علاقه به گذشته، يک احساس طبيعي در انساني است، اما در مواردي نوستالژي به معناي ماندن در حسرت گذشته است بدون نگاه به آينده؛ و آن زماني است که نوستالژي به صورت يک حسرت بازدارنده درميآيد. ما جزو جوامعي هستيم که اين شکل نوستالژي به طور تاريخي به شدت در آن عميق و ريشهدار شده و حتي در اشعار و ضربالمثلهايمان آمده است، و نمونهاش مثلاً سال به سال دريغ از پارسال و يا …
سؤال اينجاست که شما نمودهاي اين نوستالژي را در عرصهي ادبيات ما به طور کلي، و ادبيات داستاني معاصر چهطور و به چه صورت ميبيند.
قبل از هر حرفي شايد لازم باشد مطرح شود که کلمهي «نوستالژي» در طي اين سه چهار قرن اخير چهطور معنايي وسيعي پيدا کرده است. «نوستالژي» که در ابتدا به نوعي بيماري اطلاق ميشد، حالا ديگر دامنهي معنايي آن بسيار گسترده شده است؛ و اين گستردگي معنايي را از وقتي پيدا کرد که در عرصهي خلاقيت هاي هنري سر در آورد. در آثار هنرياي که نطفهي اصليشان در نوعي «نوستالژي» بسته شده است، انگار نمي توان فقط از آن معناي غم غربت يا حسرت گذشته را استنباط کرد.
نوستالژي با بشر هست. يعني هيچ آدمي نيست که الان زنده باشد و با پشت سرش قطع رابطه کرده باشد اما دو نوع برخورد با اين گذشته ميتوان کرد. يکي توقف در گذشته است، که خطرناک است و البته جزو موارد خاص است، و يکي هم احضار کردن آن گذشته است به زمان حال. براي من «نوستالژي» هميشه شخصي است و تعريف عمومي ندارد. «نوستالژي» وقتي خطرناک ميشود که کسي، چه در جنبههاي شخصي و چه در جنبههاي اجتماعي، به گذشته رجعت کند و همان جا، جا خوش کند و از آن گذشته حصاري سفت و سخت به دور خود به کشد.
همهي ما يک زمانهايي در زندگيمان آنقدر ناتوان شدهايم که آينده هيچ معنا و مفهومي برايمان نداشته است. در اين چنين لحظاتي که احساس ميکنيم ته خط زندگي هستيم اولين سئوالي که ممکن است از خودمان بپرسيم اين است که اصلاً چرا بايد به اين زندگي ادامه بدهيم. در اين احوالات ممکن است «نوستالژي» به کمکمان بيايد، و ما را، در اين شرايط بيحال و بيآينده، به لحظات خوش گذشته ببرد و کمک کند که از آن حالت منفعل دربياييم. هرچند که اين حالت عمومي نيست و يک حالت خاص است. در کار خلاقهي هنري «نوستالژي» نقش موتور و انگيزه را دارد. اينطور نيست که شما فقط به ياد زيباييهاي گذشتهتان باشيد. در اين حالت، آن گذشته با حال شما ترکيب ميشود. يعني شما گذشتهاي را به «حال» احضار ميکنيد. نه اينکه خودتان به گذشته برويد. آن مورد اول که گفتم، در مورد افرادي که آچمز ميشوند، به اين صورت است که طرف از زمان حال ميبُرد و آيندهاي هم براي خودش متصور نيست، او مي رود در کمينگاه گذشتهاش و در آنجا جا خوش مي کند؛ چون اميدي به حال و آينده ندارد. اما «نوستالژي» در خلاقيت هنري، احضار گذشته به حال است. از اين احضار گذشته، هنرمند و شخص خلاق انگيزه ميگيرد. يک حادثهي تاريخي و يا يک تجربه و يا حس کاملاً شخصي ميتواند اين انگيزه را ايجاد کند. مثلاً تصور کنيد که سرِ شبي يا دَمِ صبحي داريد از کوچهي خلوتي رد مي شويد که ناگهان در معرض بوي بسيار خوشي قرار ميگيريد؛ بوي پيچ امين الدوله، بي آن که آن گل هاي ريز و سفيد را ببينيد. فقط بوي خوشي است که همة وجود شما را در خود ميپيچد. خب بوي مطبوعي است، اما آيا فقط به صرف خوش و مطبوع بودن اين بو است که شما اينطور در جاي تان ميخکوب شده ايد؟ چرا بعضي از بوها و رنگها و حوادث براي برخي افراد معنايي بيشتر از معناي معمول خودشان را پيدا ميکنند. حس کردن يک بو چرا يک دفعه و ناگهان فضايي بيشتر از يک بو براي شما ايجاد ميکند؟
چون پنجرهاي ميشود رو به گذشتهاي که رد پايي در آن دارد؟
ممکن است در يک لحظه چند نفر از آن کوچه رد شوند و با بوي اين گل طرف بشوند و هر کدام از اين افراد به دليل خاص خودشان اين بو را دوست داشته باشند. بخشي از اين دلايل مربوط بهخود آن بو است، که بوي خوشي است، و بخشي هم مربوط به آن خاطراتي است که آن بو براي ما ميآورد و هر کدام ما را به گذشته اي وصل مي کند.
«نوستالژي» نقشهاي مختلفي در زندگي آدمها بازي ميکند. مثلاً عشقهاي شکست خورده را در نظر بگيريد. برخي از آدمها ممکن است در همان گذشته بمانند و مدام حسرت آن عشق شکست خورده را بخورند. براي برخي هم، و به خصوص کساني که کار خلاقه ميکنند، اين عشق شکست خورده موتوري ميشود براي خلق. وقتي که رد بسياري از داستانها و شعرها و مثلاً نقاشيها را بگيريد ميبينيد که اکثر آنها از يک «نوستالژي» شروع شدهاند. هنر يعني شکل دادن. آن وقت که «نوستالژي» در بستر هنر شکل ميگيرد، نگاه به آينده پيدا ميکند و در آن گذشته متوقف نميشود. آن «نوستالژي» در آن کار خلاقه شکلي ازلي ابدي پيدا مي کند، شکلي فارغ از زمان. «نوستالوژي» گاهي از حالت فردي فراتر ميرود و تاريخ را به جاي يک حس و تجربهي شخصي احضار ميکند. پس احضار گذشته ممکن است احضار يک امر بسيار شخصي و حسي باشد و ممکن است يک امر تاريخي باشد. گفتيم که اصل هنر فرم دادن است؛ پس هنرمند با شکل دادن به مقاطعي از گذشته اش، گذشتة کاملاً شخصي و يا تاريخي، آن را در حال زنده مي کند و به سوي آينده پروازش مي دهد.
گاهي نوستالژي از حالت فردي در ميآيد و حالت جمعي پيدا ميکند، مثلاً نسل ما نوستالژي دوران خاصي را دارد (غلط يا درست). در ادبيات امروز، ما چه قدر شاهد اين نوع نوستالژي حسرتبار و بدون نگاه به آينده هستيم؟
داستاننويسي مثل هر امر خلاقهاي ميتواند ريشه در «نوستالژي» داشته باشد. با توقف در گذشته و نگاه حسرت بار به گذشته اثر خلاقهي موفق و ماندگاري حاصل نميشود. در يک اثر هنري خلاق «نوستالژي» سکوي پرش و شروع است، شروع براي ساختن جهاني در حال و براي آينده حتي. انگيزهي خلق بسياري از شاهکارهاي هنري جهان، شنيدن صدايي يا بوييدن بويي و يا ديدن رنگي توسط خالقان اين آثار بوده است؛ که ممکن است رد خيلي کم رنگي از آن «نوستالژي» اوليه در اين آثار به جا مانده باشد. اما همينهاست که دست هنرمند را ميگيرد و او را به يک لحظهي خاصي در گذشتهاش ميبرد و برخورد با اين لحظهي خاص انگيزهي او ميشود. در برخي از آثار صادق هدايت ما مواجه ميشويم با «نوستالژي» او نسبت به مقاطعي از تاريخ ايران؛ با نگاه حسرت بار او به اين گذشتهي درخشان. در اين آثار، که آثار موفقي هم نيستند، هدايت به آن گذشته رجعت ميکند، بيآنکه آن گذشته را به زمان حال احضار کند و به آينده پيوند بزند.
و شايد يأس حاصل از همين رجعت به گذشته و نديدن شرايط دلخواه در «حال» کار او را ساخت!
در مورد هدايت و خودکشي او مسئله پيچيدهتر از اين است که بشود آن را در يک دليل خلاصه کرد. شايد با بررسي سير داستاننويسي او، صرفاً به عنوان داستاننويس، به نتايج ديگري، غير از آن چه که شايع است، برسيم. در اين مسير شايد به آن نقطهي پاياني برسيم که نقطه ي پايان داستان نويسي او و زندگي او است. منظورم اين است که شايد آن نقطهي پايان در نوشتن و خلق کردن را هدايت به عنوان نقطهي پايان زندگياش هم تلقي کرده و اجرا کرده است. تفسير و تحليلي که از خودکشي همينگوي ميکنند مگر غير از اين است؟ بايد ببينيم هدايت بهعنوان يک هنرمند خلاق و کسي که خلق ميکند به کجا ميرسد که به خودش ميگويد کار تمام است.
در جهان و در ايران نويسندههاي مختلفي بودند که در يک جايي به نقطهي پايان خلاقيت رسيدند. بهرام صادقي خودکشي نکرد، اما او هم قبل از آن که به ميانسالگي برسد کارش تمام شد. داستانهايش را نوشت، و چندين سال بعد از آن هم زندگي کرد. اين انتخاب شخصي هر کدام از آنها بود؛ هدايت نخواست به زيست بدون خلاقيت ادامه بدهد ولي صادقي ماند و زندگي کرد اما نه بهعنوان نويسندهي خلاق. دنيا پر از نويسندهها و هنرمندهايي از اين دست است. چون هنرمند زنده است که بتواند خلق کند، وقتي که توانايي خلق کردن را از دست داد به قول آن ضرب المثل، مرده و زنده اش صد تومن است!
يعني اين خلق کردن از ذات هنرمند برآمده و به نوعي بر عهدهي او گذاشته شده؟
اصلاً انگيزه است، معني است. براي يک هنرمند معني زندگي است. آبشخور خلاقيتها هم، همان طور که گفتيم، در «نوستالژي» است. ولي شما در کار خلاقهي هيچ هنرمندي نمي توانيد «نوستالژي» را به معناي رجعت و توقف در گذشته پيدا کنيد. يعني «نوستالژي» در هنرمند با اين وجه خود ظاهر نميشود. «نوستالژي» نوعي «دچار شدن» است براي هنرمند، تا از آنجا بتواند اثر هنري را شکل بدهد که براي هميشه و در آينده هم ماندگار شود. تجربه شخصيام را در اين مورد بگويم. يادتان هست عکسهاي پولارويد را که اين عکسها بعد از مدتي رنگش ميرفت. خود اين عکسها نوعي از تعريف نوستالژي را در خود دارد. يعني شکل فيزيکي نوستالژي است انگار. رنگ عکس به مرور مي رود ولي وقتي رنگش ميرود کاغذ سفيد سفيد در دستتان نيست، بلکه يک ته مايهاي از آن تصوير قبلي، به اندازهاي که آن لحظه را به ياد شما بياورد و شما را به آن لحظه ببرد باقي ميماند؛ که هر وقت نگاهش ميکنيد انگار عکس کامل ميبينيد. يکي از داستان هاي کتاب «مکث آخر» من، داستاني است به اسم «آن روز صبح زود». آدم داستان يک روز صبح در يک زمان غيرمتعارف از خواب بيدار ميشود. او هر روز عادت داشته در فلان ساعت با زنگ ساعت بيدار شود دوش بگيرد صبحانه بخورد و … برود سر کار و … اما يک روز صبح بخاري خاموش است، سردش ميشود و در گرگ و ميش هوا از خواب بيدار ميشود. يعني در شرايط غيرمتعارف زندگياش قرار ميگيرد و همين باعث مي شود نوستالژي به سراغش بيايد. هوا که آرام آرام روشن ميشود، هم زمان بخشي از خاطرات در ذهن او رنگ ميگيرد. و آن روز ديگر روز معمولي آن آدم نيست. چون صبح، معمولي شروع نشده است. بهانهي اين ياد آمدن ها هم به خاطر همين ساعت نامتعارفي است که بيدار شده و يک روز متفاوت را براي او شکل داده است. به ياد عشقي که او را ترک کرده مي افتد. يادش ميآيد که با آن دختر يک عکس پولارويد گرفته بود. آن روز کار و زندگياش را رها ميکند و در خانه ميماند. يادش ميآيد که اين عکس را لاي يک کتاب گذاشته بود. ميرود و ميگردد و ميبيند عکس را لاي کتاب «ضد خاطرات» مالرو گذاشته. عکس را درميآورد و چون نور به آن نخورده سالم است.
