گفتگو با ناصر فکوهی، استاد انسانشناسی دانشگاه تهران ومدیر موسسه انسانشناسی و فرهنگ
پروانه کاوسی – دکتر ناصر فکوهی استاد انسانشناسی است و پژوهشگری جدی در عرصهی انسان و زیست تاریخیاش و به همین دلیل یکی از مناسبترین چهرههای پژوهشگر است که میتوانستیم دربارهی وطن و مفهوم آن در تاریخ ایران از گذشته تا امروز با او گفتگو کنیم و این حاصل پرسشهای ما و پاسخهای ایشان است که میخوانید.
وقتی از وطن حرف می زنیم. چه مولفه هایی برای تبیین مفهوم وطن مورد نظر است؟
واژگانی که ما در موارد مختلف به کار میبریم، باید دقیقا ریشهشناسی شوند و متوجه تغییرات محتوایی که در یک واژه رخ داده است، باشیم وگرنه دچارآسیبی زبانشناختی میشویم که به شدت زمان پریش (anachronic) خواهد بود. با چند مثال کوچک میتوانیم این موضوع را درک کنیم: وقتی بیست، پنجاه یا صد سال پیش از «رفاه» یا از «سفر»، یا از «ثروت» یا از «سواد» صحبت میشد، تا چه حد میتوانیم معانیای را که مد نظر بوده با آنچه امروز از همین واژگان میفهمیم، انطباق دهیم؟ فکر میکنم کسانی که حتی حافظهای در حد سی یا چهل سال داشته باشند، بتوانند کاملا متوجه دگرگونیهای شدیدی که در معنای واژگان اتفاق افتاده، باشند. جوانترها و یا همین افراد، اگر به سراغ اسناد تاریخی، روزنامهها و سایر رسانهها بروند، باز هم بهتر متوجه خواهند شد که مفاهیم گاه تا حد ۸۰ یا ۹۰ درصد تغییر معنا دادهاند. بنابراین نامناسبترین کار در درک مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی آن است که با بازیهای زبانی، واژگان یک دوران را به کار ببریم تا در دورانی دیگر دست به استدلال بزنیم.
همین واژهی «وطن» را اگر در اصل عربیاش در نظر بگیریم و یا حتی در زبان فارسی، تا دوره مشروطه و زمانی که هنرمندان مشروطه خواه (نظیر عارف) و نویسندگان و روزنامهنگاران و دانشمندان شروع به استفادهای جدید از آن کردند، عمدتا به معنی محل اقامت و سکونت بود. به عبارت دیگر وطن هر روستایی، آن روستا بود که در آن زندگی میکرد؛ هموطنش همان کسی بود که در آن روستا زندگی میکرد و «غریبه»، برایش کسی که مثلا از روستای بالاتر یا پایینتر آمده بود. همین را در بارهی واژههای «میهن» و «میهمان» هم میتوانیم بگوییم که استناد دقیقی به خانه و محل اقامت دارند و استفادهای به جز این به جز مواردی استثنایی آن هم نه در نزد عموم مردم، بلکه در نزد برخی از نخبگان نداشتهاند.
اما از قرن نوزدهم در اروپا و برخی از کشورهای آمریکای لاتین و سپس در نیمهی اول قرن بیستم در کشورهای جهان سوم از جمله کشور خود ما استفاده از این واژگان به معنای سیاسی – فرهنگی جدیدی که به یک پهنهی سیاسی اشاره داشت آغاز شدند. انقلاب مشروطه در سال ۱۹۰۶ اتفاق افتاد و عارف قزوینی تصنیف «از خون جوانان وطن» را در زمان مجلس دوم، یعنی در حدود ۱۹۱۰ به بعد سروده است. نوشتهها و سرودههای دهخدا (چرند و پرند) و روزنامه نگاران و سایر هنرمندان و تصنیفسازان نیز به همین دوران بازمی گردند. اما در دورانی که گفتم یعنی بین اواخر قرن هجدهم (انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ و قانون اساسی و اعلامیهی استقلال آمریکا به همین دوران مربوط می شوند) تا نیمهی قرن بیستم، چرخشی زبانی را میبینیم که واژگان قدیمی و جدیدی را برای پدیدهای نوظهور ایجاد میکنند: وطن، میهن، کشور، سرزمین پدری یا مادری و غیره که در آن دیگر، استناد نه به خاک یا محل «زادگاه» بلکه به پهنهای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و غیره است که دولت – ملت (nation-state) نام میگیرد. دولت – ملتها از طریق در دست گرفتن کامل نظام آموزش از سنین پایین تا بالاترین سنین، مفهوم «تاریخ ملی» و «سرنوشت ملی» را میسازند و سپس چنان آنها را در مردم یک پهنهی درونی میکنند که باورشان شود از روز ازل تا روز ابد، آنها به این پهنه تعلق داشته و «خود» آنها کاملا با «دیگری» آن سوی «مرز»ها متفاوت است، و تا اندازهای که می توانند و حتی وظیفه دارند به جنگ آن دیگری رفته و کشته شوند یا بکشند و نتیجه در قرن بیستم بنا بر محاسبات مختلف نزدیک به سیصد میلیون کشته به جای میگذارد که فدای این ابداع جدید میشوند. از نیمهی قرن بیستم نیز دیگر هیچ گونه زندگی روی کره خاکی جز در چارچوب دولت- ملت ها امکانپذیر نیست، مگر رفتن در قالبهای به شدت شکنندهای مثل «مردمان بدون ملت» ، «پناهجویان» ، «آوارگان» و غیره. دولت- ملتهایی که در ساختارهای به شدت نابرابر با یکدیگر و در روابطهی سلطهگری و سلطهپذیری قرار دارند و جهانی خشونتآمیز و غیرعقلانی و به شدت نابرابر و بیرحم را ساختهاند.
واژهی وطن با آغاز دوران مشروطه وارد ادبیات اجتماعی و سیاسی، شده است. اما آیا «وطن پرستی» و دفاع از وطن نه مشخصا با این عنوان، در طول تاریخ ما وجود نداشته، منظور از وطن در این دوران، چه بوده است، نظام حکومتی، نظام فرهنگی، گستره جغرافیایی یا …
دقیقا همانگونه که گفتم و البته به نظر من با تبعیت از یک گرایش نظری در این حوزه که به اندیشمندان مهمی چون بندیکت آندرسون، اریک هابزباوم، ارنست گلنر، آنتونی اسمیت و بسیاری دیگر استناد میکند، وطن، میهن و مفاهیمی از این دست که تعداد زیادی از آدمهایی با شرایط بسیار نابرابر را که با یکدیگر یا رابطهای نداشتهاند یا رابطهای صرفا دورادور و حتی تنشآمیز داشته اند در قالب یک «تاریخ» تصنعی گرد میآورد، یک ابداع جدید سیاسی است که با اهداف سیاسی چنین تاریخی را به وجود میآورد. معنای این سخن آن نیست که «تاریخ» یعنی مجموعهی بزرگی از رویدادها و حوادث و کنشگران و کنشها و اندیشهها و زبانها و فرهنگها در ترکیبهای گوناگون زمانی – مکانی با یکدیگر وجود نداشته است. اما اینکه ملیگرایی از قرن نوزده با الگوبرداری از فیلسوفان روشنگری و از یک سنت هگلی که خود ریشههایش را در سنت مسیحی – یهودی مییابد، مفاهیمی چون «تاریخ»، «تمدن»، «سرنوشت و شخصیت ملی» را میسازند تا بتوانند فرایند استعماری و خشونتهایش و فرایند جنگ میان دولتهای مطلقه (از جمله نگاه کنید به هابزباوم و پری آندرسون) را توجیه کنند، این آن «تاریخی» نیست که در تاریخ شناسی جدید از پیتر برک تا برودل و لوگوف و دوبی و کوربن و دیگران تلاش میشود سرگذشت انسانها را در فرهنگهای مختلف در رابطه بایکدیگر درک کنند.
تاریخ سیاسی درست مثل خود «میهن» و «کشور» و غیره مفاهیمی متاخر است که عمدتا در قرن نوزده و بیستم ساخته میشوند و سپس به سوی گذشته فرافکنی میشوند. روشن است که بلافاصله در ذهن هر ایرانی این پرسش پیش میآید پس «ایران» ی که فردوسی میگوید پس آن همه جنگها و رشادتها و شهامتهای اسطورهای و آن همه قهرمانان ادبی و تاریخی که ما به مثابه یک سرزمین کهن داشتهایم چه معنایی داشتهاند. پاسخ به این پرسش ساده نیست؛ اما چند امر بدیهی وجود دارد: همان طور که معنای یک واژهی ساده مثل «سفر» از پدر و مادر ما تا ما یعنی در یک فاصلهی سی ساله بیش از ۸۰ درصد تغییر معنایی یافته، باید توجه داشته باشیم که این معانی در دورانهای طولانیتر تغییراتی بسیار ریشهایتر پیدا کردهاند. و اینکه ما اصرار داریم از واژگان هزار سال پیش برای موقعیت امروزمان نتیجه گیری کنیم هم خود گویای یک آسیب است و هم کاری کاملا زمانپریشانه و کاملا به دور از عقل و منطق. در جامعهای که تعداد افراد باسواد از یکی دو درصد بالاتر نمیرفته، رقم شهرنشینان حداکثر به ده درصد میرسیده، درصد بسیار اندکی از افراد اصولا ممکن بوده از دیار خود خارج شوند، به صورتی که هنوز میگوییم: «سفر بی خطر!» و «حاجی شدن» و «مشهدی» و «کربلایی» شدن تا پنجاه سال پیش هنوز معنایی اساسی داشتند، چهطور میتوانیم واژگان هزار سال پیش را در معنای امروزی به کار ببریم.
در جامعهی باستان نه در ایران، نه در هیچ جای دیگری نمیتوانسته چیزی به نام «ملیگرایی» وجود داشته باشد، یا چیزی به نام «وطن دوستی» یا «وطن پرستی» و غیره، به این دلیل ساده که وطن افراد روستایشان بوده نه یک کشور، یا حداکثر شهرشان بوده نه یک پهنهی بزرگ سیاسی – فرهنگی؛ به این دلیل ساده که جنگیدن، کشتن یا کشته شدن در راه «وطن» در روستا و بر سر منابع آب و زمین انجام می گرفته و نه بر سر مرزهایی که اصولا کسی شاید در تمام عمرش هم نمیتوانسته آنها را ببیند. هنوز تا زمان رضا شاه به «خدمت سربازی» گفته می شد: «اجباری» و این استناد دقیقی است به شیوهی سرباز گرفتن اجباری از روستاها برای جنگهایی که حاکمان محلی و یا منطقهای برای کشورگشایی انجام میدادند. در دوران باستان «جنگ» یکی از مطمئنترین راهها برای به دست آوردن «غنیمت» چه در میان مسلمانان و چه در مسیحیان و غیره بود، و معنای غنیمت هم غارت کردن و تجاوز و کشتار و به بردگی کشیدن مردمانی بود که به آنها هجوم برده میشد. کسانی که در این باره شک دارند، می توانند به روایت یکی از «مقدسترین جنگهای تاریخ» یعنی جنگهای صلیبی (عمدتا از قرن یازدهم تا چهاردهم میلادی) به زبان امین معلوف که خود مسیحی است، مراجعه کنند که در کتاب «جنگهای صلیبی به روایت اعراب»، نشان میدهد این جنگها نه برای اهداف مقدس مذهبی و از آن کمتر ملی، بلکه عمدتا برای غارت انجام شدند.
از این رو باید پذیرفت که ریشهی جنگهای ملی دقیقا پس از به وجود آمدن «ملت»ها در قرون نوزده به بعد است. اگر یونانیان می جنگیدند اغلب علیه یکدیگر بود و اسکندر با زحمت بسیار و با کشتار و غارت و تخریب برخی از شهرهای یونان توانست، لشکریان لازم برای فتح ایران را به دست آورد. در ایران نیز، در زمانهایی که سیستمهای سیاسی مرکزی (نظامهای پادشاهی و نه ملی) وجود داشتند مردم فقیر روستایی را به زور به جنگ میبردند و اغلب از مزدوران جنگی هم استفاده میشد؛ زمانی هم که چنین دولتهای متمرکز و قدرتمندی وجود نداشتند – بزرگترین بخش تاریخ ایران – حکومتها عموما علیه یکدیگر در حال جنگ و اعمال بیرحمی با استفاده از سربازگیری اجباری از مردم بودند. این وضعیت به ایران محدود نمیشود. در سراسر دورانی که به فئودالیسم در اروپا مربوط میشود و نزدیک به هزار سال را در بر میگیرد و اصولا معنی همین واژه «فئودال» در جنگها و اتحادهای ناپایداری بود که بین دولتهای کوچک و بزرگ مطلقه انجام می گرفت و تحلیل مبسوط و دقیقی از آن را می توان در کتاب «دولت های مطلقه» پری آندرسون، خواند. در نتیجه هراندازه به طرف گذشته برویم، کمتر میتوانیم چیزی به نام «ملیگرایی» یا وطن پرستی پیدا کنیم. جامعهی باستان، پهنهی قدرتهای متمرکز در این یا آن سرزمین، کوچک و بزرگ، نابرابریها و خشونتها و بیرحمیهای بزرگ است که قدرتمندان علیه یکدیگر و البته علیه گروههای فرودست برای غارتشان اعمال میکردهاند و چیزی به نام «احساسات ملی» معنایی نداشته است.
اما اینکه واژگان «وطن» و «میهن» چه معنایی در این گذشتهها داشتهاند فکر نمیکنم لزومی به تکرار داشته باشد که به معنای محل زندگی و استنادهایی به خاک و آن هم خاک و زیستگاه محدودی بودهاند. اما آیا معنایی که بتواند به آنها نزدیک باشد یعنی یک معنای کلی که بتواند به آنچه امروز ما میهن یا وطن مینامیم در ذهنیت مردم عادی و نه فرادستان وجود داشته یا نه ؟ بحث دیگری است. در پاسخ کوتاه به این پرسش باید بگویم در ذهن فرادستان و پادشاهان نزدیکترین معنا، سلطنت و پادشاهی و خاندان و خون و تبار و کاستی بوده که آنها را در نقش «ارباب» و «مالک» و پادشاه و نمایندهی خداوند در یک سرزمین قرار می داده و فتح کردن خود بر حجم این تصاحب می افزوده است در حالی که شکست حجم آن را کاهش می داده. برعکس برای فرودستان تعلق داشتن به قدرت یک حاکم فرادست، به یک سنت خانوادگی، قبیلهای، قومی،به یک دین و البته یک زبان و گروهی از آیینها و سنتها میتوانسته معانی نزدیک به آنچه بعدها ملت و میهن و وطن نام گرفت را داشته باشد.
وطنپرستی و ناسیونالیسم هر دو مشخصا یک مفهوم را می رساند یا تفاوت هایی وجود دارد.
وطنپرستی را در دوران متاخر شاید بتوانیم معادل واژهی «شوینیسم» (chauvinism) قلمداد کنیم. یعنی برتر دانستن کشور و سرزمین خود از سایر کشورها و سرزمینها با نوعی تحقیر آنها، البته بستگی به آنکه از چه زبانی صحبت میکنیم، موضوع متفاوت است. واژهی شووینیسم بیشتر در فرانسه گویای یک سنت ناسیونالیسم افراطی و راست و ضد خارجی و مهاجر است. در آمریکا واژهی «ناسیونالیسم» و به خصوص «ناسیونالیسم سفید (white nationalism) و بسیار کمتر ناسیونالیست سیاه (black nationalism) در مورد برخی از افراطیهای سیاهپوست ِ ضد سفیدپوستان در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ و گروه مسلمانان سیاه افراطی این کشور موسوم به «ملت اسلام» (Nation of Islam). مفهوم ملیگرایی افراطی را میرساند. به طور کلی واژهی ملیگرایی امروز، در زبان های اروپایی و انگلیسی مفهومی منفی و نزدیک به راست افراطی است زیرا نمیتواند خود را از بار ضدخارجی و ضدیت با تکثر فرهنگی که امروز در همهی این کشورها رایج است، رها کند. در برخی از کشورها، مثل آمریکا واژهی patriotism این بار منفی را بسیار کمتر دارد و بنابرمورد حتی بسیار مثبت است و میتواند معادل میهندوستی یا وطندوستی برای ما ترجمه شود. اما در اروپا به جز انگلستان و اروپای شرقی که امروز به دام پوپولیسم راست ناسیونالیستی افتاده حتی استناد به میهندوستی نیز چندان نشانهی خوبی برای یک گروه سیاسی نیست.
در نهایت میتوانیم بگوییم که در کشورهای جهان سوم که هنوز مدرنیته در آنها به حد کافی رشد نکرده و مردم آنها در برزخی میان توهمات خود از گذشته طلایی و آینده درخشان هستند، ناسیونالیسم هنوز بازار گرمی دارد. در این کشورها که اغلب ناسیونالیسم با اندیشههای راست ِ نولیبرال، لیبرال و پوپولیسم در هم میآمیزد، محبوبیت ناسیونالیسم به دلیل قدرت اسطورهسازی است که در این مفهوم وجود دارد چون با ایجاد انحراف در ذهنیت افراد از وضعیت اسفبار امروزشان به سمت گذشته یا آینده میتواند نظامهای اقتدارگرا را به آنها تحمیل و آنها را تحمیق کنند. در این راه سیستم حاکمیت، عموما از خدمت گروه روشنفکران و دانشگاهیان سطحینگر یا وابسته، گروهی از نخبگان مزدور و همچنین پایین بودن سطح فکری و فرهنگی جامعه و نبود رابطه با جهان بیرونی و نشناختن جهان و انفراد کشورها از جامعهی جهانی میتواند بهرهبرداری کند.
آیا ناسیونالیسم افراطی می تواند روابط بین بشری را تهدید و تخریب کند و موجد آپارتاید و نژادپرستی باشد؟
صد در صد . همانطور که گفتم برآورد تعداد کسانی که در این راه در قرن بیستم قربانی شدهاند به سیصد میلیون میرسد. امروز تمام نظام های اقتصادی نولیبرال و سرمایهداریهای دولتی فاسد، نظامهای مافیایی و جنایتکاران سازمان یافته، به شدت از احساسات ناسیونالیستی برای پیشبرد اهداف خود استفاده میکنند و از خلال ابزارهایی چون رسانههای جمعی و ورزشهای مردمی به ویژه فوتبال، بسیار نیز موفق هستند. تصور کنید اگر چیزی به نام احساسات ناسیونالیستی نداشتیم، چه تعدادی از جنگها خاموش میشد. جالب آن است که گفتمان ناسیونالیستی به دروغ ریشهی جنگها را بیشتر از خود در گفتمان دینی معرفی میکند. البته نمیخواهیم بگوییم، برخی از گفتمانهای دینی در این زمینه، موثر نبودهاند، اما میزان کشتارهایی که در طول قرون اخیر، حتی بین افرادی از یک دین مشترک به دلایل ناسیونالیسیتی انجام شده بسیار بیشتر از موارد دینی است. دلایل در تنش ها و جنگها اغلب همین توهم ِ خیالی و دروغین به ملیگرایی و نژادپرستیها و بی رحمیهای قومی و قبیلهای ناشی از آن بوده و نه لزوما مسائل دینی.
آیا اجتناب از چنین خطری با حفظ علاقه و دل بستگی به وطن ممکن است و یا راه درست هم زیستی مسالمت آمیز بشری آن طور که عده ای معتقدند انترناسیونالیسم است.
بستگی به تعریفی دارد که به وطن میدهیم. ما در جهانی زندگی میکنیم که اساس آن باید بیش از پیش بر به رسمیت شناختن تفاوت باشد و نه شباهت و این دقیقا مخالف گفتمان ناسیونالیستی است. اما آیا سبب نمیشود ما هویت خود را از دست بدهیم؟ طرفداران ناسیونالیسم ادعا میکنند که هویت خارج از ناسیونالیسم از دست میرود . پاسخ ما این است که هویت تنها در طول دو قرن اخیر درون ناسیونالیسم جای داده شده و آن هم به زور. هویت ما در زبان ما، در سنت های ما، در فرهنگها و میراث نیاکانی ما، در آداب و رسوم ما، در شیوههای زندگیمان، در حافظههای ما و نیاکانمان، در ادبیات و در هنر و در مهارتهای هنری و ادبی و علمیمان و در بسیاری دیگر از دستاوردهای انسانی است که داشتهایم و این هویت در مبادله با سایرهویتها نه تنها تضعیف نمیشود بلکه همانگونه که همیشه در تاریخ دیدهایم رو به رشد میرود. آبی که راکد و در خود بماند میگندد و آبی که در جریان باشد به اقیانسهای بزرگ تبدیل میشود.
اما آیا معنای این امر آن است که ما باید از ناسیونالیسم به سوی انترناسیونالیسم برویم؟ به نظر من این از چاله بیرون آمدن و در چاه افتادن است. انترناسیونالیسم چپ، به نظام های توتالیتر کمونیستی و اردوگاه های کار اجباری آنها دامن زد و انترناسیونالیسم راست به فاشیسم و اردوگاه های مرگ هیتلری و امروز اقتصاد خشونتبار نظامی و کالاییشدن همه چیز در جهان. چاره در به دست آوردن هویتهای شبکهای، متکثر، چندزبانه، با تعلق ها و روابط و سبک های زندگی متعدد، پیوند یافتن میان فرهنگها، میان هنرها، میان ادبیات و زبانها و غیره است تا بتوانیم از فرهنگ سیاستزدایی کرده و جای سیاستزدگی حرفه ای را به خودگردانیهای مردمی بدهیم.
نقش گسترهی جغرافیایی مشترک یا همان سرزمین در تعریف وطن چه قدر تعیین کننده است.
گسترهی سرزمین در دورانی اهمیت زیادی داشت. اما امروز اهمیتش بیشتر در حوزهی اقتصادی و ژئوپلیتیک گویا است و نه در زمینهی فرهنگی. پهنههای فرهنگی میتوانند امروز بر اساس روابط شبکهای ِ غیرمرتبط یا با ارتباط اندک به پهنههای سرزمینی به وجود بیایند، مثلا روی شبکه های مجازی. بنابراین سرزمین در ایجاد هویت آن نقشی را ندارد که ده یا بیست یا پنجاه سال پیش داشت. اما تا چشم اندازی که برای ما قابل مشاهده است، دولت – ملت ها باقی هستند و دولت – ملت نمیتواند امری غیرسرزمینی باشد. بنابراین باید به راههای ابتکاری برای ایجاد پیوند میان سرزمین واقعی، سرزمینها و فضاهای مجازی و فرهنگ و زبان رسید، تا هویتهای پایدار و در همان حال متکثر و انعطافپذیر ایجاد شوند.
آیا ایدئولوژی ها می توانند جایگزین همهی مولفه هایی شوند که وطن را تعریف می کند؟
ایدئولوژی نه در معنای تبارشناسانهی آن بلکه در معنایی که ما در قرن بیستم تا امروز تجربه کرده ایم یک سیستم بسته فکری است که کمترین امکان را برای اندیشیدن انتقادی و انعطافپذیر می دهد و اصلش بر شبیه سازی آدم ها و کنشها برای به زیر سلطه در آوردن سادهتر انسان ها است. با این مفهوم ایدئولوژیها همان وطن در معنای ناسیونالیستی و منفی آن بوده و هستند که میلیونها نفر را به کشتن دادهاند. اما اگر منظور از وطن هویتهای فرهنگی و مثبت و پایدار و هویت سازی است که می توانند به خلاقیت های فردی و جمعی منجر شوند مسلما چنین هویتهایی دشمنی بزرگتر از ایدئولوژی و و فضا و بستری نامناسبتر از ایدئولوژیزه شدن محیط ندارند. وطن یا زادگاه و زیست بوم ، جایگاه انباشت خاطرات کودکی و جوانی و کهنسالی خود و نیاکان خود را دوست داشتن، فرهنگ و هنر نیاکانی و سنتی و مدرن خود را دوست داشتن بسیار زیباست، اما زیباتر از آن، اینکه دوست داشتن فرهنگ و تمدن و هنر خود را نه در تضاد با فرهنگهای دیگر بلکه در همراهی با آنها بدانیم. مبادله میان فرهنگها همه آنها را زیباتر و غنیتر میکند و تنش میان آنها همه را تنگدستتر و تنگچشمتر. ایدئولوژی در معنایی که ما از آن میشناسیم در طول تاریخ هرگز کاری جز تخریب فرهنگها و تمدنها از طریق انداختن آنها به دام عوامپسندی و خودخواهی و دشمنی با دیگری نکرده است. بنابراین از ایدئولوژی انتظار اعتلا فرهنگ و وطن و انسانیت داشتن، همانند آن است که خواسته باشیم زمینهایمان را با بمب شخم بزنیم و در آنها مین بکاریم و در انتظار به بار نشستن میوههای خوشطعم باشیم. ایدئولوژی هرگز جز خشونت و مرگ و بردگی و زشتی نیافریده و نخواهد آفرید.