متن کامل هفتاد و ششمین شماره ماهنامه آزما
بازديد : iconدسته: آرشیو

متن کامل هفتاد و ششمین شماره ماهنامه آزما را در اینجا دریافت کنید.

فهرست مطالب این شماره آزما

در اینجا متن یکی از مطالب این شماره آزما را مشاهده می‌کنید:

 

استاد محمد به روایت محمود

 

۱۳۲۹

در «چاله سيلابي» يكي از «چوله‌» هاي آن سوي ميدانِ اعدام … به دنيا آمدم. در خانه‌يي كه به جز خانواده‌ی من، پنج شش خانواده‌ی ديگر هم زنده‌گي مي‌كردند.

مرداني خشن و خسته، بد اخم و بي‌خنده.

زناني مفلوك و بي‌حوصله، شلوغ و هميشه گريان.

«رباب خانم» پيرزني كه با مُزد پاكت چسباني مخارجِ زنده‌گيِ دخترهاي يتيم‌اش را تأمين مي‌كرد.

«اوس صفر» پيرمردي كه هميشه «ظهور آقا» را انتظار مي‌كشيد.

و «فخري» زن زيبايي كه عقيم بود. غروب‌ها كه مي‌شد، دستي به صورتش مي‌بُرد، موهايش را شانه مي‌كرد، زيباترين لباس‌هايش را مي‌پوشيد، از اتاق بيرون مي‌آمد و مثل يك تكه جواهر بر سينه‌ي آسمانِ سياهِ آن خانه مي‌درخشيد. چادر خوش نقش و نگار بر شانه‌هايش بازي مي‌كرد.

گاهي يك بال چادر را به دورِ بدنش مي‌تابيد و گاه با دو دست، دو بال چادرش را مي‌گرفت، دست‌هايش را بر گودي كمر مي‌گذاشت، مي‌گفت، مي‌خنديد، مي‌خراميد و بي‌آن كه هيجان‌اش را پنهان كند، تا آمدن شوهرش دقيقه‌ها شماره مي‌كرد.

گاهي شمردن اين دقايق به سه چهار ساعت مي‌كشيد. با اين همه، صورت فخري گل مي‌انداخت، وقتي شوهرش مست و منگ و ملنگ از راه مي‌رسيد. به اتاق خودشان مي‌رفتند، در و پنجره‌ها را مي‌بستند و پرده‌ها را مي‌كشيدند.

صداي خنده‌ي، زن، به قهقهه.

صداي آوازش، بي‌پروا.

صداي پچ‌پچ‌اش، بريده بريده.

سكوت. سكوت. سكوتي طولاني و سپس:

صداي زوزه‌ي مرد با كلماتي نامفهوم.

صداي ضربه‌هاي بي‌رحم شلاق از سيم برق به بدن زن.

و شيون، شيون، شيون.

از درد ضربه‌هاي سيم برق، شيون در گلوي فخري گره مي‌خورد. زن‌هاي خانه، با يك چادر به پشتِ درِ اتاق فخري مي‌رفتند.

فخري به زن‌ها التماس مي‌كرد و زن‌ها به شوهر زننده. فخري زن‌ها را قسم مي‌داد و زن‌ها مردك زننده را … كه نزن، ولي آن قدر مي‌زد تا خودش خسته شود. آن وقت در را باز مي‌كرد و فحش مي‌داد، به خودش، به پدر و مادرش، به زنش به بچه‌يي كه به دنيا نمي‌آمد. زن‌ها چادر به دور بدنِ فخري مي‌پيچيدند و او را از اتاق بيرون مي‌آوردند ولي نيم ساعت بعد، در حالي كه هنوز از گُر گُرِ مرهم زخم‌هايش مي‌سوخت با مويه‌يي شرمنده، پشت در اتاقش به التماس مي‌نشست كه شوهرش او را بپذيرد.

تنها شعر دوران كودكي‌ام با ضرب ضربات آن شلاق و زنگ ضجه‌هاي آن زن، سروده.

 

۱۳۴۲

تا اين جا فكر مي‌كردم كه انسان فقط پشت درهاي بسته‌ي اتاق مي‌تواند انسان ديگري را كتك بزند. تابستان چهل و دو به وسعت باورهايم رسيدم.

 

۱۳۴۳

نصرت رحماني را يافتم.

 

۱۳۴۴

باقي مانده‌ي قله‌اي كه به وسيله‌ي ديناميت منفجر شده است. … چه مي‌نامند؟ بيژن مفيد – در آن سال‌ها – همان بود.

در محله‌ي دروازه دولاب، زير كوچه دردار، نرسيده به خرابات، متروكه‌ي يك رخت‌شوي خانه از بقاياي بلديه بوذر جمهري هنوز پا بر جا بود، كه شب‌ها خراباتيان در آن بيتوته مي‌كردند و سازمان پيش آهنگي، خانه‌ي جوانان پيش آهنگ را روي همين بيدر كجا بنا كرده بود.

بيژن مفيد – به همت هوشنگ كبير – آتليه‌ي تئاتر را در همان خانه‌ي پيش آهنگي بنيان گذاشت. از آن سال تا سال ۴۹ در جذبه‌ي وجود بيژن و آتليه تئاتر زيباترين سال‌هاي زنده‌گي‌ام را گذراندم.

 

۱۳۴۵

كافه فيروز را دريافتم. جلال آل احمد، حسن قائميان و اكبر مشكين را در كافه فيروز و محمد آستيم را.

يكي از روزهايي كه تحمل مزاحي به نام نشستن در كلاس ادبياتِ دبيرستان از حد تحملمان خارج بود، با عباس نعلبنديان رفتيم به ديدن يكي از فيلم‌هاي «فليني». (شايد «ساتريكون» بود) در بازگشت از سينما، محمد آستيم را ديديم.

آستيم از عباس پرسيد:

– چه‌طور بود؟

عباس گفت:

– تا خرخره‌اش تو لجن بود.

آستيم كف دستش را بر فرقِِ سرش فشرد و گفت:

– من دنبال چيزي مي‌گردم تا اينجايش تو لجن باشه

و دروغ نمي‌گفت.

 

۱۳۴۶

ايرج انور با تئاتر ژان ژنه به ايران آمد. تمرين «نظارت عاليه» را شروع كرديم.

 

۱۳۴۷

در نمايش شهر قصه مدير صحنه بودم، بازي هم مي‌كردم. شهر قصه براي اجرا در جشن هنر انتخاب شد. هوشنگ كبير، قلب تپنده‌ي «آتليه تئاتر» بود. در آستانه‌ي موفقيت گروه، هوشنگ كبير را در تهران جا گذاشتيم و به شيراز رفتيم.

همان سال، در همان جشن هنر نمايش «پژوهشي …» هم بر صحنه رفت. هر دو نمايش با موفقيتي غير عادي رو به رو شدند. اين موفقيت آغاز ويرانيِ عباس نعلبنديان و بيژن مفيد بود. آربي آوانسيان – كارگردان «پژوهشي» – ويران نشد. چون آربي قواعد آن بازي را بلد بود ولي بيژنِ خرابات نشين و عباس شاگردِ روزنامه فروش بلد نبودند.

«سالِ بد»

۱۳۴۸

بعد از دو سال تمرين مدام شش شب با نمايش نظارت عاليه بر صحنه رفتيم. گمان نمي‌كنم در آن شش شبانه‌روز روي زمين زنده‌گي كرده باشم.

همان سال آتليه تئاتر – بدون هوشنگ كبير – نمايش ماه و پلنگ را بر صحنه برد. يخِ موفقيت پارسال آب شد. به غرامتِ شكستِ ماه و پلنگ، باز هم اسيرِ اجراي شهر قصه شديم.