برگرديم به آن داستان. اين عکس در حال رنگ باختن است و او گام به گام خاطرهاش را با آن دختر مرور ميکند و چيزي قلب او را چنگ ميزند. وقتي اين مرور تمام ميشود رنگ عکس هم پريده. اما نويسنده با نوشتن و فرم دادن به اين لحظه در قالب داستان آن را ثبت ميکند و نميگذارد از بين برود. يعني هنرمند – در اين جا نويسنده– با داستاني که مينويسد به يک «نوستالژي»، که آغازکنندهي داستانش است شکل ميدهد و آن را ماندگار ميکند و اگر شکل درستي بگيرد اصلاً نميتواند باعث منجمد شدن آن گذشته بشود؛ چون هر فرم هنري که شکل بگيرد لاجرم لامکان و لازمان ميشود. و نمونههاي اين قضيه را ميتوان مثال زد…
آيا در مورد داستان و ساير هنرهاي امروزمان، ميتوان اين را گفت که به سبب علاقههاي نوستالژيک مخاطب، استفاده از المانها و آيکونهاي مربوط به گذشته، در کارهاي هنريمان زياد شده، چيزهايي که گاه هيچطوري به بدنهي اصلي کار نميچسبد و کاملاً باسمهاي است؟
ببينيد، در فقدان خلاقيت، نويسنده به المانهاي «نوستالژي» هم به شکل ابزاري در صحنهي داستانش نگاه ميکند؛ ابزاري که تصادفاً نسلي که مخاطب داستانهاي اوست، خواهان آن است. «نوستالژي» در امر خلاقه يک ضرورت است ولي در امر تخصصي و مکانيکي يک ابزار و وسيله است. در حالي که نوستالژي نميتواند وسيله باشد. اينکه من به گذشته نگاه کنم فقط کافي نيست.
و نقطهي تمايز اين جاست که افرادي مثل هدايت يا گلشيري يا ديگراني در اين حد و اندازه، از «نوستالژي» که دچارش ميشدند استفادهي خلاقانه ميکردند، اما دو نسل بعد از اينها چون به تکرار و تقليد آثار آنها بيشتر تمايل دارند تا خلق اثر خودشان، پس «نوستالژي» هم در آثارشان به شکل ابزاري مطرح ميشود؟
اينها در اساس اصلاً کار خلاقه نميکنند. اينها تخصص فني داستاننويسي دارند، و به قول شما المان هاي «نوستالژيک» براي شان نوعي ابزار براي تزئين صحنه است. ببينيد، شما يک سالن پذيرايي را در يکي از ساختمان هاي مدرن امروزي تصور کنيد که تزئين شده است با وسايل و ابزار خيلي شيک و امروزي. حالا فکر کنيد در کنجي يک گلاب پاش کوچک بارفتن هم گذاشته اند. خب، در اين فضا و در ميان اين همه اشياء ممکن است اصلاً اين گلاب پاش ديده نشود. ولي ممکن هم هست که کسي آن را ببيند و حتي توجهش جلب شود صرفاً به عنوان شيئي اي که در تضاد با اشياء ديگر است و دنبال دليلي باشد براي وجود آن در اين جا. اما اگر آدم خلاقي در آن جا باشد ممکن است اين گلاب پاش با آن رنگ و نقش و نگار روي آن گذشتهاي را براي او به حال و اکنونش احضار کند، به جاي آن که خودش به آن گذشته پرت شود. درواقع کارکرد «نوستالژي» حضور يک شيئي يا حادثه در اثر هنري نيست بلکه نقش آن فقط ايجاد انگيزه است. يک هنرمند خلاق اگر آن انگيزهي بي شکل را شکل ندهد ذهنش آرام نميگيرد. و اينجاست که «نوستالژي» در کار خلاقه پيش برنده است.
به دليل تفاوت نگاه به اين شيئي و تأثير آن در مردم عادي و در يک هنرمند؟
بله دقيقاً. تفاوت در نگاه خلاقانه است. حتي يک آدم عادي هم ممکن است خلاقانه برخورد کند و اين «نوستالژي» انگيزهاي بشود در او براي حال و آيندهاش. در داستانهاي اخير کمتر نگاه خلاقانهاي را به «نوستالژي» شاهد هستيم. شايد لازم باشد از اين منظر داستاننويسي امروزمان واکاوي شود، قطعاً دستاوردهايي خواهد داشت.
نکتهي آخري که لازم ميدانم بگويم اين است که اين پروندهي «نوستالژي» را در مجله فقط به عنوان يک شروع و فتح باب منظور کنيد. شايد لازم باشد در فرصتي مناسب اهل فن، داستاننويسي ايران را از اين منظر بررسي کنند، دستاوردهايي خواهد داشت قطعاً، و اصلاً به نظرم لازم است اين کار.