در این مطلب متن کامل شماره ۶۹ ماهنامه آزما را مشاهده میکنید.
مطالب زیر در شماره ۶۹ ماهنامه آزما منتشر شده است. از اینجا میتوانید به آرشیو مطالب این شماره از ماهنامه آزما دسترسی داشته باشید.
فهرست مطالب شماره ۶۹ ماهنامه آزما
- اسب اسطوره نماد
- آستین های رنگی
- این تهران دلبند
- بازکن پنجره را
- به یاد آن غریبه ی آشنا که نیست!
- بهمن جلالی به روایت دل
- بوی شمع
- تاتار شاهد خاموش تاریکی
- درباره نوشتن
- رویداد
- سفید و سیاه
- سمبل گرایی در شعر گل مهتاب نیما
- شعر خودمان
- شعر دیگران
- عبور از خط قرمزهای درون
- فصلی از رمانی که هرگز چاپ نمی شود
- موج ناب ابزار تفکر شعر ناب
- نگاهی به زندگی دیگران
- نه حقش نبود
- وقتی دختر نخست وزیر نویسنده می شود
در این شماره از ماهنامه آزما بخشی از رمان سینا دادخواه منتشر شده است
فصلي از رماني كه هرگز چاپ نميشود
سينا دادخواه
آن چه در پی میآید، بخشی از رمانی است که به دلایل خصوصی متن کاملش را هیچ وقت چاپ نخواهم کرد. اگر قصه بعضی شخصیتها باز نمیشود فقط و فقط به علت است که قصه کاملشان مربوط به فصلهایی است که هیچ وقت دوست ندارم خوانده شوند. هنوز نمیدانم چرا راضی شدم همین یک فصل را هم چاپ کنم. احتمالا بعدا خواهم فهمید.
بخشی از رمان سینا دادخواه منتشر شده در ماهنامه آزما
نگار جان هر چه بگویی قبول الا این یکی. بگو مرگ صدای ضبط شدهی زنی است که صد سال آزگار است تندتند چند تا جمله را از بلندگوی غسالخانه تکرار میکند… از برادران عزیز تقاضا میشود از تجمع روبروی درب غسالخانهی زنانه جداً خودداری فرمایند… راست میگویی، مرگ بود که نگذاشت برادر عزیز تو باقی بمانم… سوگواران گرامی توجه فرمایید! جهت جلوگیری از اشتباهات احتمالی استدعا داریم قبل از حمل و تشییع جنازه، متوفای خود را دقیقاً شناسایی فرمایید… بله، کسی جلوی اشتباهات احتمالی را نگرفت و تو ایست قلبی کردی… از مراجعین محترم تقاضا میشود به هنگام تشییع پیکر متوفا از پول و اشیای قیمتی خود مواظبت نمایند… و به همین سادگی هیکل ظریف ناتالی پودتمنی تو ظرف پنج دقیقه شد پیکر متوفا… اما تو را به خدا رحم کن. این یکی نه! نگو مرگ کودک است. نگو مرگ کودکی است یک ساله که تازه یاد گرفته بوده تاتیتاتی کند. اینجا کجاست من را آوردهای؟ من را از اینجا ببر. میخواهم زودتر برسم به قطعه ی تو. چرا سر به سرم میگذاری و راهم را بیراه میکنی که کارم بکشد به قطعهی کودکان ؟ اگر دلت میخواهد خوب نگاه کن. این قدر نگاه کن که چشمانت از حدقه بیرون بزند ولی من نگاه نمیکنم. هیچ وقت نخواستی بفهمی نبودنت چه کوری نحسی شد برایمان. حتی قبل از آنکه عمو شهریار بیاید توی قبرت و شانه ات را تکان بدهد تا آخوند پیری که عبایش گلی شده بود دعای تلقین بخواند نور چشمهایمان بال زده بود و رفته بود. روی قبری که پای محوت را رویش گذاشتهای عکسبرگردان میکیموس چسبانده اند. روی قبر پیش پایت هم عکسبرگردان گربههای اشرافی است. راست میگویی. خودم هم داشتم به این فکر میکردم که مرگ میتواند میکیموس باشد یا همین گربههای اشرافی. هم موش باشد و هم گربه. کفشهای خاکیات را نگذار روی مرگ. این یکی نوزادی است چهارماهه که پستانک دهاناش است. بپا پا روی پستانکش نگذاری نگار. آلبومهایمان یادت هست؟ همان آلبومهای جلد مخمل بنفش نفیس؟ پستانک تو صورتی بود و پستانک من آبی. عمو شهریار قبل از آنکه سر هیچ و پوچ دیگر خانه مان نیاید کلی عکس از من و تو گرفت. دو سالگی و سه سالگی ما توی دوربین کونیکا و کنتاکتهای عمو شهریار گذشت. نمی خواهم اعصابت را به هم بریزم ولی باید بدانی تو بودی که ما را از دوربین کونیکا محروم کردی. دستهی یخچال شان را قلفتی از جا کندی و بابای مهربانت هیچی به تو نگفت و تازه بوست هم کرد. زن عمو فریبا شاکی شد که چرا بچه تان را دعوا نمی کنید. بابای مهربانت گفت بچه سه ساله که چیزی سرش نمی شود، همه چیز برایش اسباب بازی است. نبودی ببینی عموشهریار بعد از چهارده سال ندیدنمان اینها را با چه گریه ای سر مزار برایم تعریف میکرد. بچه که بودیم اسباب بازی از سر و کولمان بالا میرفت. آدمآهنی. ماشین مسابقه. عروسک باربی. ماژیک جادویی. راست میگویی مرگ آدم نیست و فقط یک اسباببازی است. دیشب بعد از سه سال رفتم خانه اشکان اینها برای آشتی. اشکان عکسهای ولنتاین را نشانم داد. یادت هست؟ بعد از کنسرت آریان، جلوی سالن مبنا ایستادیم و اشکان دسته جمعی ازمان عکس گرفت. اولین شب دوستی تان بود. نمایشگاه بین المللی حالا دیگر یک متروکه ی مخروبه است. اولین عکس را درست ندیده بودم که شارژ لپ تاپ تمام شد. ترسیدم که نکند دوست نداشته باشی عکسهایت را ببینم. شارژر را زدیم و ویندوز دوباره بالا آمد. روی شال بنفش و موهای فرفریات توی عکس زوم کردم. یک لحظه احساس کردم بوی موهایت اتاق اشکان را پر کرده. خیالاتی شده بودم. آن شب حتماً یادت هست. سی یلوی اسقاطی اشکان هنوز توی پارکینگ اسقاطیهای پارک ملت است. ماشین خوبی بود. تقصیر خودش نبود. مرگ بود که سیم ترمزش برید و بیچاره را کوبید به گارد ریل. سی و یک را به خاطر میسپارم. سی و یک یعنی سنگ های رنگی. نردههای رنگی. گلهای رنگی. قطعه سی و یک عجیب است که اصلاًٌ بوی مرگ نمیدهد. بوی تولد می دهد. بوی پودر بچه و پوشک mybaby . نمی توانم از این بادکنکهای رنگی را که روی نردهها دارند پیچ و تاب میخورند عکس نگیرم. همین دوربین دو مگا پیکسلی موبایلم هم این درخت کاج و این نردهها و بادکنکها را برایم ابدی میکند. نگار تو هم بیا توی عکس. دستت را به درخت کاج تکیه بده. درخت کاج، درخت قسمت این بچهها است که بین این همه نهال نازک تک افتاده. میخواهد اینقدر به بچه ها فکر بکند که شبی از شبها بالاخره میوه بدهد. یک کم بیا سمت چپ تا درست وسط کادر بیفتی و درخت کاج هم کامل توی عکس باشد. عکس خیلی قشنگی شد و تو خیلی قشنگ و نامریی افتادی عزیزم؛ با همان لبخند بیخیال همیشگی و همان ابروهای تا به تا. چه کار جالب و قشنگی. من هم از این مادرها تقلید خواهم کرد. دفعهی دیگر که آمدم پیشت نوار سلفون هم با خودم میآورم و روی سنگات میکشم. مادرهایی که بچههایشان آن پایینها هستند همین کار را کردهاند. با گلهای واقعی با داودی ها و ژروویراها و میخکها شکلهای بچه گانه ساختهاند و روی سنگها را سلفون کشیدهاند تا باد گلها را با خودش نبرد؛ تا باد بد شکلهای بچهگانه را با خودش نبرد. اما تو بچه نیستی. حالا خیلی بزرگ شده ای. تازه قطعه تو خیلی دورتر است از قطعه کودکان. سی و یک کجا و دویست و چهار کجا. بیا برویم. از بغل دست مادری که روی زمین نمناک نشسته و برای کودکش از روی دعاهای پِرِسی تولید انبوه دعا میخواند رد میشوم و کفشهای خاکیام را میبینم که یک لحظه به گوشهی چادر مادر میگیرند. پاهایم را سریع پس میکشم. باید هر چه زودتر به تو برسم.
**
از قطعه کودکان خیلی دور شده ام. می خواستم بروم سر مزار نگار. حالا دارم نیامده از همان راهی که آمدم برمی گردم. نگار دیگر چشم دیدن مرا ندارد و دعوتم نمی کند. شاید هم من خسته شده ام. سه سال تمام، هر دوشنبه. خیلی وقت است که همه چیزها شبیه چیزهای دیگر میشوند. و این اصلاً اتفاقی عجیبی نیست. بهشت زهرای گور به گور خواهر دو قلویم را هر شب شبح و شبحتر میکند. روح نوجوانش را به قول بابا « به یک سِنت سیاه» میفروشد به سنگ سفیدی که رویش همان شعر سهراب را خیلی دوست داشت نوشتیم… این پیچک شوق آبش ده سیرابش کن… نگار حالا آن قدر شبح شده که باد به زحمت می تواند او را با خودش به قعر زمین ببرد. اگر دفعهی دیگری در کار باشد ترجیح می دهم شبی زمستانی باشد. اشکان هم با من می آید. خوب است و غم انگیز که بعد از سه سال دوباره با هم دوست شده ایم. اشباح هم لابد مثل ما سردشان میشود و مثل ما توی سرما تیرتیر میلرزند. یخ می زنند و مرئی میشوند و من میتوانم لاقل شبح فریز شدهی نگار را ببینم. ایستگاه مترو از دور خودش را نشان میدهد. نزدیک من ولی یکی از این قطعه های نوسازی است که هنوز پای مرده ها بهشان باز نشده. کارگری افغانی سرش را با دستمال نارنجی بسته است و روی تپهی شن و ماسه دراز کشیده و بر و بر من را نگاه میکند من هم به او چشم می دوزم و سعی می کنم پلک نزنم. بیخیال و بیاعتنا میرود سمت نصفهی ساخت شدهی قطعه؛ جایی که روی اولین ردیف بلوک ها برای رفع تشنگی کارگرها چند تا کلمن قرمز گذاشته اند. دستمال سرش را باز میکند و می گیرد زیر کلمن و خیسش میکند و میکشد به سر و صورتش و بعد کلمن را بالا میبرد و دهانش را میگیرد زیر شیر. دوباره با چشمهای بادامیاش من را نگاه میکند. تشنهام میشود. بی خیال. بروم ایستگاه مترو و از آبسردکن آنجا آب بخورم بهتر است ولی نمیدانم چه ام میشود. پاهایم را می بینم که شروع می کنند دویدن سمت کلمن قرمز. به مرد افغانی که میرسم بقیه کاگرها هم دست از کار میکشند و با تعجب به من نگاه میکنند. بی توجه به این همه چشم وق زده کلمن را از دست مرد میگیرم و می برم. کارگرها با خنده به سیب گلویم که بالا و پایین میپرد نگاه میکنند. کلمن را روی لبهی بلوک میگذارم. تابلوی زرد و مشکی مترو دارد از دور برایم دست تکان میدهد…