جامعه پر از نویسنده اما بدون خواننده
بازديد : iconدسته: گفت و گو

سرانه ي مطالعه در ايران بسيار پايين است حتي در مقايسه با کشوري مثل پاکستان تيراژ بسيار اندک کتابها دليل بر بيعلاقهگي عمومي نسبت به مطالعه است، شما علت را در چه ميدانيد.

در اين باره بارها نظر داده‌ام که بيشتر اظهار نظرهايي که درباره ي سرانه ي کتابخواني و حتي مقايسه ي آن با کشورهاي ديگر مي‌شود پايه و اساس علمي ندارند و مشخص نيست که مبناي روش‌شناسي آن‌ها چيست. بنابراين هر آن‌چه در اين‌جا گفته مي‌شود از اين امر ضعف روش‌شناختي مي‌برد. اما در کل شايد بتوان بر گروهي از تجربه‌هاي ميداني، بدون آن‌که با دقت بتوانيم از «ميزان» کتاب‌خواني صحبت کنيم، تکيه بزنيم و از نوعي «کمبود» يا «نقصان» در اين زمينه صحبت کنيم که براي نخبگان و اکثريت دست اندرکاران محسوس است. بحث من نيز در همين زمينه و همين محدوده، انجام مي‌گيرد، اما به هيچ‌وجه نمي‌توانم تا استنادهاي علمي در اين زمينه را بررسي نکنم، اظهار نظر دقيقي بکنم.

اين‌که در مجموع مردم ما، و به ويژه نخبگان ما، کم کتاب مي‌خوانند و در گروه‌هاي اجتماعي تحصيلکرده در سطوح دانشگاهي که امروز بخش بزرگي از جامعه ي ما را دربرمي‌گيرند (۵ ميليون دانشجو در حال تحصيل و ميليون‌ها فارغ‌التحصيل) را مي‌توان، بيشتر از آن‌که خواسته باشيم در تيراژ کم کتاب‌ها توضيح بدهيم و ثابت کنيم (کاري که ساده نيست) به باور من در رويکردهاي متفاوت جامعه نسبت به مسائل فکري دروني و بيروني، رابطه ي افراد با ذهنيت‌هاي خودشان و ناتواني حتي بسياري از روشنفکران، اساتيد و طبعاً دانشجويان ما به عقلاني فکر کردن ديده مي‌شود و براي اين مساله دلايل متعددي وجود دارد که مهم ترين آن‌ها، آسيب‌زده و آسيب‌زا بودن مدرنيته‌هاي ايراني است. منظورم از مدرنيته هم چگونگي بودن و زيستن «حال» است که در معناي عميق مفهوم مدرن نهفته است.

اکثريت نخبگان ما نتوانسته‌اند «مدرن» شوند؛ يعني به زندگي در زمان حال و در جهان کنوني عادت کرده و آن را تجربه کنند و بيشتر ترجيح مي‌دهند رابطه‌اي اسطوره‌اي با جهان بيروني اعم از ايراني و غيرايراني برقرار کنند که پايه‌هاي خود را در خيال، شعر، ادبيات، اسطوره‌ها، گذشته‌هاي ساختگي و آينده‌هاي مبهم و خوش‌باورانه يا بدبينانه مي‌يابد، به نوعي گريز از جهان واقعي و آن‌چه ما واقعاً هستيم براي پناه بردن به انواع و اقسام اسنوبيسم‌هاي روشنفکرانه، مثلاً سخن گفتن و استناد دائم به متفکراني که از آن‌ها فقط حرف‌هايي از اين‌جا و آن‌جا شنيده‌ايم. اکثريت نخبگان ما زبان فارسي را بسيار اندک مي‌شناسند و آن‌هايي که بسيار خود را دلبند به زبان فارسي نشان مي‌دهند، بيشتر تصورشان از زبان، نوعي ديدگاه شووينيستي سره نويسي است که يادگار دوران پهلوي اول است، يا شاهنامه‌خواني و … که البته هر کدام ارزش خودشان را دارند، همان‌طور که شعر و ادبيات و اسطوره‌شناسي نيز بسيار با ارزش هستند اما ما آن‌ها را در کژکارکردهايشان به کار مي‌بريم.

اين در حالي است که زبان پيش از هر چيزي در زنده بودن معاصر و در مدرنيته‌اش، بايد تعريف شود که کم‌ترين توجه نسبت به آن وجود دارد. همين نخبگان، از زبان‌هاي پايه‌اي که بدون آن‌ها درک روشني نمي‌توانيم از خود داشته باشيم، مثلاً از زبان عربي تقريباً هيچ چيز نمي‌دانند و آن را تحقير مي‌کنند. در حالي که اين امر همان اندازه ابلهانه است که مثلاً يک فرانسوي زبان يوناني يا لاتين را تحقير کند. تحقير عربي، يعني تحقير بيش از هزار سال تاريخ ايران. از زبان‌هاي قومي و محلي که بهتر است چيزي نگويم. «بزرگان» و «مرادان» و «صاحبان انديشه» ما هنوز در سطح يک دانشجوي سال اول زبان‌شناسي هم شناختي از زبان ندارند و زبان‌هاي قومي ما را که گاه ده‌ها ميليون نفر به آن‌ها تکلم مي‌کنند و در آن‌ها ميليون‌ها صفحه نوشتار و گفتار وجود دارد، «بي‌ارزش» قلمداد مي‌کنند.

در زمينه‌هاي اجتماعي، طرز برخورد اين نخبگان به مسائل دروني و بيروني جامعه ي ما و جهان گوياي نوعي بي‌خبري کامل است. و از لحاظ قابليت‌هاي فکري، ناتواني آن‌ها از درک اهميت رسانه‌ها، شيوه‌هاي جديد توليد و توزيع دانش، ناتواني آن‌ها از سخن گفتن، نوشتن و … همه و همه گوياي واقعي بودن احساسي است که ما داريم و از نبود «مطالعه» سخن مي‌گوييم. اين در حالي است که بخشي اساسي از اين پديده، ناتواني در خواندن يا بهتر بگويم پديده‌اي است که بايد آن را امروز بيشتر يک «بي‌سوادي رسانه‌اي» و ناتواني از مدرن شدن، ولو به صورتي حداقلي، ناميد. دلايل هم بسيار است و در اين گفت‌وگو به برخي از آن‌ها اشاره مي‌کنم، از دلايل تاريخي گرفته، تا دلايل جامعه‌شناختي و اقتصادي و سياسي و غيره.

در سالهاي دههي سي و چهل که جمعيت کشور چيزي حدود ۳۰ ميليون نفر و کمتر بود وبا توجه به درصد پايين افراد با سواد سرانه ي مطالعه و تيراژ کتابها به نسبت بسيار بيشتر از امروز بود علت اين سير نزولي چيست؟

همان‌گونه که گفتم، تيراژ کتاب‌ها، معيار خوبي براي اين مقايسه نيست، چون در آن زمان شايد يک صدم عناوين اين دوره هم در نمي‌آمد. در سال‌هاي دهه  ي۱۳۴۰، به عنوان مثال در زمينه ي جامعه‌شناسي تعداد عناوين در حوزه ي علوم اجتماعي و جامعه‌شناسي، شايد به زحمت به بيست يا سي مورد مي‌رسيد. در حالي که امروز شايد در هفته چند صد عنوان کتاب در مي‌آيد. بنابراين اين معيار خوبي نيست. تفاوت اصلي تفاوتي کيفي است و نه کمي. از لحاظ کمي اتفاقاً به نظر من، ما بسيار از دهه ي۱۳۴۰ جلوتر هستيم. همان‌گونه که تعداد دانشجويان، تعداد دانشگاه‌ها و تعداد اساتيدمان ابداً قابل مقايسه نيست. منظورم اين نيست که از آن دهه يک موقعيت طلايي بسازم و بگويم الان از لحاظ کيفي بي‌نهايت پايين‌تر هستيم. اما به نظر من به نسبت، در کيفيت ما نتوانسته‌ايم رشد کنيم نه در کميت. موقعيت در سال‌هاي دهه ي۱۳۴۰ هم درخشان نبود. اکثريت مردم بي‌سواد بودند و باسوادان محدودي در چند شهر بزرگ بودند. تعداد دانشجويان و اساتيد انگشت شمار بود. مجله ي سخن، از مهم‌ترين مجلات روشنفکرانه اين دهه، هنوز تا سال‌هاي نيمه ي دهه ي۱۳۴۰ ستوني داشت که ميزان باسوادي را در شهرهاي ايران را چاپ مي‌کرد که اغلب در رده‌هاي بيست و سي در صد و پايين‌تر بودند. و تازه از اين تعداد هم اکثريت کتاب نمي‌خواندند. مشکل ما اين است که همواره تهران دهه ي۱۳۴۰ را که بخش بسيار کوچکي از جامعه ي ايران را تشکيل مي‌داد و آن هم نقاطي کوچک از تهران آن روزگار را با جامعه ي کلي ايران مقايسه مي‌کنيم.

بحث من اين نيست که ما پيشرفت نکرده‌ايم، به خصوص از لحاظ کمي. بحث من آن است که نطفه‌هاي خيالبافي و اسطوره‌اي فکر کردن و جدايي از جهان که در آن زمان وجود داشت، در طول چند دهه ي اخير به شدت رشد کرد و ما را به کلي از قافله عقب راند بيشتر از آن‌که در مردم عادي عجيب باشد که شايد تا حدي مثل همه جوامع بايد آن را «طبيعي» تلقي کرد، در روشنفکران و «صاحبان فکرمان»، ديده مي‌شود، چه آن‌هايي که در ايران هستند و چه آن‌هايي که به خارج کوچ کرده‌اند و اين به صورتي که بدل به شکل و محتواي اصلي تفکر در جامعه ي ما به ويژه در ميان نخبگانمان شده که دائما خود را بالاتر و بالاتر مي‌بينند و توهمي ناشي از درآمدهاي نفتي که به آن‌ها امکان مي‌داد خودشان را از جوامع جهان سومي شبيه به ايران جدا کنند واقعا برايشان به صورت يک امر واقعي درآمده است. در خارج از ايران هم «موقعيتي طلايي» حاصل از ژئوپليتيک ايران و تنش‌هاي سياسي است، براي همين در بين روشنفکران و «صاحبان فکر» توهم ايجاد کرده است. اگر ما درآمد نفتي نداشتيم، هزاران هزار عنوان کتاب‌هاي روشنفکرانه‌مان حذف مي‌شدند و بسياري از بحث‌هاي روشنفکرانه‌مان امروز محلي از اعراب نداشتند و آن‌قدر «درس گفتارهاي» روشنفکرانه درباره ي مسائل عجيب و غريب که حتي براي پيشرفته‌ترين کشورهاي غربي هم عجيب و بي‌ربط به نظر مي‌رسند، نداشتيم که بدل به نوعي اسنوبيسم و روشي براي «پز دادن» روشنفکرانه شود؛ اين همه عنوان کتاب با ترجمه‌هاي دست و پا شکسته از زبان‌هاي مختلف جهان بدون هيج کنترلي منتشر نمي‌شدند؛ اين همه سايت نداشتيم که آخرين خبرهاي ادبي و هنري جهان را سر تيتر خود قرار دهند گويي ما داريم در نيويورک زندگي مي‌کنيم، درست کنار سنترال پارک و موزه هنرهاي مدرنش. مطمئن باشيد اين‌که ما در آغاز هزاره ي سوم ميلادي و پس از گذشت نزديک به سيصد سال از بنيانگذاري قوانين پايه‌اي کپي رايت و بيش از صد سال پس از تصويب قوانين مدرن آن، هنوز اندر خم يک کوچه هستيم و بحث داريم که آيا بهتر است به اين قانون بپيونديم يا نه؟ آيا قيمت کتاب را گران مي‌کند يا نه؟ و غيره ناشي از همين عقب‌ماندگي فکري است که با آن ژست‌هاي روشنفکرانه نفتي جور درنمي‌آيد. در کشوري که هنوز نه کپي رايت وجود دارد، نه هيچ کنترلي (نه از نوع نهادينه و آکادميکش و نه از نوع دموکراتيک و رسانه‌اي‌اش) بر اين‌که چه کسي، درباره ي  چه چيزي و کجا به ديگران «درس» مي‌دهد، نه کنترلي بر اين‌که چه گفته مي‌شود و چرا گفته مي‌شود و چرا کسي که هنوز زبان درست و کاملي بلد نيست به خود اجازه مي‌دهد با چند سال کلاس رفتن و سرو کله زدن با کتاب‌هاي ديکسيونر و چند دوست خوب ناشر و ويراستار و برگزاري چند «درس‌گفتار»، ناگهان بشود متخصص اين و آن متفکر غرب و انحصارش را براي خودش ثبت کند و يا درباره ي مسائلي بحث کند که نظيرش را به زحمت مي‌شود در غرب پيدا کرد، و… اين وضعيت بيشتر از آن‌که گوياي پيشرفت باشد، نشان دهنده ي عقب‌افتادگي مغزي است. ببينيد امروز چه وضعيتي در ايران داريم: هر کسي مي‌تواند با ترفند‌هاي مختلف خودش را در نقش يک شياد فکري قرار بدهد و بحث‌هاي عجيب و غريب خود را به کلاس‌هاي شيک تهران و يا به صفحات روزنامه‌هاي عمومي بکشاند، هر کسي مي‌تواند مثل لومپن‌ها و جاهل‌هاي قديمي با ادبيات به ظاهر روشنفکرانه هر چه به ذهن و دهانش مي‌آيد به هر کسي که بخواهد بگويد و اسم اين را هم بگذارد:« نقد صريح» و مطمئن هم باشد که کسي در اين آشفته بازار به فکر شکايت نمي‌افتد و هر چه بيشتر شلوع کند سود بيشتري در ميان روشنفکران براي خود ثبت مي‌کند و سري بيشتر ميان سرها در مي‌آورد. در چنين شرايطي صحبت کردن از اين که کتاب و کتاب‌خواني چه وضعيتي دارند به نظرم کمي مضحک مي‌آيد، مگر صرفاً در بعد آسيب شناسانه‌اش، همان کاري که تلاش مي‌کنيم اين‌جا انجام بدهيم.

از اواخر دهه ي چهل و در دهه ي پنجاه و بعد در ادامه، در سالهاي دهه ي شصت و هفتاد اکثريتي از جماعت اهل مطالعه آثار مورد توجه عامه و پرفروش و تک لايه را به عنوان «آثار مبتذل» مورد طعنه و تمسخر قرار ميدادند و کساني که اين نوع آثار را مطالعه ميکردند متهم به ابتذالگرايي ميشدند آيا فکر نميکنيد يکي از دلايل روي گرداني همان افراد و نسل نوجواني که مثلاً براي خريد بعضي از همين آثار عوامپسند جلوي کتابفروشيها صف ميبستند از ادامه ي مطالعه همين نگاه باشد در حالي که ميشد همان اقشار را به سمت مطالعه ي ادبيات جديتر هدايت کرد.

 اين هم يکي از عوارض و در عين حال از دلايلي است که سبب رويگرداني عموم مردم نه فقط از کتاب و کتاب‌خواني بلکه از روشنفکران و روشنفکري و در نهايت تمايل شديد آن‌ها به همه اشکال و شيوه‌هاي خرافه پرستي و باستان‌گرايي و ايدئولوژي‌هاي عقب‌افتاده ملي‌گرا و خود بزرگ‌بيني‌هاي بي‌معنا و جدا افتادن از جهان است. در همه جاي دنيا آدم‌ها در سطوح مختلف کتاب و مجله و روزنامه مي‌خوانند، و نمي‌گويم اين حرف‌ها وجود ندارد، اما نه به اين شدت. اگر هم وجود داشته، مبناي علمي داشته‌اند، مثلاً بحث معروفي که در سال‌هاي دهه ي۱۹۶۰ بين مکتب بيرمنگام و مکتب فرانکفورت، درباره ي فرهنگ و اهميت و يا عدم اهميت فرهنگ عاميانه به وجود آمد. اما نه به شيوه ي مسخره‌اي که ما در دهه ي ۱۳۴۰ به بعد و حتي پس از انقلاب داشتيم، يعني تحقير بخش بزرگي از جامعه به دليل اين‌که اين يا آن کتاب را مي‌خوانند و يا اين يا آن موسيقي را گوش مي‌دهند و تعيين تکليف براي مردم که چه بايد بخوانند و چه بايد گوش بدهند و هنر چيست و چه چيزي ارزش دارد و ندارد، نه با ديدگاهي انتقادي بلکه باديدگاهي توتاليتر و ديکتاتور منش. البته همه چيز ناشي از روشنفکران نيست از همان سال‌ها حوزه ي  سياسي به شدت در تمام اين مسائل دخيل بود، هم براي رواج نوعي لومپنيسم ادبي و هنري و تصويري و غيره به عنوان هنر و فرهنگ مردمي و هم با عرضه ي آثاري به اصطلاح روشنفکرانه در اين زمينه‌ها که مشخص کند چه کساني را بايد روشنفکر ناميد و هم سرانجام با کوبيدن و از ميدان خارج کردن همه ي اشکال خلاقيت و شعور فرهنگي و هنري و ادبي از ميدان و نوميد کردن کنشگران آن‌ها در ادامه ي کار. اين برخوردها بود و هست که بسياري را براي هميشه از انديشه جدا مي‌کند و در آغوش خيال نه به معناي خيال و شعر و ادبيات زيباشناختي و رهايي بخش و هنري، بلکه به معناي منفي آن يعني اسطوره‌اي و خرافي و سطحي انديشيدن و عوام‌زدگي و فرو غلطيدن در پست‌ترين احساس‌ها و انديشه‌ها و افکار مي‌راند.

فرهنگ بدون شک نياز به تمرين و رشد يافتن دارد و قرار نيست که در يک جامعه همه سخت‌ترين متون را بخوانند و بنويسند و قرار نيست در جامعه همه هر روز درباره ي مسائل فلسفي بحث کنند و جز به موسيقي «اصيل ايراني» و «موسيقي کلاسيک» غير ايراني، گوش ندهند؛ همان چيزي که امروز ما به آن موسيقي اصيل ايران نام مي‌دهيم، و استناد دادن به آن و به «اساتيد» آن نوعي اسنوبيسم کاملا قابل دفاع را براي همه ي روشنفکران مي سازند تا پنجاه سال پيش «مطربي» و آن «اساتيد» هم، «مطرب» ناميده مي شدند. از موسيقي کلاسيک و ادبيات کلاسيک و مدرن غربي که بهتر است که اصلا سخن نگوييم که تا سي چهل سال پيش جز گروه انگشت شماري از آن هايي که با غربي ها سروکاري داشتند و رفت و آمدي به بلاد فرنگ، کسي اصلا از وجودشان خبري نداشت. امروز اما، اسنوبيسم و مدپرستي چنان در همه و به خصوص در جوانان خانه کرده است که گويي يک روز نمي توانند بدون فوکو و دريدا و پروست و کوندرا و ناباکوف و … زندگي کنند، همان جوان هايي که توان خواندن و نوشتن يک خط به زبان اصلي اين آدم ها را ندارند و کمتر از آن توان نوشتن يک خط درباره ي هيچ چيز ديگري را حتي در زبان مادري خود، مگر در قالب اس ام اس هاي مسخره و وبلاگ هاي ابلهانه. بگذريم که مساله ي من جواني نيست  کما اين که فکر مي کنم، بزرگ ترهايشان وضعيتي به مراتب بدتر از اين جوان ها، دارند. اين يک مساله اجتماعي است که همه را شامل مي شود و تنها درجه اش در آدم هاي مختلف بر اساس تجربه زيسته شده شان متفاوت است، اما ويروسي همه گير است.

برخي گراني کتاب، نداشتن وقت، مميزي شدن کتابها و دلايلي از اين دست را عامل افت تيراژ کتابها ميدانند آيا اين دلايل به نظر شما در کاهش آمار مطالعه نقش دارد؟

اين دلايل واقعي اند اما اصلي و اساسي نيستند. شکي نيست که ما هم در جهان کنوني وقت کم داريم اما بسيار بيشتر از اکثر قريب به اتفاق مردم جهان چون ميزان تعطيلات در ايران در جهان   بي نظير است، بازنشستگي سي ساله براي اروپايي هايي که در غرب بايد چهل و يک يا دو سال کار کنند، تا بازنشسته شوند يک رويا است، شدت کار در ايران اصولا مسخره است، اگر تجربه ي اروپا يا آمريکا رفتن داشته باشيم و شيوه ي کار کردن يک فروشنده يا يک کارمند را در آن جا با اين جا مقايسه کنيم مي بينيد که ما در اين جا بيشتر تفريح مي کنيم و نامش را کار مي گذاريم. درباره ي مميزي هم، وضعيت همين است، مميزي به هر شکلي و دليلي جز در مواردي خاص که يک اثر به جامعه ضربه اي واقعي و قابل اثبات بزند(مثلا تبليغات نژاد پرستانه يا ستايش از جنايت و بي رحمي) به نظر من قابل دفاع نيست، اما واقعا مشکل مردم ما يا روشنفکران و دانشجويان ما اين است که نمي توانند «لوليتاي» ناباکوف و «اوليس» جويس را بخوانند (که تازه آن ها را هم مي توانند روي اينترنت بخوانند) و اگر اندکي به خودشان زحمت بدهند و يک زبان بين المللي ياد بگيرند، ديگر سانسور اصلا معنايي ندارد. من نمي دانم «اوليس» براي کسي که حتي يک زبان خارجي نمي داند، واقعا به چه درد مي خورد؟ ولي اين را مي دانم که در فرانسه ي امروز که هنوز به نسبت يک کشور به شدت روشنفکرانه است، از آدم هاي معمولي ۹۹ در صد اصولا اسم اين اثر جويس و اسطوره ي  يوناني‌اش را، نشنيده و از کتاب خوان ها هم شايد يک درصد نتوان پيدا کرد که آن را واقعا و کاملا خوانده باشند و از آن بيشتر، فهميده باشند. اما اين امر سبب نشده که کسي کتابي نخواند. بنابراين بهتر است خودمان را گول نزنيم. اين ها دلايل کتاب نخواندن و در واقع عدم توانايي اکثريت ما به فکر کردن و در جهان بودن و رها کردن خود از دست خرافات قديم و جديد نيستند. هر چند که گفتم شکي نيست، بهتر است آدم در سويس باشد و خيالش از آينده راحت و همه ي کتاب ها هم در دسترسش باشند و نه در محله هاي فقير سائو پائولو که هر لحظه خطر مرگ تهديدش کند و دغدغه ي شام شبش را داشته باشد، تابتواند بهتر و عميق تر مطالعه بکند. اما اين هم يک واقعيت است که اکثريت خلاقيت هاي هنري و ادبي و علمي قرن بيستم در سخت ترين شرايط، در گرسنگي، در ترس توتاليتاريسم، در بدترين شرايط مادي و ذهني، در ناآرامي و خطر و زير سايه ي مرگ و تهديد و زور و سرکوب توليد شده اند و نه در کنار استخرهاي شيک لس آنجلس.

البته از اين حرف من نبايد اين نتيجه سطحي را گرفت که همه ي آثاري که کمابيش فرهنگي ناميده مي شوند، ارزش هاي يکساني دارند و حامل زيباشناسي ها، معنا، بازنمايي ها، قابليت ها و به همين دليل پايداري يا عدم پايداري هاي يکساني دربرابر گذشت زمان هستند. شکي نيست که نمي توان يک نمايشنامه ي  شکسپير را با مثلا يک پرده خواني روحوضي در يک سطح دانست. مساله اين نيست، مساله فخر فروشي روشنفکراني است که خود بيشتر در سطح همان نمايش روحوضي هستند، اما مردمان عادي را به دليل علاقه شان به آن محکوم مي کنند و يا حتي بدتر از آن، روشنفکران ديگري که با نفي روشنفکري و ارزش هاي زيباشناسانه و هنري و اجتماعي بازنمايي هاي هنري، سطح مردم را بالاتر از نمايش روحوضي نمي دانندو آن را تقويت مي کنند تا کسي نتواند سليقه و خواست و نياز و درک و شعور بيشتري از آن داشته باشد.

ما همه ي اين موارد را در تاريخ روشنفکري معاصر خود داشته ايم. فرهنگ مي تواند و به نظر من بايد از تمرين و لذت بردن از اشکال ابتدايي آن شروع شود، اما دليلي ندارد، در همان سطوح هميشه در تکرار، باقي بماند. درست مثل يک زبان خارجي يا مادري، که کودک ابتدا آن را با قصه هاي بچگانه مي آموزد، اما مي تواند تا بالاترين اشکال زباني و ادبيات در عميق ترين و زيباترين و پر ارزش ترين اشکال آن پيش رود. اسنوبيسم را نبايد با ارزش قائل شدن براي هنر و ادبيات و زيباشناسي و شيئي هنري به مثابه بازنمايي اجتماعي و ارزش اين فرايند اشتباه گرفت.

به نظر ميرسد در سه دهه ي اخير سطح سليقه ي فرهنگي جامعه به ويژه در زمينه ي  هنر و ادبيات سير نزولي داشته آيا شما با اين نظر موافقيد؟

بهتر است بگوييم آن گونه که ما تصـورمي کرده ايم بايد سير صعودي داشته باشد ، نداشته است. اما در اين جا نوعي دام ذهني وجود داردو آن همين توهم است که چرا بايد سليقه ي فرهنگي بالاتر مي رفته است؟ در برابر اين پرسش، پاسخ معمولا به بالا رفتن گروهي از شاخص ها اشاره دارد که اغلب شاخص هاي کالبدي هستند: اين که امروز مدارس بيشتر، دانشگاه هاي بيشر، ناشران و کتاب ها و مجلات و روزنامه ها و رسانه هاي بيشتري داريم اما اين «بيشتر» بودن، در درجه ي اول و به شکل کاملا نامتعارفي کمي بوده است و ناشي از درآمدهاي نفتي، بخشي از درآمدهاي عظيم نفتي در طول بيش از نيم قرن اخير صرف ساخت و سازهايي شده است که در بسياري از موارد نيز جنبه ي  ويتريني داشته اندو اين همراه خود نوعي توهم را آورده است يعني به عبارت ديگر خود ما به نوعي نمايشي را ترتيب داده ايم در آن بازي کرده ايم و سپس محو و شگفت زده ي نقش هاي خودمان شده ايم. در حالي که اگر بهتر و بيشتر درک مي کرديم که اين نمايشنامه بيشتر راوي ِ تبديل پول هاي نفتي به گروهي از ساخت و ساز ها و کالبدها و به ظاهر «مهارت» ها است، امروز اين وضعيت را نداشتيم. يعني اين قدر مشکلمان در آن نبود که کميت هاي بي اندازه بالايي در هر زمينه داشته باشيم اما کيفيت ها جايشان خالي باشد و به اين شکل مضحک همه چيزمان  باسمه اي باشد: از روشنفکر مان تا کتاب هايمان، از مجلات و روزنامه هايمان تا روشنفکرانمان، از ويترين مغازه هايمان تا لباس هايي که بر تن کرده ايم، از خودروهايي که سوارشان مي شويم تا آپارتمان هايي که در آن ها زندگي مي کنيم، از نقاشي ها و مجسمه هاي «مدرنمان» تا «رمان هاي سوپرمدرنمان»، از «دانشمندان خودساخته مان» تا «اساتيد بورسيه مان»، از دانشجوياني که به دنبال سرقت ادبي هستند تا مدرک بگيرند تا اساتيدي که با سرقت ادبي مدرک گرفته اند و حالا دارند به آن دانشجويان تدريس مي کنند و درس اخلاق مي دهند، از ناشراني که فقط به پول فکر مي کنند اما ژست روشنفکرانه مي گيرند، تا روزنامه نگاران و نشرياتي که فقط به پرکردن صفحه مي انديشند و اسم صفحه و مجله هاي پر شده از خزعبلاتشان را هم چيزي مي گذارند با پيشوند يا پسوند «انديشه»، «فکر» یا … در واقع اين وضعيت را نداشتيم که مثل صد سال پيش فکر کنيم و به ضرب پول هاي نفتي خود را مدرن نشان بدهيم. و اين بيش از هر کجا در روشنفکران و نخبگان فکري مان فاجعه بار است. کساني که مثلا چون در دانشگاه هستند، گمان مي کنند واقعا عالم هستند و يا برعکس چون از دانشگاه بيرون رانده شده و يا اصلا بدان راه نيافته اند گمان مي کنند، که حتما هوش و رسالتي خارق العاده و انقلابي و درک ناشده دارند. هر دو گروه به يک اندازه عقب افتاده هستند. اين يک تراژدي واقعي است و اين جا است که بايد پاسخ خود را براي نزول فرهنگي بجوييم.

به نظر شما به عنوان يک جامعهشناس چرا با وجود اين که فناوريهاي نوين مثل اينترنت، کامپيوتر و فضاهاي ارتباط مجازي که محصول ظهور اينترنت هستند در کشورهاي پيشرفته جهان زودتر از ايران پديد آمده و مورد استفاده مردم قرار گرفته، هنوز تيراژهاي چند ده هزارتايي دارند و ما به بهانهي رواج اينترنت و کامپيوتر کمتر ميخوانيم و مينويسيم؟

ببينيد در همين رويکرد نيز جاي بحث زيادي هست. اولا، امروز در غرب بحران گسترده اي در زمينه ي چاپ کاغذي به وجود آمده است و اين بحران تقريبا ده سالي است که وارد مرحله اي جدي شده است. در غرب هم روزنامه ها و تيراژ کتاب ها به شدت ضربه خورده اند. اما به دليل عقلانيت موجود در اين جوامع، يا دستکم آن چه از آن باقي مانده، به دليل قوانين موجود از جمله قوانين کپي رايت و شفافيت جامعه و بالا بودن نسبي مدنيت در آن ها، امکان انتقال بسيار گسترده اي از چاپ و نشر کاغذي صرف، به انتشار الکترونيک و گسترش دستگاه هاي کتابخوان به وجود آمده است. بنابراين نه تنها در نهايت به وجود آمدن دستگاه هاي جديد رسانه اي سبب از ميان رفتن قابليت هاي خواندن و نوشتن و فهميدن نشده است، بلکه آن ها را به صورت قابل توجهي افزايش داده است. پويا بودن و دموکراتيک بودن نسبي جوامع اروپايي، به رغم تمام فساد و مشکلاتي که در آن‌جا هم وجود دارد، سبب شده است که بسياري از اشکال فرهنگي بتوانند خيلي سريع جا باز کنند به عنوان مثال امروز تقريبا نه فقط تمام روزنامه ها و مجلات و کتاب ها، بلکه تعـــداد بي شماري از کلاس ها، کنفرانــــس ها، مصاحبه هاي راديويي و تلويزيوني به صورت دائم روي شبکه در دسترس همه هست و همين باعث مي شود افراد بتوانند موضوع هاي مختلف را شناخته ودرباره ي آن ها اطلاعات و سواد خود را افزايش بدهند. اما از همه چيز مهمتر همان طور که گفتم وجود و تقويت و بقاي عقلانيت است که ما از نبـــود آن يا  آسيب خوردگي اش در جامعه مان به شـدت رنج مي بريم. در اروپا، تقريبا تمام مظاهر اشراف زدگي فرهنگي، روشنفکر نمايي، ژست هاي «متفکرانه» و غيره از بين رفته است بدون آن که لزوما  لومپنيسم و عوام گرايي رشد غير قابل توجيهي کند (البته همه ي  اين بحث ها لزوما نسبي است) درست بر عکس جامعه ي ما که ظاهرا بسياري از دوستان و حتي جوان تر ها گويي تازه اين چيزها را کشف کرده اند. امروز وقتي من برخي از به اصطلاح نقد ها و نوشته هاي جوانان و کمتر جوان ها را در روزنامه ها  مي خوانم، نمي توانم به ياد دهه ي۱۳۴۰ که روي آن کار مي کنم، نيافتم: دهه اي که در آن در عين شکوفايي فکري و گسترش آشنايي با فرهنگ و تمدن غرب و شرق و رشد بسياري از جنبه هاي فرهنگي، همين کارها بسيار مد بود: ژست هاي روشنفکرانه گرفتن، رسوا کـــردن «بي سوادي ديگران»، «رو کردن دست اين و آن» و حرف هاي به قول عاميانه «قلمبه سلمبه» زدن، به رخ کشيدن سواد خود از طريق آوردن پشت سر هم اسامي اين و آن نويسنده غربي در حالي که فرد هنوز در سني نبود که حتي يک زبان خارجي را ياد بگيرد، مسخره کردن دانشگاه و دانشگاهيان و حکومتي دانستن آن ها و برعکس دفاع از يک روشنفکري «خود ساخته» و بي ريشه که معلوم نبود از کجا اعتبار خود را کسب مي کند، به راه انداختن جنجال هاي مطبوعاتي در ايران و تا حدي در خارج از ايران در جشنواره ها (البته ابدا نه در ابعاد کنوني) ، سر هم بندي عقايد قديم و جديد و ساختن کوکتل هاي سياسي مورد علاقه و مد روز و… متاسفانه ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم و تا زماني که جسارت برخورد با خود را به شديدترين شکل ممکن نداشته باشيم، بعيد است از اين کوچه بتوانيم بيرون بياييم. روابط مريدو مرادي،قهرمان سازي، «اسم در کردن» ، «چهره شدن»، «ستايش از بزرگان»،حرف هاي بي سرو ته روشنفکرانه يا ضـــد روشنفکرانـه زدن، و… بنابـراين اگـر مي بينيم در جايي ديگر ورود گسترده فناوري هايي همچون اينترنت و شبکه هاي اجتماعي به رشد هر چه بيشتر فرهنگ و به وجود آمدن سايت هاي بي نهايت پر ارزش و بالا رفتن سواد رسانه اي و گسترش مطالعه مي انجامد، اما در اين جا بيشتر از هر چيزي به بالا رفتن ميزان اس ام اس هاي «با مزه»، و گذاشتن کامنت هاي مثلا جسارت آميز و در واقع “حماقت آميز” و از موضع بالا و گرفتن ژست هايي خنده آور و صحبت کردن از موضوع هايي که شايد در سراسر کشور بيست نفر هم چيزي از آن ها ندانند، آن هم به وسيله «اساتيدي» که کل پژوهش هاي آن ها درموضوع در حد چند ترجمه آشفته و بدون کنترل و سوادشان در حد «مطالعه شخصي» و باز هم بدون هيچ گونه کنترل اجتماعي جز «لايک» هايي که دوستان برايشان مي زنند نبوده است،بنابراين در چنين جامعه اي با چنين ملغمه اي از بهترين ها و بدترين ها، نبايد تعجب کنيم که چرا وضعيت کتاب خواني چنين است ، ما جامعه اي داريم که در آن واقعا همه چيزش به همه چيزش مي خورد.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY