستند که در برابر شرحي که به زبان ساده نوشتهايد موضع بگيرند که عموما ميتوانند استادان ادبيات باشند، يا عدهاي از آن متعصبها شايد هورا بکشند و … فضا بعد از انتشار چهگونه بوده.
فقط اين چهار سال با بازخورد انتشار کارم بر شاهنامه رو به رو نبودم. از سال ۱۳۸۰، يعني سال انتشار همان دفتر اولِ شرح با واکنشهايي روبهرو بودم که عموما مثبت بوده. دفتر اول شرح خيلي سريع در چند دانشگاه آزاد و دولتي تبديل به کتاب درسي شد که هنوز هم ادامه دارد.
بله درست است عدهاي شيفتهي ايران باستان هستند و از ميانشان عدهاي زياد در اين باره سر و صدا توليد ميکنند و دست بر قضا، همين مولدان سر و صدا شناخت کمي از موضوع دارند، به مطالعه و تامل علاقهاي ندارند. آنها فقط ميخواهند به گذشته ايران افتخار کنند. به دنبال فهم مسئله نيستند. اين افراد طبعا خيلي به شرح من نزديک نشدند و اگر هم نزديک شدند، بلافاصله گريختند. چون حال و حوصلهي خواندن اين همه توضيحات را نداشتند. و هم اينکه زبان و لحن و طرز فکر آنها دربارهي شاهنامه با من هيچ گونه نزديکي نداشت. من اصرار ندارم به خانمها بگويم «بانو» فقط به اين علت که “خانم” يک لغت فارسي نيست. من اصرار ندارم به شکلي تصنعي فارسي سره حرف بزنم و از لغات عربي به شکلي مصنوعي بپرهيزم. کاري که خود فردوسي نکرده است. اينها انگار جملات روزمره به فارسي معيار امروز را به فارسي سره ترجمه ميکنند. خب اين نوعي انسداد فکري به وجود ميآورد. چون بين زبان و ذهن رابطهي انکارناپذيري هست و وقتي شما خودتان را بنا به ايدئولوژياي که داريد از به کارگيري لغات تاريخي فارسي به دور ميداريد و فقط الفاظ فارسي سره به کار ميبريد عملا در چنين ارادهي معطوف به ايدئولوژي فکر و انديشه ميميرد. و پوستهي پوک زبان ميماند. درواقع اين حرکت ايستادن در برابر تاريخ و پيشينهي زبان و سير تحول و تطور آن است. من به همان اندازه که از سرهگرايي گريزانم مخالف کاربرد الفاظ بيگانه به جاي معادل فارسي آن براي پز دادن نزد عوام هستم. يکي از روشهاي عوام فريبي هميشه اين بوده که طوري حرف بزني که افراد نفهمند. چون عوام خواهند گفت فلان استاد فلان سخنران خيلي آدم باسوادي است. اگر دليلش را بپرسيد ميگويند نميفهميديم چه ميگويد. يعني هر آنچه که نفهميم مهم است.
در مورد بازخوردها، يک پديدهي اجتماعي جالب وجود دارد و آن طرفدار استادي خاص بودن است. برخي از افراد نميتوانند طرفدار نباشند. وقتي طرفدار استادي هستند انگار وجود دارند. اين خودش يک ترم در رفتار اجتماعي ماست به سادگيها نميشود آن را توضيح يافته و روشن ارزيابي کرد. اين افراد اگر در زندگيشان طرفدار کسي نباشند مثل حرف اضافه فاقد معناي مستقلاند. اينها کسانياند که نميتوانند بپذيرند که يک استاد بيمانند گاهي در برخي از آثارش اندک ضعف و کاستي هم داشته باشد. اينها مخالف هر کار علمي منصفانه هستند. چون پيشاپيش طرف خودشان را تعيين کردهاند و هيچ واقعيتي نميتواند نظر از پيش معلوم آنان را عوض کند. اينها به شکل گروه فشار عمل ميکنند. گويا در همه جاي دنيا هم چنين چيزهايي با شدت و ضعف خاص خودش فضاي فکري و فرهنگي و هنري و دانشگاهي را فراگرفته. بعضيها به همچين فضايي دامن ميزنند. بعضي صحنهپرداز و کنشگر اين عرصهاند و برخي هم تمام عمر حرفهايشان با چنين پديدهي نامبارکي ميجنگند.
و با همهي چيزهايي که گفتم از ميزان استقبال از اين تصحيح و شرح ناراضي نيستم. خيلي زياد بالاتر و بهتر از حد انتظار من بوده است. شايد چون من انتظار خاصي نداشتم.
در تصحيح اين متن از چه روشي استفاده کرديد؟
من در مقدمهي دفتر يکم خيلي مفصل روش کارم را توضيح دادهام. ميدانيد که مصاحبههاي طولاني خوانده نميشود. پس اجمالا ميگويم روش تصحيح من بينابيني بوده است. اين اصطلاح را در مقدمهي دفتر يکم شرح دادهام که چرا و منظورم چيست. اين جا فقط اضافه کنم که شيوه و روش تصحيح هر متني را دستنويسهاي موجود، معتبر بودن آن، نوع خط و ضبطها و نويسشهاي آن مخدوش بودن با نبودن دستنويسها، آسيب ديده بودن يا سالم بودن دستنويسها، فاصلهي زماني قديمترين دستنويس تا زمان مولف و اندازهي تحريفها بر اثر ِمورد توجه و محبوب بودنِ متن و موارد ديگري از اين دست تعيين ميکند. پس روش يکتا و قابل قبول و علمي واحدي براي تصحيح متون کلاسيک وجود ندارد. اقتضائات نسخهشناختي و متنشناختي هر متني برتري يک روش به روش ديگر را تعيين ميکند. قديميترين نسخهي شاهنامه که تا امروز پيدا شده به صد و چند سال بعد از مرگ فردوسي برميگردد درحاليکه قديمترين دستنويس يافت شده از ديوان حافظ تاريخ ده سال پس از مرگ حافظ را در انجامهاش دارد. در مورد هر اثر کلاسيکي بايد ببينيم چه مواد و مصالحي براي تصحيح در اختيار داريم. چيزي که سرنوشت تصحيح يک متن را مشخص ميکند داشتن يا نداشتن اين مواد و مصالح است.
به جز اينها، کارکرد متن و اشکال خوانده شدنش، مثلا اين که متن شکل اجرا و نقل داشته يا نه و از اين رهگذر در طول زمان چه تغييراتي ميتوانسته بپذيرد مهم است. شاهنامه از اين حيث بيش از ديگر متنها دستخوش تغيير بوده. شايد بيشترين دخل و تصرفات در متن شاهنامه در داستانهاي رستم و سهراب، رستم و اسفنديار، داستان سودابه و سياوش و … که داستانهاي محبوب مردم بودهاند صورت گرفته باشد اما محدود به اين داستانها نيست.
شما بسيار قصه ميخوانيد و به نظر ميرسد و اين قصهخواني در تعيين و پيگيري سير روايي داستانها بسيار به شما کمک کرده است. در صورتي که در ساير تصحيحها گاه به نظر ميرسد بيشتر انرژي مصحح بر تصحيح تک تک لغتها و ابيات بدون در نظر گرفتن سير روايي آنها بوده.
بله سررشتهي روايت را در کوران مجموعه عوامل گمراهکنندهي تصحيح متن از دست ندادن خصوصيتي است که از خواندن داستان به دست آوردهام. استاداني که در اين زمينه کار کردند تمرکزشان بيشتر بر لغات در محور عرضي متن بوده تا شناخت روايت و محور طولي متن. من در تصحيحم کوشيدهام به هر دو جنبه بها بدهم.
بنابراين در تصحيح شاهنامه هميشه در نظر داشتهام که هر کلمه، کلمهاي است از يک بيت و هر بيت سطري است از يک داستان و هر داستان داستاني در ميان بيش از ۵۰ داستان که شاهنامه را ميسازد. به عبارت ديگر در تصحيح و شرح هر کلمه از شاهنامه کوشيدهام فراموش نکنم آن کلمه برگي است از يک شاخه و آن شاخه فقط تک شاخهاي است از يک درخت. درختي که کليتي دارد و شاکلهاي، اما خودش فقط يک درخت است از جنگلي بزرگ که در کنارِ درختانِ ديگرِ متن شاکلهي کلي شاهنامه را ميسازد.
شاهنامه در طي قرنها باقي مانده و متن به ظاهر سادهي آن باعث شده خوانش آن به مراتب راحتتر از اشعار و متون قرنهاي بعدي که ادبيات عرفاني و پر از استعاره و کنايهي ما را تشکيل ميدهند، باشد. نظرتان در اين مورد چيست؟
شاهنامه متني آسان است يا آن را آسان خواندهاند؟ اينکه ما با فارسي امروزمان هنوز شاهنامه را ميخوانيم درست، اما اين که چهقدرش را با توجه به زبان معيار عصر فردوسي ميفهميم جاي بحث دارد. اينکه فکر ميکنيم به دليل لغات مشترک معناي مشترکي هم ميان فارسي امروز و فارسي عصر فردوسي وجود دارد اشتباه است. در سبکشناسي اين اشتباه را دو اصطلاح خطر افزايش و خطر کاهش توضيح ميدهد. اگر معناي امروز را براي لغتي در متني کهن در نظر بگيريم دچار خطر افزايش ميشويم. به اين دليل که دالها يکي است، اما مدلولها متفاوت. مثلا «ملت» در کليله به معني دين و پرستش است که با معني امروزش متفاوت است. «سخن» در شاهنامه بيش از بيست معنا دارد که امروز فقط يکي يا دو تا از آن رايج است. اگر ما بخواهيم معني امروز اين واژه را بر آن بار کنيم، دچار خطر افزايش ميشويم و اگر برعکس عمل کنيم دچار خطر کاهش ميشويم و در کل در برداشتمان از متن دچار اشتباه ميشويم. بنابراين کمابيش آنچه ساده ميناميم چيزي جز سادهنگري خودمان نيست.
ادبيات عرفاني ما پر از انواع مجاز و کنايه و ايهام و صنايع شعري و در يک کلام نمايشِ رمزيبودن يا رازنمايي است. در ادبيات عرفاني همه چيز بر اساس تقابلي دوگانه شکل ميگيرد. ناسوت و لاهوت- ماده و معني- مجاز و حقيقت- زن و مرد و …. و اين که هر چيزي يک نوع مجازي دارد و يک نوع حقيقي، شراب مجازي و حقيقي، معشوق حقيقي و مجازي و … و همه چيز در نظرداشتنِ تکنيک تقابل دو تايي قابليت تفسير پيدا ميکند. با دانستن اين نکته بخش عمدهاي از يک متن عرفاني را ميتوان فهميد. اما شاهنامه اينطور نيست. دشواريهايش را به شيوههاي مکانيکي نميتوان حل و فصل کرد. هر آن مفهوم زندهاي زير دست خواننده / شارح نبض ميزند و انتظار کشف دارد، چيزي که ميتواند بر اساس فهم سادهانگارانه و سادهنماييِ خودِ متن مورد توجه قرار نگيرد. متنها نيمرخ متفاوتي از خود به نمايش ميگذارند و اغلب دربردارندهي چيزي متضاد با آنچه نمايش ميدهند هستند. متن عرفاني نيمرخ پيچيدهاي به ما نشان ميدهد ولي کشف آن ساده است، مکانيکي است، اما شاهنامه که نيمرخ سادهاش را به ما نشان ميدهد در عمق آن ترکيبات بسيار پيچيده و لايه هاي معنايي تودرتوست. مثلا در داستان ضحاک وقتي فردوسي ضحاک را معرفي ميکند ميگويد ضحاک پدري داشت به نام «مرداس» .
اين «مرداس» مومن بود و تمام شب را به عبادت ميگذراند و … همه چيز بسيار آساننماست. اما اگر بدانيم «مرداس» يعني آدمخوار، و همين آدمخوار اينقدر مؤمن است، اگر ربط اين داستان با اهي ورتره اوستا و ويشه روپهي ريگ ودا را بدانيم، تازه در معاني داستان بر ما گشوده ميشود و ما با مفاهيم و معناهاي ديگري روبهرو ميشويم. درواقع خواننده يا مصحح به راحتي ميتواند روي سطح شاهنامه ليز بخورد و تا آخر برود و بگويد
شاهنامه را فهميدم، عين درياچهاي که سطح آن يخ بسته و در عمق آن هزاران موجود مختلف زندگي ميکنند و اغلب افرادي که ميگويند اين متن ساده است، روي اين يخ
سر خوردهاند.
ولي با وجود اينکه، نميتوان انکار کرد بافت سادهي زباني آن باعث شده در طي قرنها شاهنامه و داستانهايش بيش از ساير آثار ادبي کلاسيک در حافظهي جمعي ما بماند.
آنچه شما ميگوييد بافت ساده بهواقع سادهنمايي است. اين قدرت متن، تکنيک روايت و همزمان کارکرد آن است؛ نشان دادن نيمرخ ساده، براي اين متن دربردارندهي نوعي کارکرد ساختاري است و رازي از رازهاي ماندگارياش.
در جلد مربوط به رستم و سهراب توضيح مفصلي ديدم دربارهي پيشينهي داستان پسرکشي در بين قصههاي ساير ملل و اصل و ريشهي آن و … و اين کار را براي علاقمندان به پژوهش که مخاطب کتاب شما هستند، بسيار راحت کرده. و اين داستان جزو محبوبترين داستانها براي مردم است. در روند تصحيح (با توجه به اهميت فوقالعادهي آن متوجه حذف و تحريف يا اضافاتي، شديد که برخاسته از علاقه و پيوند مردم با اين داستان باشد و آيا در سالهاي مشخصي اين روند افزايش يا کاهش داشته؟
من به اين دسته از تحريفها در متن، عنوان «تحريف عاطفي» دادهام که جداي از تحريفات سياسي و ايدئولوژيک مايهي دخل و تصرف در متن شده است. تحريف عاطفي از محبوبيت بالاي متن نزد مخاطبانش و رسوخ و رسوب متن در لايههاي عواطف و حسيات آنان ناشي ميشود. شخصيتهاي شاهنامه از زال و رستم و رخش تا گيو و سياوش و بيژن و سهراب و … چنان مورد علاقهي مخاطبان بودهاند و به همان نسبت ضحاک و افراسياب مورد نفرت مردم بودهاند و اين احساسات آنقدرعميق است که خيلي وقتها ميانهروي عاطفي و کلامي فردوسي در روايتِ اين شخصيتها از آنچه ميگويند و ميکنند براي مخاطب/ کاتب کافي نيست. راضي کننده نيست. ذوق مخاطب چيزي بيش از آن را ميطلبد. در نتيجه خود کاتب / مخاطب در رجزخوانيها و مفاخرهها، در نفرين و آفرينها در عزيزتر يا ذليلتر کردنِ شخصيتها در يک کلام شدت بخشيدن يا گاه حذف بخشي از متن که به کاسته شدن از اعتبار شخصيت محبوب ميانجامد دست ميبرد. تحريفهاي عاطفي در زماني اتفاق ميافتد که آن اندازه از خشم و نفرت يا عشق يا حفظ حيثيت که بايد نسبت به کاراکتر يا موضوعي نشان داده شود از سوي خالق اثر نشان داده نشده و آنچه او گفته به نظر ذوق عوام کافي نبوده. مهر به رستم و رخش و سهراب و سياوش و نفرت از سودابه و افراسياب و ضحاک و… موجب بيشترين حجم اين تحريف هاي عاطفي شده است. و در واقع در همهي داستانها رد پاي اين تحريفها هست، در حدي که ايجاد دردسر ميکند. بر اساس بسياري از اين بيتهاي الحاقي خيليها تصميم گرفتند که فردوسي ضد زن است يا نژادپرست است و … .
بيش از دو دهه با شاهنامه زندگي کرديد فردوسي و شاهنامه را چهگونه شناختيد؟
از زندگي
اين شاعر بزرگ تقريبا هيچ اطلاع درخوري نداريم. چيزي که بتوانيم با آن از فاصلهي کمتري به چهرهاش نگاه
کنيم. حتي نام او را دقيق نميدانيم. «فردوسي» لقب اوست. اسمش «حسن» است يا «منصور» درست نمي دانيم. «ابوالقاسم»
کنيهي اوست. نه از کودکياش ميدانيم و نه از والديناش و
نه از تحصيلات و کتابهاي مورد علاقهاش از هيچ يک اطلاعي دقيق نداريم، هرچه هست در حد حدس و گمان است. در جايي از شاهنامه
با حزن از مرگ پسرش در جواني گويد و اينکه من بايد ميرفتم
ولي او پيشدستي کرد و رفت. دربارهي پسرش همين يک مصرع را ميگويد «همي بود همواره با من درشت.». اينکه پسرش چرا با او همواره درشت بود را نميگويد. پرده را همين قدر کنار
ميزند.
پس تنها راه شناختن شخص و شخصيت فردوسي شاهنامه است. شناختن متن ادبي دشواريهاي خودش را دارد. حالا استفاده از متن ادبي با همهي دشواريها براي راه بردن به مولفش داستان ديگري است. و در نبود فکت و اطلاعات مستند، در نهايت تصوري که از فردوسي ساخته ميشود شکلي است از تصوري و شناختي که از کليت شاهنامه داريم. فردوسياي که من از شاهنامه ميشناسم فردي بزرگوار با انديشه و قلبي به وسعت تاريخ ايران است، آدمي شريف با نوعي اشرافيت فکري و عاطفي و حسي. اشرافيت و والامنشي در ذوقيات و حسيات و چنين است که توانسته بهترين نمونهي نوع ادبي حماسه را با برمنشي و والايي شخصيتهاي اينگونه متن بسرايد و روايت کند. رابطهاي که او با دين بر قرار ميکند، يکي از مهمترين نشانههاي وسعت ديد و بزرگي طبع و طبيعت والاي اوست. او به صراحت، در زماني که شيعه بودن هزينه دارد نه پاداش، مذهب خود را اعلام ميکند و اين جزء معدود چيزهايي است که راجع به خودش ميگويد.
رويکرد او به اديان مختلف در متني چون شاهنامه که از هرسو مسئلهي دين خودش را نشان ميدهد در افقي چنان وسيع نگريسته ميشود، که حتي قدرتمداران متعصب سنيمذهب آن عصر هم به حمله به آن بسنده کردند و دليل کافي براي نابود کردنش نيافتند. ابعاد اعتدال روحي و سلامت نفس و بزرگواري فردوسي اگر او حتي فردي از زمانهي ما بود و شعارهاي روزِ احترام به اديان و منشور حقوق بشر و … را شنيده بود باز هم شگفتآور بود. اما براي زمانهي او چنين برخوردي خارق العاده است بينظير است و تکرار نشدني. نسبتي که او با دينهاي پيش از اسلام و دينهاي سرزمين راوي و دين دشمنانش در متن روايت برقرار ميکند از چنان تعادل و ظرافت و انسانيتي حکايت دارد که من حتي در رمانهاي امروزين هم کمتر نمونهاش را ميبينم.
فردوسي آدم صلحطلبي بوده در داستان رستم و سهراب ميخواهد بگويد جنگ و دشمني آخرش اين است…
بله دقيقا. او هنرمندي بزرگمنش و صلحطلب بوده. داستان رستم و سهراب درواقع دربردارندهي يک هشدار بوده که هستهي اصلي آن در اوستا هست. داستان کرساسپه و پري خنثائيتي. کرساسپه يا گرشاسب در شاهنامه بدل ميشود به يکي از لايههاي شخصيت رستم. داستان تهمينه و رستم در هستهي اوليه اش دربردارندهي اين پيام اخلاقي و هشدار اجتماعي و سياسي بوده که بايد تخمهي مرد پهلوان سرزمين خودي در قالب استراتژيهاي زناشويي حفظ شود. پري خنثائيتي زن اغواگر و زيباي بيگانه است که ميخواهد تخمهي پهلوان را بربايد. در هستهي اوليهي اين داستان تهمينه معادل پري خنثائيتي بوده. زني اغواگر از سرزمين بيگانه که ميخواسته تخمهي پهلوان را براي شکست دادن او و قومش بربايد. اما به تدريج لايههاي دراماتيکي بر داستان اضافه ميشود و به عصري ميرسد که ديگر تخمه داراي آن ارزش جامعهي باستان نيست، در اين جا بر هستهي اوليه لايهاي از ضرورتهاي زمانه افزوده ميشود ضمن حفظ نشانهاي از مقصود و هدف اوليهاي که در اين روايت مستتر است. و همينطور داستان رستم و سهراب جلو ميآيد و به زمان ما ميرسد و سهراب و رستم و تهمينه بنا به روزگار ما و مسائل ما ميتوانند به اشکال ديگري فهم شوند و نقل شوند و روي صحنه بروند. سهراب ۴۰ سال پيش ميتوانست جوانک فدايي خلقي باشد با يک قرص سيانور در يک دستش و اسلحهاي ديگر در دست ديگرش. سهراب در دورهي ما ميتواند يک آنارشيست يا نيهيليست باشد يا ۴۵ سال پيش سهراب ميتوانست بچه مارکسيستي پرشور و شر باشد. هستهي اصلي اين داستان عناصر بسياري را در طول زمان به خودش جذب کرده و پيچيدهترين داستان از نوع فرزندکشي را در برابر ما نهاده است.
روايت ايرلندي رستم و سهراب، داستان کوهولين، تک لايه است و مضمون داستان دم دست و رو. زن پهلوان از مرد پهلوان قوم بيگانه يعني کوهولين شکست ميخورد. بعد از شکست عمدا يک شب را با او ميگذراند تا از کوهولين صاحب پسري شود و به دست پسر، دشمنش يعني پدرِ فرزند را از پا دربياورد. فرزندي که از اين پيوند به وجود ميآيد با نفرت پدر بزرگ ميشود و به سرزمين پدري حمله ميکند. اما نتيجه يکي است: پدر پسر را ميکشد. در روايت روسي پدر ميفهمد و به جرم اينکه پسر به سرزمين پدر حمله کرده او را ميکشد. در شاهنامه همهي اينها وجود دارد. ولي هر کدام در لايهاي از متن پنهان است. پدر به وظيفهاش به عنوان پهلوانِ حافظ سرزمين عمل ميکند و سهراب را که به سرزمينش حمله کرده خون هم ريخته از پا درميآورد.
پدر در نقش پدرانگي خودش ميکوشد با گرفتن نوش دارو از کاووس پسرش را نجات دهد و کسي که سهراب را به خاطر حمله به سرزمين پدري آگاهانه مجازات ميکند کاووس است. او نوشدارو را نميدهد و جلوهي ديگري از پدر- شاه را به نمايش ميگذارد. اين جنبههاي دراماتيک در شاهنامه خيلي قوي است. اينها تدريجا در تار و پود داستان تنيده است. اين داستان دربردارندهي نوعي هشدار اخلاقي و سياسي و اجتماعي است که از شکل گيري اش در جامعهاي ابتدايي تا به امروز ميتواند مصاديق هشدارش متفاوت و قابل انطباق با آن عصر و زمانه باشد مثل همهي شاهکارهاي ادبي.
چرا اشکانيان در شاهنامه نيستند؟
هستند. جز ابيات اندک و نام اين سلسله در شاهنامه، داستانهاي پهلواني و بزمي اشکانيان و شخصيتهاي داستاني / تاريخي بسياري از اين سلسله به طرز خيلي زيرپوستي در همه جاي شاهنامه وجود دارند.
اگرچه دسپوتيزيم و استبداد سياسي و مذهبي ساسانيان درصدد
گذراندن همه چيز از هاضمهي بزرگش بود. و ميخواست
روايت خاص خودش از تاريخ را بپذيراند و آثار سلسله هاي قبل از خودش را بکلي پاک کند.
اما در همه جا توفيق از آنِ آنان نبود. در روايات بزمي و رزمي شاهنامه پارتها خليدهاند و
شخصيتهاي بسياري در بخش مياني شاهنامه پارتياند از گيو و گودرز و ميلاد و … روايت
شاهنامه حامل انتقادهاي بسياري نسبت به زرتشتيگري است.
مثلا يک جلوهي مهم از شخصيت پيچيدهي رستم،
سورناي تاجبخش پارتي است. شاخ و برگ فراواني به اين شخصيت از دوران پارتها افزوده
شده است و آنچه ما در شاهنامه از رستم ميبينيم
شکل پسااشکاني اوست با همهي آن شاخ و
برگها.