بندهایی از مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز
بازديد : iconدسته: گفت و گو

همه اين در و آن در زدن‌هاي من در پي گارسيا مارکز – يعني مسافرتم از پاريس به بارسلونا و دو هفته در هتلي در کاتولونيا ماندن و تلفن‌هاي دور و نزديک و نامه‌نگاري‌هاي پي در پي از نيويورک به اسپانيا – از وقتي شروع شد که در دومين و آخرين باري که گارسيا مارکز را در بارسلونا ديدم، پرسشنامه‌اي را که با نظر خود او تنظيم کرده بودم به دستش دادم. سنگرگيري گارسيا مارکز در مقابل خبرنگاران شهره‌ي آفاق است و در آن لحظه تنها با مصاحبه‌ي کتبي مي‌شد به تورش انداخت. ضمن نوشيدن چاي، قول داد که ظرف چند روز جواب‌هايش را حاضر کند و حتي پيشنهاد کرد که اگر باز هم بخواهم مي‌توانم سوال‌هاي تازه‌اي بر پايه‌ي جواب‌هايي که داده است طرح کنم و به مصاحبه بيفزايم اما از آن وقت ديگر دستم به دامانش نرسيد. گر چه که قبل از عزيمتم به توسط همسرش برايم پيغام فرستاد که دستنويس آن را برايم خواهد فرستاد  – اما هنوز که هنوز است چيزي به دست من نرسيده است.

شش ماه بعد که گارسيا مارکز براي گرفتن درجه‌ي دکتراي افتخاري ادبيات از دانشگاه کلمبيا به نيويورک آمد، بي‌درنگ به تلفن من جواب داد. فرداي آن روز در هتل پلازا که محل اقامتش بود به سراغش رفتم و پس از چک و چانه‌ي بسيار با مدير هتل – که بهانه‌گيريش به خاطر بي‌کراوات بودن گارسيا مارکز بود نه سبيل کلفتش –  راضيش کرديم به سالن رستوران را همان بدهد. صبحانه‌مان را زودتر از معمول خورديم و بعد غرفه‌ي ايراني هتل را که خالي از اغيار بود، در اختيار گرفتيم و اين بار با يک نوار چرخان و در مدت سه ساعت مصاحبه‌اي را که آن همه منتظرش بودم، انجام داديم.

از کي به نويسندگي دست زديد؟

از وقتي که يادم مي‌آيد. دورترين خاطره من به کشيدن «تصاوير مضحک» بر مي‌گردد و حالا خيال مي‌کنم شايد به اين علت بوده که نوشتن نمي‌دانسته‌ام. من هميشه خواسته‌ام راه‌هايي براي قصه گفتن بيابم و ادبيات بهترين و دست‌يافتني‌ترين راهي است که مي‌شناسم. اما خيال مي‌کنم که بيشتر قصه‌گو باشم تا نويسنده.

شايد به اين دليل است که کلام گفتاري را به نوشتاري ترجيح ميدهيد؟

حتماً چه چيزي با شکوه‌تر از آن که قصه بگويي و در گفتن آن از جانت مايه بگذاري؟ کمال مطلوب من آن است که داستان رماني را که در دست نوشتن دارم براي شما تعريف کنم و يقين دارم که همان تأثيري را در شما خواهد گذاشت که نوشتنش. با اين تفاوت که رنج نوشتنش را برخودم هموار نکرده‌ام. در خانه که هستم، هر وقت روز که مي‌خواهد باشد، روياهايم را، هر آن چه را که بر من رخ داده يا نداده، براي خودم مرور مي‌کنم. هرگز براي بچه‌هايم قصه‌هاي من درآوردي نمي‌گويم؛ براي‌شان از ماجراهايي که رخ داده مي‌گويم و بچه‌ها از آن واقعاً لذت مي‌برند. بارگاس يوسا در کتاب خود به نام گارسيا مارکز، سرگذشت يک خداشکن از کار من مثال مي‌آورد و مرا تخم خاطره‌گويي معرفي مي‌کند… آرزوي واقعي من اين است که مرا به خاطر گفتن يک قصه‌ي خوب دوست بدارند.

جايي خواندم که خيال داريد پس از پايان رمان خزان پيشوا از رمان نويسي دست بکشيد و به قصهنويسي بپردازيد.

دفترچه‌اي دارم که قصه‌هايي را که به فکرم مي‌رسند در آن مي‌نويسم. تا به حال به شصت تا رسيده‌اند. گمان مي‌کنم به صدتا برسند. چيزي که براي من خيلي جالب است مرحله‌ي ساخته و پرداخته شدن اين داستان‌ها در ذهن من است. قصه، که گاه از يک جمله يا واقعه الهام مي‌گيرد، در کمتر از يک ثانيه به تمام و کمال در ذهن من ساخته و پرداخته مي‌شود. هيچ نقطه‌ي شروعي ندارد. شخصيت‌ها فقط مي‌آيند و مي‌روند. برايتان قطعه‌اي بگويم که شما را تا حدي به کار جاودانه‌ي ساخته‌شدن داستان در ذهن من آشنا کند. شبي در بارسلونا عده‌اي مهمان داشتم. ناگهان برق رفت. چون علت خاموشي از محل بود يک تعميرکار برق را خبر کردم و هم‌چنان‌که او مشغول تعمير بود و من شمعي برايش گرفته بودم، از او پرسيدم: «معلوم هست چه به سر برق آمده؟» جواب داد: «برق هم مثل آب است. شيرش را باز کني راه مي‌افتد و کنتور هم مقدارش را اندازه مي‌گيرد.» آناً داستان کاملي در ذهن من نقش بست:

د ر شهري دور از دريا، شايد پاريس، شايد مادريد، يا بوگاتا، در طبقه‌ي پنجم يک آپارتمان زن و شوهر جواني با دو بچه هفت و ده ساله‌شان زندگي مي‌کردند. يکي از روزها بچه‌ها از پد ر و مادرشان يک قايق پارويي خواستند. پدر گفت: «چه‌طور مي‌شود براي شما قايق پارويي خريد. توي شهر چه فايده‌اي دارد؟ بهتر است هر وقت رفتيم کنار دريا يکي کرايه کنيم.» اما بچه‌ها پايشان را در يک کفش کرده بودند. بالاخره پدرشان شرط کرد که: «اگر امسال در مدرسه شاگرد اول شديد يک قايق برايتان مي‌خرم.» بچه‌ها شاگرد اول شدن و پدرشان به ناچار قايق را خريد و وقتي که بچه‌ها داشتند قايق را به طبقه‌ي پنجم مي‌آوردند پدرشان پرسيد: «آخر اين قايق را مي‌خواهيد چه کار؟» بچه‌ها گفتند: «هيچ، فقط دلمان مي‌خواست يک قايق داشته باشيم. مي‌گذاريمش توي اتاق خودمان.» يک شب که پدر و مادر به سينما رفته بودند، بچه‌ها لامپ برق را شکستند و نور مثل آب از آن روان شد و روان شد تا به ارتفاع يک متر بالا آمد. بعد بچه‌ها قايق را آوردند و سوارش شدند و در اتاق‌ها و آشپزخانه‌ به پارو زدن پرداختند. نزديک موقع آمدن پدر و مادر که شد، دوشاخه‌ها را از پريزها بيرون کشيدند تا نور از طريق آن‌ها خارج شود و قايق را سرجايش گذاشتند و لامپ را دوباره وصل کردند و خلاصه همه چيز را چنان مرتب کردند که انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است. اين بازي ديگر چنان لذتبخش و پرشکوه شده بود که رفته رفته مقدار نور را بيشتر مي کردند و با عينک و باله‌ي غواصي مانند ماهيگيران زير دريا، در زير تختخواب‌ها و ميزها غواصي مي‌کردند…. شبي، رهگذراني که از خيابان مي‌گذشتند، ديدند که از پنجره‌هاي خانه‌اي سيل نور به سوي خيابان جاريست، و ماموران آتش نشاني را خبر کردند. وقتي که ماموران در خانه را باز کردند با اجساد غرق شده بچه‌ها که در نور شناور بود روبه‌رو شدند. بچه‌ها چنان محو و مجذوب بازي لذت بخششان شده بودند که گذاشته بودند نور تا سقف اتاق‌ها بالا بيايد.

حالا بگوئيد ببينم چه طور تمام اين داستان کامل در يک آن به فکر من رسيده است؟ البته چون بارها تکرارش کرده‌ام، هر بار زاويه‌ تازه‌اي در آن کشف مي‌کنم – چيزي را با چيز ديگر عوض مي‌کنم. يا جزء تازه‌اي به آن مي‌افزايم – اما در اصل حکايت تغييري پيش نمي‌آيد. در تمام ماجرا هيچ قصد و تصميم قبلي وجود نداشته و اصلاً نمي‌دانم که داستان کي مي‌خواهد بر من «ظاهر» بشود. من عبد و عبيد تخيلم هستم و در واقع مرا هر جا که خاطرخواهش است مي‌کشاند.

آيا اين قصه را نوشتهايد؟

فقط يادداشت کرده‌ام: قصه شماره ۰۷ «بچه‌هايي که در نور غرق شدند». همين و همين. اما اين قصه را مثل بقيه قصه‌هايم در حافظه‌ام نگه مي دارم و هرازگاه در آن دستکاري مي‌کنم. مثلاً ضمن اين که در تاکسي نشسته‌ام، داستان شماره ۵۷ بيادم مي‌آيد. آن را به تمام و کمال مي‌خوانم و متوجه مي‌شوم که درواقعه‌اي که بر من گذشته بود، گل سرخ‌هايي که ديده بودم و در واقع گل بنفشه بوده‌اند نه گل سرخ. اين تغيير را در قصه‌ام وارد مي‌کنم و يک يادداشت ذهني از آن برمي‌دارم.

عجب حافظهاي!

چندان قوي نيست. سنت‌ها فقط چيزهايي را که ارزش ادبي ندارند فراموش مي‌کند.

چرا همان بار اول که قصه به فکرتان ميرسد، آن را نمينويسيد؟

وقتي که دارم رمان مي‌نويسم، چه طور مي‌توانم چيزهاي ديگر هم بنويسم. بايد فقط روي آن يک کتاب کار کنم، حتي اگر ده سال طول بکشد.

آيا به طور ناخودآگاه اين قصهها را در زماني که مينويسيد، جا نميدهيد؟

اين قصه‌ها تماماً بافتي جداگانه دارند و هرگز ربطي به سرگذشت يک ديکتاتور ندارند. البته اين بلا، موقع نوشتن تشييع جنازه‌ي مادربزرگ، ساحت نحس، وکسي به سرهنگ نامه نمي‌نويسد، به سرم آمد. چون عملاً داشتم همه‌شان را با هم مي‌نوشتم.

هيچوقت به فکرتان رسيده که هنرپيشه شويد؟

در برابر دوربين يا ميکروفون به شدت احساس بي‌دست و پايي مي‌کنم. اما مي‌توانستم نويسنده يا کارگردان بشوم.

يک بار گفته بوديد: «از بس کمرو بودم نويسنده شدم. آرزوي قلبي من آن بود که شعبده باز شوم. اما به هنگام نمايش ترفندهاي تردستي چنان دستم و پايم را گم ميکنم که راهي جز پناه جستن در خلوت ادبيات نيافتهام. براي من، نويسندگي، کاري بس شگفتآور است، زيرا در نوشتن کند و کودنم.»

چه چيز خوبي خوانديد.آن قسمت مربوط به شعبده‌باز شدنم درست در تأييد همان چيزي‌است که تا به حال گفته‌ام. من وقتي داستاني را براي جمعي تعريف مي‌کنم لذت مي‌برم. درست مثل شعبده‌بازي که از کلاهش خرگوش درمي‌آورد.

آيا نوشتن براي شما کار سختي است؟

فوق‌العاده سخت است، هميشه. وقتي که مي‌گويم از بس کمرو بودم نويسنده شدم، از آن روست که تنها کاري که بايد بکنم اين است که همه را در اين اتاق جمع کنم و برايشان قصه بگويم. اما کمرويي مانعم مي‌شود. اگر جز من و شما دو نفر ديگر هم در اين اتاق بودند هرگز نمي‌توانستم اين گفت‌وگويي را که الان داريم، داشته باشيم. زيرا حس مي‌کنم که نمي‌توانم نبض همه‌شان را در دست داشته باشم. پس بهترين راه براي بيان قصه‌ام آن است که آن را بنويسم يعني در اتاقم تنها بنشينم و جان بکنم. عرق آدم را در مي‌آورد اما شور و هيجان زيادي دارد. غلبه بر مشکل نوشتن چنان لذتبخش و مهيج است که به زحمتش مي‌ارزد مثل زايمان است.

به خاطر تماسهايي که در سال ۱۹۰۴ با سينماي تجربي رم داشتيد سناريوهايي نوشتهايد و فيلمهايي کارگرداني کردهايد آيا ديگر تعلق خاطري به اين وسيله بيان نداريد؟

نه. زيرا تجربه‌ي من در سينما به من نشان داد که نقش نويسنده در فيلم‌سازي تا چه حد ناچيز است. سرمايه‌ي کلان، تسليم و کنار آمدن و زد و بندهاي فراوان، ديگر جايي براي داستان اصلي باقي نمي‌گذارد. حال آن که اگر در اتاق را برخودم ببندم قطعاً مي‌توانم هر چه مي‌خواهم، و همان‌را که مي‌خواهم، بنويسم. ديگر لازم نيست زير بار اديتوري بروم که مدام به من بگويد: «فلان شخصيت يا واقعه را بزن و به جايش بهمان چيز را بگذار.»

فکر نميکنيد که تأثير بصري سينما از ادبيات بيشتر است؟

مدتي چنين فکر مي‌کردم. اما بعد متوجه‌ي محدوديت‌هاي کار سينما شدم. همان تأثير بصري که به آن اشاره کرديد در مقايسه با ادبيات خود نوعي نقيصه است. زيرا چنان فوري و چنان شديد است که بيننده نمي‌تواند به ماوراي آن دست يابد. در عرصه‌ي ادبيات مي‌توان بسا دورتر تاخت و در ضمن هر تأثيري را، چه بصري، چه سمعي، يا هر نوع ديگر، آفريد.

آيا به نظر شما قالب رمان رو به زوال دارد؟

اگر رو به زوال دارد از آن روست که رمان‌نويسان رو به زوال دارند. در هيچ دوره‌اي از تاريخ بشريت مانند زمانه‌ي ما اين‌همه رمان خوانده نشده است. رمان‌ها به طور کامل در تاريخ مجلات اعم از زنانه و مردانه، و روزنامه‌ها منتشر مي‌شوند، حال آن که توده‌ي نسبتاً بي‌سواد يا کم‌سواد مردم اوج الوهيت ادبيات را در قصه‌هاي مضحک مصور متجسم مي‌دانند. البته ما مي‌توانيم برسر کيفيت رمان‌هايي که خوانده مي‌شوند داد سخن بدهيم. اما اين کاري به جماعت خواننده ندارد و تنها به سطح فرهنگي که از طرف دولت در اختيار مردم قرار گرفته، مربوط مي‌شود. اگر به پديده‌ي صد سال تنهايي برگرديم – و اين را بگويم که در حال حاضر به هيچ وجه خيال يافتن علت، يا تجزيه و تحليل آن را، چه شخصاً و چه توسط ديگران ندارم – خوانندگاني را مي‌شناسم که از هيچ ترتيب و آداب روشنفکرانه بويي نبرده بودند اما يک راست از مضحک‌هاي قلمي به اين کتاب روي آوردند. و با همان شور و علاقه‌اي آن را خواندند که قبلاً آثار ديگري را که به خوردشان داده شده بود، مي‌خواندند. چرا که محتواي فکري آن را سهل الوصول مي‌يافتند. اين ناشرانند که با دست کم گرفتن سطح جامعه، کتاب‌هاي کم ارزش ادبي منتشر مي‌کنند و شگفت آن که حتي در همين سطح نيز، کتاب‌هايي چون صد سال تنهايي، با اقبال و علاقه روبه‌رو مي‌شود. از هيمن روست که به گمان من تعداد رمان خوا‌ن‌ها ترقي فاحش کرده است. رمان همه جا، هميشه، و در تمام جهان خوانده مي‌شود؛ و داستان‌سرايي هميشه جالب و شيرين خواهد بود. شوهر به خانه مي‌آيد و براي زنش از کارهايي که کرده، يا نکرده، مي‌گويد، چنان که زنش همه را باور مي‌کند.

در مصاحبهتان با لوئيس، آرس ميگوييد: «عقايد سياسي من ثابتاند…. اما عقايد ادبيم همراه با دريافتها و برداشتهايم مدام تغيير مي يابند»، بگوئيد ببينم، هم اکنون در ساعت هشت صبح امروز عقايد ادبي شما چيست؟

هميشه گفته‌ام که هر کس بر خودش خرده نگيرد متحجر است، و هر متحجري، مرتجع، من دائماً و به خصوص در مورد کار ادبيم، از خودم عيب جويي مي‌کنم. روش کار من طوري است که اگر دائماً خودم را نقادي نکنم، خودم را اصلاح نکنم و مرتکب اشتباه نشوم هرگز قادر به خلق ادبي نخواهم شد. اگر غير از اين بود بايد در همان اولين کتاب درجا مي‌زدم. من هيچ نسخه و دستورالعملي براي خودم قائل نيستم.

آيا در رمان نويسي شيوهي خاصي داريد؟

شيوه‌ام هميشه به يکسان نيست. و براي جمع آوري مطالب رمانم هم شيوه‌اي ندارم. کار نوشتن کمترين مشکل من است. مشکل اساسي من بهم آوردن و جا انداختن رمان است. بطوري که با ديد من جور در آيد


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY