روي يک صخره در ماه مارس
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: اعلم، هوشنگ؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

آقاي «س» سه شب پر از كابوس و سه روز و شب باراني و هولناك را پشت سر گذاشته بود بدون اين كه بتواند كاري انجام دهد يا از كسي خبري بگيرد و حالا در صبح چهارامين روز، آسمان كمي آرام گرفته بود و باران تقريباً به همان قاعده‌اي مي‌باريد كه آقاي «س» در سال‌هاي عمرش ديده بود. اما در سه شبانه‌روز گذشته، باران نبود، انگار هزاران رودخانه آسماني كه او نمي‌دانست سر چشمه آن‌ها كجاست به سوي زمين سرازير بود، اما با وجود كاهش شدت باران آسمان هنوز سياه بود، آن قدر كه آقاي «س» فكر نمي‌كرد باران به اين زودي‌ها بند بيايد.

در اين سه روز برق قطع شده بود. البته در آن روستاي دور افتاده كوهستاني قطع برق چيز تازه‌اي نبود. آقاي «س» ده روز پيش، آمده بود پدرش را ببيند، كاري كه فقط سالي يك بار، اگر فرصتي مي‌شد و كار شركت اجازه مي‌داد انجام مي‌داد. پدرش در همان روستايي زنده‌گي مي‌كرد كه او به دنيا آمده بود و تا سن هفت ساله‌گي هم آن جا ماند چهار ساله كه بود مادرش را از دست داد و هفت سالش كه شد، خاله‌اش از شهر آمد كه او را ببرد و اسمش را در مدرسه بنويسد. حتي به پدر او هم پيشنهاد كرد از آن روستاي دور افتاده دل بكند، اما او حاضر به ترك آن جا نشد. آقاي «س» در شهر درس خواند، بزرگ شد و دست و پايي زد و يك شركت تاسيساتي درست كرد و سالي يك بار هم مي‌آمد و پدرش را ميديد كه هر سال پيرتر و تنهاتر مي‌شد. و حالا در آن روستاي كوهستاني غير از پدرش و دو تا عموهايش كه آن‌ها هم پير شده بودند جمعاً سي، چهل نفر پير‌زن و پير‌مرد زنده‌گي مي‌كردند كه تقريباً نصفشان هم زمين‌گير بودند. آسايشگاه معلولان بالاي يك كوه!

از نظر آقاي «س» روستاي «شادان كوه» يادگار دوران غارنشيني بود. خانه‌ها مغاره‌هايي بود كه در دل كوه كنده بودند اما حالا آقاي‌ «س» فكر مي‌كرد، اگر غير از اين بود، در اين سه شبانه‌روز هراس انگيز كه باران مثل سيل مي‌باريد، حتي اگر خانه‌ها را از آهن و سيمان هم ساخته بودند ويران مي‌شد. اما آن جا اين اتفاق نيافتاد. كاهش شدت باران به آقاي «س» امكان داد كه از آن خانه كنده شده در دل كوه بيايد بيرون و زير باران كه حالا شدتي قابل تحمل داشت، و خودش را برساند به بالاي صخره‌اي كه در روزهاي پيش از بارنده‌گي مي‌رفت آن جا و موبايلش آنتن مي‌داد و زنگ مي‌زد به زنش و شركت. وقتي رسيد بالاي صخره موبايلش را در آورد و گرفت زير كتش جوري كه خيس نشود و بعد روي اسم زنش كال را زد و اميدوار بود كه آنتن بدهد. اما موبايل نه تنها آنتن نداشت بلكه علامت شبكه‌ي مخابراتي را هم نشان نمي‌داد، فقط اسم‌ها روشن بود. آقاي «س» چند بار دكمه‌ها را زد و موبايل را خاموش، روشن كرد اما هيچ اتفاق تازه‌اي نيافتاد شايد بارنده‌گي شديد به دكل‌هاي مخابراتي آسيب زده بود. آقاي «س» نگران شد اما كاري از دستش بر نمي‌آمد، اين كه نمي‌دانست چه خبر شده بيشتر نگرانش مي‌كرد. راديو ديجيتالي‌اش هم كه تمام فرستنده‌هاي دنيا را مي‌گرفت از كار افتاده بود و هر ايستگاهي را كه مي‌خواست بگيرد يا صدايي نمي‌آمد يا فقط صداي خر خر بود. آقاي «س» فكر كرد برگردد تهران، اما زير آن باران؟! سخت بود از كوه پايين رفتن. تا محلي كه توانسته بود با ماشين دو ديفرانسيل ژاپني‌‌اش بيايد و ماشين را آن جا پارك كند، لااقل يك ساعت راه بود و البته سرازيري، موقع آمدن يك كوهنوردي حسابي بود تاواني كه به خاطر لجبازي پدرش كه حاضر نبود از آن روستاي عصر حجري دل بكند، سالي يك بار بايد مي‌پرداخت و به خاطر همين سختي راه بود كه نه زنش و نه تنها پسرش كه در ايران مانده بود، حاضر نبودند براي ديدن آدمي كه هيچ‌وقت توي عمرشان نديده بودند دنبال او راه بيافتند اما آقاي «س» باورش اين بود كه هر چه دارد از همين سفرهاي سالي يك بار و دعاهاي پدر پيرش دارد كه حالا نشسته بود بر لب بام زنده‌گي و هر لحظه ممكن بود به اعماق دنياي ديگري پرتاب شود.

آقاي «س» تصميم‌اش را گفت بايد مي‌رفت و كوله‌ سفرش را جمع مي‌كرد، پيشاني پدرش را مي‌بوسيد و بر مي‌گشت اين تنها كاري بود كه در آن شرايط بايد انجام مي‌داد.

قبل از اين كه با پدرش خداحافظي كند، از ظرف شيري كه كنار اتاق بود يك ليوان پر كرد و به پيرمرد خوراند و شايد اين آخرين بار بود، اما خدا را شكر كرد كه در آن روستاي عصر حجري هنوز چند تا گاو و بز و بزغاله و مرغ و خروس مانده بود و هنوز چند نفري از آن عصر حجري‌ها تاب و توان اين را داشتند كه هر دو ماه يك بار به نوبت به شهر بروند و سور و سات بقيه را بار قاطر كنند و بياورند بالا.

آقاي «س» كوله را انداخت روي شانه‌اش و راه افتاد باران هنوز آن قدر تند بود كه آقاي‌ «س» مجبور شد مسير را در نهر آبي كه روي جاده باريك كوهستاني سرازيرشده بود طي كند و خودش را به ماشين‌اش برساند.

خيالش راحت بود كه از آن به بعد، بقيه‌ي راه را راحت مي‌رود. اما در آن لحظه سرماي خيس آب باران را كه از همه لباس‌هايش گذاشته بود روي پوستش حس مي‌كرد. حالا آقاي «س» اين فرصت را داشت تا به توفان و باران هراس انگيز سه شبانه روز پيش فكر كند به شدت ترسيده بود، اما پدرش با صداي لرزان و با اشاره دست و من، من كنان گفته بود. چيزي نيست، گاهي … گاهي … و نتوانسته بود همه حرفش را بزند اما آقاي «س» متوجه شد كه پدرش مي‌خواهد بگويد، گاهي اين جور باران‌ها مي‌آيد نگران نباش.

آقاي «س» با احتياط در نهر كوچك آبي كه در سرازيري راه مال رو زير پايش جاري بود و به طرف پايين كوه مي‌رفت، قدم بر مي‌داشت. كفش هايش پر از آب بود، اما اهميتي نمي‌داد، به ماشين كه مي‌رسيد، آن‌ها را در مي‌آورد و پا برهنه راننده‌گي مي‌كرد. بارها اين كار را كرده بود، هر وقت مي‌رفتند شمال، چند روز زنده‌گي در ويلاي نقلي سيصد متري‌‌شان اين فرصت را به او مي‌داد كه تمام روز پا برهنه باشد و به قول خودش، كيف دوران بچه‌گي‌اش را ببرد و گاهي هم پا برهنه مي نشست پشت فرمان كه زنش را ببرد شهر براي خريد. آقاي «س» در آن سرازيري به خودش گفت: اين آخرين سفر به اين روستاي عصر حجري است. شك نداشت تا يكي دو ماه ديگر خبر پيرمرد را مي‌آورند.

زير باران به ساعتش نگاه كرد فكر ‌كرد بايد به نصفه‌هاي راه رسيده باشد. سه شبانه روز سيل وحشتناك باعث شده بود مسير به کلي شسته شود نشانه‌ها تغيير كند، خيلي جاها احساس مي‌كرد اين همان مسيري نيست كه موقع آمدن از آن گذشته است، اما اين شانس را داشت كه در مسيري كه آب از آن مي‌گذشت به طرف پايين برود تا برسد به نزديكي دامنه. آسمان هنوز سياه بود و آقاي «س» در آن هواي نيمه تاريك احساس مي‌كرد كه در يك غروب ابدي بايد تا پايين كوه برود، اما خوشحال بود كه توفان عجيب و غريبي كه در سه شبانه روز گذشته زمين و زمان را لرزانده بود و آن بارش وحشت انگيز كه آقاي «س» در تمام عمرش حتي تصور آن را هم نمي‌كرد تمام شده و آسمان كمي آرام گرفته است، هر چند كه باران هنوز تند مي‌باريد.

آقاي «س» دوباره به ساعت‌اش نگاه كرد، كادوي زنش بود در آخرين روز تولدش. يك ساعت راه آمده بود، اما هنوز جايي كه ماشين‌اش را گذاشته بود نمي‌ديد. در يك لحظه فكر هول‌انگيزي تنش را لرزاند، نكند سيل…؟! نه امكان نداشت. جايي كه ماشين را گذاشته بود، امن بود و بعد از آن هم يك جاده‌ي شني بود كه تا پايين كوه و كنار جاده اصلي مي‌رفت. نكند سيل جاده را برده باشد؟! نه! امكان نداشت يعني آقاي «س» نمي‌خواست به چنين اتفاق وحشتناكي فكر كند. سعي كرد، سريع‌تر حركت كند، دو روز بود كه از زن و بچه و شركتش خبر نداشت. از پسرش كه در كانادا بود و از دختر بزرگش كه در فرانسه آرايشگاه داشت، قدم‌هايش را تند تر كرد. باران همچنان از آسمان سياه مي‌باريد.

آقاي «س» هر چه پايين‌تر مي‌رفت نگران‌تر مي‌شد. به حساب خودش و ساعتش بايد رسيده باشد اما نرسيده بود، تندتر قدم برداشت، چند بار پايش لغزيد و يك بار كه دستش را به كناره كوه گرفت تا زمين نخورد، كف دستش زخمي شد اما مهم نبود. بايد خودش را به ماشين مي‌رساند.

آقاي «س» حالا به طور جدي وحشت كرده بود. بعد از دو ساعت و نيم كه راه آمده بود هنوز جايي كه ماشين‌اش را گذاشته بود نمي‌ديد، فقط ادامه كوه بود و نهرهاي كوچك و بزرگ آب كه به سمت پايين سرازير مي‌شد، نكند راه را اشتباه كرده باشد؟ نه امكان نداشت! اين تنها راهي بود كه از آن دهكده عصر حجري به پايين كوه مي‌رفت اما چرا ماشين‌اش را نمي‌ديد؟ حالا بايد خيلي پايين‌تر از جايي كه ماشين‌ را گذاشته بود و دور دست جاده فرعي و حتي جاده اصلي را هم ببيند، اما نمي‌ديد تاريكي هوا و بارش باران ديد رس‌اش را كم كرده بود؟! سعي كرد، تندتر برود اما نمي‌شد در آن باريكه‌ي پر آب تند تر از اين نمي‌توانست برود. وحشت كرده بود. نكند …! نه! هيچ فكر ديگري نمي‌توانست بكند موبايلش را زير باران از جيب كتش درآورد، موبايل خيس بود و علامت شبكه هم محو شده بود. حرص‌اش گرفت: مرده شور اين خط را ببرد! راه باريك از كناره كوه به سمت چپ مي‌پيچيد اما نهر كوچك از كناره سمت راست به پايين مي‌ريخت به سمت دره‌اي كه آن پايين بود و آقاي «س» ناگهان خشكش زد، ته دره درياچه بود، آقاي «س» چشم‌هايش دريده شد اما تا آن جا كه توانست ببيند آب بود، درياچه‌اي كه او احساس كرد تا جاده اصلي كشيده شده، خودش را كشيد به سمت چپ ديواره كوه و از آن جا به پايين نگاه كرد، آن جا هم آب بود، دريايي از آب، آقاي «س» متوجه شد تا جايي كه چشم‌اش كار مي‌كند و دورتر از آن فقط آب است. پشتش را داد به ديواره كوه پاهايش مي‌لرزيد سرش را برگرداند، پشت سرش كوه بود و بالاي سرش آسمان سياه كه مي‌باريد. از ماشين خبري نبود. از جاده فرعي و اصلي هم. فقط آب بود…. آقاي «س» از جايي كه ايستاده بود چشم گرداند، احساس كرد روي جزيره‌ي كوچكي در وسط اقيانوس ايستاده است و تازه متوجه شد كه ساعت‌ها قبل از جايي كه ماشين‌اش را گذاشته بود گذشته است ماشيني كه احتمالاً حالا در اعماق درياي زير پايش بود. در يك لحظه فكر وحشت‌انگيزي از سرش گذشت. نكند! … نه! اما نه! دخترش گفته بود بيستم مارس بليط دارم. زنش گفته بود: زود برگرد، بيست روز ديگه «رُكي» مي‌آد. و حالا او درست در وسط ماه مارس ۲۰۱۲ روي صخره‌اي بر فراز اقيانوسي از آب ايستاده بود در كوره راهي كه به سمت پايين مي‌رفت به سمت اقيانوسي از سيلاب برگشت به ژشت سرش نگاه کرد اما  راه برگشت به روستاي عصر حجري را هم سيل برده بود. آقاي «س» احساس كرد در وحشتناك‌ترين لحظه زندگي اش احساسي را تجربه مي کند که ژيش از آن نمي شناخت تنهايي و گم شدن در لايتناهي بشري را تجربه مي‌کند.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY