گفتگوی ندا عابد با مهدی سحابی با عنوان «نقاش خوبی ها» در شماره ۶۸ آزما، آذر ۱۳۸۸: «مهدي سحابي مرد خوبي است و خود من اگر يك دختر داشتم حتماً به او ميدادم.»
اين جمله خودش بود وقتي در پايان يك گفتگوي دو ساعته از او پرسيدم به نظر شما مهدي سحابي كيست؟ نقاش، عكاس، مترجم يا …؟
خنديد و پاسخم را با همان عبارتي داد كه خوانديد، اما من از ابتداي آشنايي ام با مهدي سحابي، او را يك دوست خوب و يك هنرمند واقعي و نابغه يافتم. وقتي واژه “نابغه” را از دهانم شنيد خنديد و گفت: اي خانم نابغه نديدهاي! گفتم كه اگر تابلوهايتان را نبينم، عكسهايتان را در نظر نگيريم، مجسمههايتان را هم به حساب نياوريم فقط ترجمه ده جلدی “زمان از دست رفته” پروست و بعد هم آثار “سلين” كافي است كه شما يك مترجم نابغه باشيد. راستي روزنامهنگاري هم يادم رفت كه خودش يك دنياست. و او فقط خنديد.
آشناييام با سحابي به لطف “حوري اعتصام” بود كه محبتاش همواره براي همه بيدريغ است – همانطور که جمع و جور شدن این صفحات هم با لطف و کمک این دوست قدیمی مهدی سحابی که من هم افتخار دوستی با او را دارم، علی رغم غم سنگینی که بر دل داشت، میسر شد – قرار گذاشتيم براي يك گفتگو، گفت سئوالات را كتبي بفرست جوابشان را مينويسم، گفتم آقاي سحابي شما چرا، شما كه اهل روزنامهايد مصاحبه كتبي كه مصاحبه بشو نيست ميخواهم گپ و گفت باشد و رو در رو، گفت وقت ندارم. به ناچار و علي رغم ميل باطنيام سوالات را فرستادم. جواب داد و فرستاد. زنگ زدم گفتم ميدانم حداقل تا يك ماه ديگر در ايران هستيد، پس صبر ميكنم تا وقت پيدا كنيد و حرف بزنيم. گفت: سماجت حرفهايات مال خبرنگارهاي نسل قبل است، نه امروزيها، بسيار خب پس فردا صبح خانه من. كه رفتم و گفتگويي انجام شد كه بخشي از آن در آزمای شماره۵۸ آمد، اما انگار تقدير اين بود كه آن دست نوشتهها بماند تا بخشي از آنها در صفحات سوگنامهاش چاپ شوند!!
وقتي براي گفتگو رفتم، خانهاش خالي تر از آن بود كه فكر ميكردم. خالي اما گرم، هیچ تابلویی بر در و دیوار نبودالا یکی از کارهای خودش گفتم آقاي سحابي، يك چيزي بپرسم؟ قبل از اين كه حرف بزنم گفت ميخواهي بپرسي چرا سحابي نقاش و عاشق طرح و رنگ، به در و ديوار خانهاش فقط دو تا تابلو دارد؟ گفتم درست حدس زديد، گفت سادهگي اجازه فكر كردن و خلق رنگ به تو ميدهد و همين شد كه گفتگو را از نقاشي شروع كرديم. گفتگويي درباره نوشتن، ترجمه، نقاشي و … با توافق خودش فقط بخشهاي مربوط به ترجمه در آزماي ۵۸ چاپ شد و اين بخشها ماند تا در يك گپ ديگر كاملش كنيم و بشود يك مصاحبه مجزا كه ماند، تا امروز و فرصت آن گپ ديگر در هيچ كدام از ديدارهاي دوستانه بعدي چه در خانه او يا در منزل دوستان مشترك و گالري گلستان و دي و … كه نمايشگاه داشت، پيش نيامد و هميشه ماند براي بعد ….
و آن “بعد” امروز بود – كه كاش هيچ وقت اينچنين سياهپوش نميآمد. – وقتي براي تسليت به خانم اعتصام زنگ زدم، بغض صدايش را شكست، علي رضا رمضاني مدير نشر مركز ميگفت: مهدي رفيقم بود، چي بنويسم از يك عمر رفاقت و همه گريستند و به قول علي محمد حق شناس دل همه را با رفتنش شكست. خودش ميگفت ده سال روزي ده ساعت كار كردم تا “زمان از دست رفته” را ترجمه كنم.
پرسيدم حالا چرا اين كتاب؟
گفت: در بين آثاري كه ترجمه كردهام اگر نگاه كني يا آثار مدرن هستند يا آثاري از نويسندهگاني كه در ايران ناشناساند. «درجستجوي زمان از دست رفته» هم همين طور، كتاب ناشناسي بود وقتي من انتخابش كردم. رفتن به سراغ پروست يك دليل ساده دارد، آن هم اين است كه من معتقدم انسان بايد كارهاي مشكل انجام بدهد يعني بايد هر كسي كاري بكند كه بيارزد. بايد، كار مشكل باشد تا از نتيجهاي كه ميگيري اول از همه خودت راضي باشي بعد ديگران، ده سال تمام بنشيني و اين همه صفحه ترجمه كني …. اين ده سال را حداقل بايد طوري بگذراني كه اثرش حداقل براي خودت باقي بماند. من دوست دارم بگويم خودم از كاري كه كردهام راضيام. ترجمه پروست، هم به همين دليل بود و حالا از آن راضيام و نكته ديگر اين كه تا آن زمان بيش از بيست اثر ترجمه كرده بودم و فكر ميكنم روال طبيعي در هر شغلي از بقالي و قصابي تا صدارت همين است كه همیشه بخواهي كار بهتري انجام بدهي.
من در عمرم كار به اصطلاح «بيانداز و برو» نكردهام و كار جدي را دوست دارم دوست دارم وقتي به پشت سر بر ميگردم بتوانم درباره كارم صحبت كنم و خودم احساس رضايت كنم من ميتوانستم به جاي پروست چند هزار صفحه متنهاي معموليتر ترجمه كنم، ششصد صفحه ترجمه متوسط سالانه کار من است.
****
آن قدر بيادعا بود كه: وقتي از او پرسيدم چه طور شد كه به سراغ نقاشي رفتي گفت ؟
پدرم راننده كاميون بود و ما هميشه در خانهمان علاوه بر ماشين شخصي كه با آن اين طرف و آن طرف ميرفتيم يك كاميون هم داشتيم و من عاشق كاميون بودم يادم هست كه تخت چوبي كنار حياط را تبديل به كاميون و اتوبوس ميكردم با گلبرگهاي رنگي گلها برايش فرمان و دنده ميكشيدم و بچههاي خانواده را سوار ميكردم تازه بليط هم ازشان ميگرفتم در همين سنين سه يا چهار سالهگي بود كه پدرم يك نقاشي بر اساس تصورش از يكي از قهرمانان شاهنامه برايم كشيد و اين نقاشي شد منبع علاقه من به نقاشي آن تصوير كودكانه حكم جادويي را داشت كه در دنياي جديدي را به روي من باز كرد.
و درباره دورهاي كه از ماشينهاي قراضه نقاشي ميكشيد گفت: داستان جالبي دارد، من از بچهگي عاشق ماشين و به خصوص كاميون بودم يك روز كه در حوالي امامزاده داوود كوهنوردي ميكردم چشمم افتاد، به گل و لايي كه بقاياي سيل پنجاه سال پيش اين منطقه بود و قسمت جلوي يك كاميون آبي رنگ كه از ميان اين گل و لاي بيرون آمده بود و قسمتهايي از آن زنگ زده بود (البته اين ماجرا مربوط به ۳۰ سال پيش است) و آن قدر زيبا بود كه نظرم را حسابي جلب كرد زيبا به مفهومي كه من ميدانم و به نظر شما فقط يك ماشين قراضه است و بعضيها حتي در اين ماشين قراضه تراژدي هم ميبينند و آن را نشانهاي از غرق شدن هم ميبينند و آن نشانهاي از غرق شدن در سيل و مرگ و زخمي شدن انسانها و … ميدانند اما من آن را به عنوان يك شيئي بسيار زيبا ديدم تا چند سال بعد و دورهاي كه جمعهها بچههايم را ميبردم به منطقه كن و خودم با آبرنگ ميرفتم و منظره ميكشيدم يك روز خيلي تصادفي وارد يك دره كوچكي شديم كه قبرستان ماشينهاي قراضه بود من هر جمعه به سراغ اينها ميرفتم و تا بچهها بازي ميكردند من هم اين ها را ميكشيدم و اينها با آن اصل اوليه دوست داشتن ماشين تركيب ميشد، ضمن اين كه به نظر من فرمهاي منحصر به فردي دارند و هيچ هم در اين ماشينها آن جنبه تراژيكي كه مورد نظر بعضيها بود نميديدم اينها شد يك مجموعه و استقبال از نمايشگاهي هم كه با آنها برگزار شد فوقالعاده بود.
آیاهيچ وقت به فلسفه اصلي اين كار فكر كرديد؟ و چرا ادامه نداديد؟
بله بعدها فكر كردم. اما ادامه ندادم، اولاً به دليل همان حس جستجو و اين كه دوست ندارم كاري را تكرار كنم. در ضمن سوء تفاهمهايي هم پيش آمد و نميتوانستم به كسي تشريح كنم كه من در اينها تراژدي نميبينم سوء تفاهم بعدي هم مربوط به عدهاي بود كه در آن بحثهاي فلسفي و سياسي مثل زوال انسان در برابر تمدن از اين گندهگوييها ميديدند، در حالي كه من فقط نقاشي ميكردم. ده سال بعد كه فكر كردم به خودم گفتم چرا بايد يك فردي در دوران جنگ اينها را بكشد و به اين نتيجه رسيدم كه آدم عادي و سالمي كه در اين ماشينهاي قراضه اين همه زيبايي را ميبيند، حتماً در آن عنصر تراژيكي هم ميبيند كه بسيار فراتر از خون و تصادف و … است.
يعني به هر حال مادر يك دوران تاريخي كه فقط جنگ مشخصه آن نبود – منظورم يك قرن است – بوديم و احتمالاً اين دوره تأثير خودش را در ذهن انسان اين قرن دارد. چرا اين آدم در آن زمان يك گلدان گل سرخ نكشيده اين كه ماشين قراضهها به نظر من اين همه زيباست، شايد معلول اين تأثيرات است.
پرسيدم:
يك سوال كمي شخصي! در نقاشيهاي شما تجربههاي مختلفي را در سبكهاي گوناگون ديدم، كارهاي عكاسيتان را نديدم ولي درباره تفاوت تكنيك آنها شنيدهام، داستانهاي “پيچك باغ كاغذي” و “ناگهان سيلاب” را هم خواندهام و چندتايي از ترجمههاي شما را آن چه كه در همه اينها و حتي در انتخاب پروست براي ترجمه به نظر ميرسد نوعي نگاه متفاوت به دنيا يك نوع ميل به تجربههاي مكرر است، به نظرم نوعي بافت پازل گونه در همه اين كارها و آثار ديده ميشود. اما يك حس پنهان در همه آثار شما علي رغم تفاوت ظاهريشان وجود دارد. تعبير خودتان درباره اين برداشت چيست؟
«پازل» تعبير يك خواب است چون قطعات مختلفش كه كنار هم قرار ميگيرد يك شكل كامل را ميسازد. واقعيت اين است كه من اصولاً آدم تجربه گرايي هستم و به يك عرصه خاص قانع نميشوم مثلاًٌدر نقاشي، اولين نمايشگاهم نقاشي از يك سري ماشين قراضه بود. خيلي تأثير خوبي گذاشت و تازه خود من هم عاشق اين ماشينهاي قراضه بودم، ولي نقاشيهايي هم هستند كه يك سوژه را سالهاي سال است كه تكرار ميكنند.
نقاشي در فرانسه هست به نام «دانيل بورن» كه يك زماني نقاشي روي ديوار و بوم كشيده بود كه چند باريكه بود به عرض ۷ يا ۸ سانتي متر يكي سياه و يكي سفيد الان ۳۵ سال است كه دايماًهمين كار را ميكند. خيلي هم معروف است و ميلياردر هم هست، نقاشهاي ديگر هم اين طور هستند از” اندي وارهول” تا خيليهاي ديگر در ايران خودمان هم تعدادشان زياد است و سالهاست يك نقاشي را تكرار ميكنند، چون اين نقاشي يك زماني خوب فروش رفته، اما براي من اولين ضابطه هر كاري اين است كه خودم از آن خوشم بيايد و اگر يك بار از كاري خوشم آمد اگر بار دوم هم از آن كار خوشم بيايد به نظر خودم نبايد اين طور باشد- ضمناً لذت نقاشي و لذت ترجمه اثري كه متعلق به كس ديگري است آن مكاشفهاي است كه در آن اثر به چيزي ميرسي كه وادارت ميكند وقتي با آن برخورد ميكني بگويي: «عجب پس اين نويسنده كه اين را ميگويد و يا منظور اين نقاش فلان چيز بود» من هنوز هم كه هنوز است پروست يا سلين را كه ميخوانم ميگويم عجب: پس اين طور هم ميتوان فلان مفهوم را بيان كرد و مثلاً در “سلين” فكر ميكنم مگر ميشود با اين همه خشونت و بد دهني مفهوم به اين خوبي را بيان كرد؟ در نقاشي اين مكاشفه برايم اصل است. من اگر تصميم بگيرم چهره يا دستهاي شما را بكشم دفعه بعد كه دوباره همين طور نميكشم، بايد تغيرش بدهم خيلي از بيننندههاي يك اثر هنري به تكرار كار عادت دارند، قبلاً شبيه آن يا خودش را در جايي ديدهاند و آن نقاش به نوعي برايشان حالت خويشاوندي و خانواده گي پيدا كرده ولي من بايد اول خودم اثري را دوست داشته باشم تا به دلم بنشيند و شايد براي همين است كه اين حالت پازل گونه ايجاد شده وجهان بيني به من داده چون اين تكه تكه ها در عين تكه تكه بودن منسجم هم هست در ترجمه و همين طور در نقاشي اگر خوب نگاه كني يك نگاه مشترك را در همه شان پيدا ميكني به هر حال اينها يا يك ايده هستند كه تحول پيدا كردهاند و يا يك عنصر تازهاي به ديدگاه و عنصر قبلي پيوسته.
بافت داستانهايتان هم در ناگهان سيلاب و پيچك باغ كاغذي همينطور است.
در مجموع اينها عناصر مختلفي است كه كنار همديگر قرار ميگيرد. اين البته از نظر نگرش بسيار مدرن است در عين حال خيلي هم در ايران سنتي است، يكي از ضابطههاي اصلي ما در ادبيات داستاني همين حالت است (ديوانهاي شعر كه اصلاً ساختارش همين است يعني تشكيل ميشود از واحدهاي كوچك مصرعها و شعرهايي كه يك كليت را ميسازند) و آنها كه بهتر اين حالت را نشان ميدهد، آثاري است مثل گلستان يا مثنوي كه عبارتند از تكههاي كوچك پازل مانند كه يك خطي (يا خط فلسفي و يا خط داستاني يا حسي يا زماني) اين اجزاي كوچك اغلب كاملاً مجزا را به هم ديگر پيوند ميدهد اينها در ظاهر شايد هيچ ربطي به همديگر ندارند بلكه يك فردي در رأس اين هرم با يك نگرش و جهان بيني اينها را به همديگر وصل كرده. كار من هم همين طور است و چون اصل بر جستجو، عدم تكرار و تجربه است، وقتي كسي كه ميگويد جستجو حتماً منظورش اين است كه ميخواهد ديد تازهاي پيدا كند و گرنه جستجو گر نميشود، بنابراين بله با نظر شما موافقم در همه اين بخش بنديها يك انديشه و خط فكري ثابت وجود دارد و آن عنصر “جستجو” است كه تا به حال مرا به سوي تجربههاي گوناگون در عرصههاي مختلف برده تجربههايي كه در همهشان آن خط فكري اصلي كاملاً مشخص است.
****
بعد از اين مصاحبه بود كه بيشتر او را شناختم و هر چه اين شناخت بيشتر شد، ميل به بيشتر دانستن درباره اين هنرمند بدون تكلف كه همه كارهايش منحصر به فرد بود را بيشتر پيدا كردم كه باز هم حوري اعتصام، دوست سي ساله سحابي باني شد و من شايستهگي خواندن مصاحبه مفصل صد صفحهاي او با سحابي كه گپ و گفت دو دوست قديمي بود – از دوران كودكي سحابي تا سال پيش – را پيدا كنم و در جريان تدوين نهايي اين مجموعه حذف و اضافه برخي نكات توسط سحابي يك سال طول كشيد، اين كار او هم باعث شد، بفهمم كه او چه قدر محتاط است در اين كه حتي كلامي اضافه يا كم درباره كسي گفته نشود تا مبادا، دلي شكسته شود و مصر بود كه طريق حفظ امانت در سطر به سطر اين روايت رعايت شود. و حالا سحابي نيست، خالق آن همه رنگ و طرح و عكس و كلمه ديگر نيست. تنها كتاب «دسته دلقك های» سلين را با امضاي خودش دارم و مجموعهاي از عكسهايي كه از او گرفتم (که هيچ وقت فكر نميكردم طرح روي جلد ويژه نامه رفتنش باشد). او ياد همواره ماناي يك انسان والا و يك «دوست» را هم كلماتش و مهربانياش بر ذهن و دل من هم نقاشي كرد.
اي كاش ميشد روزي از همه نقشهاي مهدي سحابي بر دل و جان دوستانش نمايشگاهي برپا كرد. نمايشگاه “نقش عشق” در گالري دوستي.