«سالِ دد»

۱۳۴۹

قرار بود «آتليه‌ی تئاتر» مستقل هرگز وابسته نشود. شد. قرار بود با درآمد شهر قصه يك تئاتر بسازيم و در تئاتر خودمان، ساده زنده‌گي كنيم و پُر غرور بر صحنه رويم. نشد. و با شكستن استقلال آتليه تئاتر، يك بار ديگر فكر گروه مستقلِ تئاتر فرو ريخت.

اول آتليه تئاتر ترجمه شد: كارگاه نمايش. بعداً‌به نفع كارگاه، منحل شد.

اندكي بعد… خودمان هم منحل شديم.

 

«سال اهرمن»

۱۳۵۰

با انحلال آتليه‌ی تئاتر، نتوانستم در تهران بمانم رفتم.

در بندر عباس، با بچه‌هاي بندر «گروه پتوروك» را درست كرديم با آن گروه يك نمايش بر صحنه برديم و به تهران برگشتم.

در تهران قصه “ديوار” نوشته ژان پل سارتر را براي صحنه نوشتم و در اداره تئاتر كار كرديم. بر صحنه نرفت. «گروه تئاتر ديگر» را با همكاريِ تعدادي از كارگران كارخانه ايران ناسيونال ساختيم.

بايد خيلي زود بر صحنه مي‌رفتيم، چون اين گروه هم مستقل بود و هم سرشكن كردن مخارج‌اش مي‌توانست آسيب رسان شود. نمايشنامه‌ی آسيد كاظم را با در نظر گرفتن شخصيت و توانايي‌هاي اعضاي آن گروه نوشتم.

آسيد كاظم بر اساس يك واقعه‌ی مستند نوشته شد و اعتبار كشفِ جوهر نمايشي اين واقعه، به نصرت رحمانيِ شاعر مي‌رسد.

 

۱۳۵۱

اجراي آسيد كاظم به طرزي غريب موفق شد. بايد تاوانِ اين موفقيت را مي‌پرداختم. پرداختم و … چه گران.

همان سال سريال «پژواك» را نوشتم. سريال «گذر خليل دَه مرده» را نوشتم و كار كردم…. اكبر مشكين، جمشيد مشايخي، بهروز به نژاد، آهو خردمند، خسرو شكيبايي، محمد مطيع، سعيد امير سليماني و … در آن سريال بازي مي‌كردند. نمايش «رسم زمانه» را با اكبر مشكين ضبط كردم. كارهاي ديگري هم نوشتم.

… و هنوز سال تمام نشده بود كه در ازدحام شلوغ‌ترين چهار راه «سال بد، سال دد،‌سال اهرمن» گم شدم.

لجباز شده بودم. ولي ديوارِ لجبازي من از ارتفاع تير آن‌هايي كه بايد موفقيت آسيد كاظم را بر «گروه تئاتر ديگر» زهر مي‌كردند، كوتاه‌تر بود.

 

۱۳۵۲

مي‌گويند تقويم، فقط روزها را رقم مي‌زند. از شب‌ها غافل است، يا قاصر است. آن سال تقويم من نه شب داشت، نه روز، نه ماه داشت، نه فصل.

 

۱۳۵۳

باز هم تقويم من رقم نخورد.

 

۱۳۵۴

منتظر بودم «ساعت چهار بار» بنوازد. نمي‌نواخت. ساعتم نخوابيده بود، نظم و نظامش عوض شده بود.

 

۱۳۵۵

وقت خواب بود. از آيت فيلم سر در آوردم. خوابم آشفته شد. در آيت فيلم، فيلم‌نامه «جنگ اطهر» را نوشتم.

 

۱۳۵۶

در آيت فيلم، نمايشنامه‌ی «دقيانوس امپراتور شهر افسوس» را نوشتم. نمايشنامه‌هاي «سيري محتوم» – «چهل پله تا مرگ» – «شب بيست و يكم» و چند نوشته‌ی ديگر، هذيان‌هاي بين خواب و بيداريِ سال‌هاي ۵۱ تا ۵۴ هستند و اغلب‌شان گُم و گور شده‌اند. ولي – اتفاقاً – «شب بست و يكم» امسال چاپ شد.

 

۱۳۵۸

نمايش «دقيانوس امپراتور شهر افسوس» را با يك گره آماتور كار كردم. بر صحنه نرفت. پاييز همان سال نمايش «شب بيست و يكم» را با بهروز به نژاد و خسرو شكيبايي در تئاتر كوچك تهران، بر صحنه برديم. لذت آن اجرا نهايت بود.

۱۳۵۹

عقوبت بي‌رحم قد كشيدن در «سال بد» رهايم نمي‌كرد… تا سال ۶۴ در دهليزهاي قصر قجر پرسه مي‌زدم. همان جا نمايش‌نامه‌هاي «قصص القصر» و «آن‌ها مامور اعدام خود هستند» را نوشتم. اين دومي را همان‌ جا تمرين كرديم و چهل و پنج شب با ماشينِ آهن كشيده شده، به تئاتر شهر آمديم. مفاهيم جا به جا  شده بودند. طفلك «سالن چهارسو» آن روزها براي من حكم بندي را داشت آن سوتر از بندِ خودمان.

 

۱۳۶۴

سال‌هاي ۵۹ تا ۶۴ را نمي‌توانم منظم بنويسم. ابديتِ دنگالِ ضدِ نظمي بود كه بر نظم فصول و ساليان، دهن كجي مي‌كرد.

در مداري واقع شده بودم كه گردش خودش را داشت. ريتم آن مدار را من تنظيم نكرده بودم. اتفاقات را من به وجود نمي‌آوردم، در اتفاقات واقع مي‌شدم. در هر صورت نمي‌دانم چه تاريخ‌هايي در قصر بودم و چه تاريخ‌هايي روي صحنه يا جلوي دوربين.

فقط در يك مرورِ بي‌تأمل مي‌توانم به ‌ياد بياورم كه به جز آن دو نمايشنامه، نمايش «خونيان و خوزيان» را در اولين سال جنگ نوشتم. اين نمايشنامه را در قصر ننوشتم، كنار خيابان نوشتم و در تئاتر شهر تمرين‌اش كرديم. «مهين شهابي» در آن بازي مي‌كرد و در حدي جنون‌آميز خوب بازي مي‌كرد. يكي از غير عادي‌ترين بازي‌هايي كه در تمام عمرم بر تمام صحنه‌هاي دنيا ديده‌ام بازي مهين شهابي در نمايش خونيان و خوزيان بود كه بر صحنه نرفت. بعد از آن – در فواصل – چهار پنج فيلم‌نامه نوشتم در يكي دو تا از آن‌ها بازي هم كردم. نمايشنامه‌هاي «گل ياس» – «خانه سالمندان» – «و هم عكس» را نوشتم، سريالِ «زير سايه، همسايه» را نوشتم و ديگر … نمي‌دانم. نمي‌دانم چه شد كه راه افتادم؟

يونان – اسپانيا – كانادا – آمريكا. از سال ۶۴ تا ۷۶ بيش‌تر در كانادا زنده‌گي مي‌كردم و سه چهار سال آخر را در آمريكا…. در مزارع، آشپزخانه‌ها، در آن‌جا با «پيتر بروك» كار نكردم ولي قاليچه هم نفروختم.فكر مي‌كنم آن چه را – آن كه را – در سال ۵۰ – ۵۱، در ازدحام چهارم سويِ تباهي گم كردم… در شلوغ‌ترين چهارراه‌ جهان پيدايش كردم.

 

۱۳۷۷

و برگشتم.

 

و ابد از بازگشت، آخرین بازی بود و هم‌چنان تأتر و … تا منتیل پا – بنگاه تاترال و کافه مک آدم. و آن‌چه که من نمی‌دانم.

 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY