داستان طناب
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: آن پورتر، کاترين؛ مترجم: کيوانمهر، ميترا؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

س……. زن از خانه خارج شد تا او را ببيند و در همين حال داشت دستهايش را با روپوش سبز رنگش پاک ميکرد. موهايي آشفته داشت و بيني قرمز که اثر يک سوختگي بر آن بود. مرد به زن گفت که انگار مادرزاد دشتنشين بوده. پيراهن مرد نخي بود و به بدنش چسبيده بود کفشهايش سنگين و پوشيده از گرد و غبار بود زن به او دلگرمي داد و گفت که او شبيه بازيگري روستايي در يک نمايش است.

آيا مرد قهوه خريده بود؟ زن تمام روز را منتظر قهوه بود. روز اول فراموش کرده بودند سفارش آن را به فروشگاه بدهند.

خدايا، نه، قهوه نخريده بود حالا بايد برميگشت، بله اين کار را ميکرد حتي اگر از خستگي جان ميداد هرچند که مرد فکر ميکرد همهي چيزهاي ديگر را خريده است. زن به او يادآوري کرد که اصرار او فقط به اين دليل بود که خود مرد قهوه نخورده است البته اگر مرد هم اهل قهوه خوردن بود يادش ميماند که آن را خريداري کند. تصور کنيد که سيگار آنها تمام شده باشد؟ زن پس از آن طناب را ديد.

اين به چه درد ميخورد؟ خب مرد فکر کرده بود که اين طناب براي آويزان کردن لباس يا هر کار ديگري به درد ميخورد. زن از او پرسيد که آيا خيال دارد يک رختشويخانه راه بياندازد. آنها قبلا يک طناب پنج فوتي را درست جلوي چشمان مرد آويزان کرده بودند واقعا چرا به اين موضوع فکر نکرده بود. در افق لکهاي به نظرش رسيد، مرد فکر کرد که اگر طناب در دسترس باشد ممکن است کارهاي زيادي پيش آيد. زن ميخواست بداند که به عنوان مثال چه کاري پيش خواهد آمد. مرد چند ثانيه فکر کرد اما هيچ چيز به خاطرش نيامد خب آنها ميتوانستند صبر کنند و ببينند. اين طور نبود؟ در منطقهاي خارج از شهر همهي انواع چيزهاي عجيب و غريب ممکن بود مورد نياز باشد زن گفت بله همينطور است اما درست همان موقع با خودش فکر کرد زماني که بايد حساب هر سکه را داشته باشند داشتن مقدار زيادي طناب به نظر مضحک ميرسيد. همين و بس. او که منظور ديگري نداشت از همان ابتدا نفهميده بود که چرا مرد احساس ميکرد که طناب لازم است. خب، که چي، طناب خريده بود چون دلش خواسته بود. زن فکر کرد همين دليل کافي بود اما نميدانست که مرد از همان اول اين حرف را نزده بود بدون شک طناب فايدهاي داشت. بيست و چهار فوت طناب فايدههاي زيادي ميتوانست داشته باشد که در آن لحظه زن نميتوانست به آنها فکر کند. اما بالاخره اين فايده معلوم ميشد. البته همين طور بود. همانطور که مرد گفت هميشه در خارج شهر همه چيز ممکن است به درد بخورد. زن اندکي در مورد قهوه نااميد شد، گفت: آه نگاه کن نگاه کن به تخم مرغها نگاه کن خدايا همه آن ها شکستهاند مگر چه چيزي روي آنها افتاده بود. مگر مرد نميدانست تخم مرغها نبايد زير فشار باشند. مرد ميخواست بداند چه کسي اين کار را کرده. عجب حرف احمقانهاي! ساده بود او تخم مرغها را همراه خريدهاي ديگر در سبد همراه آورده بود. اگر آنها شکستهاند، تقصير از بقال بود او بايد بهتر ميدانست که چيزهاي سنگين را روي تخم مرغها نگذارد. زن معتقد بود که طناب آنها را شکسته است. طناب سنگينترين چيزي بود که در سبد قرار داشت موقعي که مرد از جاده ميآمد زن او را آشکار ديده بود طناب در يک بستهي بزرگ بود که روي همه چيز قرار داشت.

مرد دوست داشت تمام دنيا را شاهد بگيرد تا ثابت کند اين موضع حقيقت ندارد و اينکه او طناب را در يک دست و سبد را در دست ديگر حمل ميکرد، تازه چه فايدهاي داشت که زن ثابت کند اينطور نبوده آن هم در صورتي که اين بهترين راهي بود که هر دوي آنها مي توانستند براي زن داشته باشند.

خب، زن يک چيز را ميتوانست خيلي آشکار درک کند و آن اين بود که براي صبحانه هيچ تخم مرغي نداشتند. حالا مجبور بودند تخممرغها را براي شام با هم مخلوط کنند و اين واقعا وحشتناک بود زن برنامهريزي کرده بود که شب استيک درست کند. بدون يخ نميتوانست گوشت را نگه دارد مرد ميخواست بداند که چرا زن تخممرغها را در يک ظرف نميشکند و آنها را در يک محل خنک نميگذارد.

محل خنک! البته اگر مرد ميتوانست چنين جايي را براي زن پيدا کند همسرش خوشحال ميشد که تخم مرغها را آنجا بچيند.

خب، ميتوانستند گوشت و تخممرغها را بپزند و بعد گوشت را براي فردا گرم کنند. اين فکر به زن احساس خفهگي ميداد، گوشت را گرم کنند آن هم زماني که ميتوانستند آن را تازه مصرف کنند. اين دومين راه حل و بهترين آن براي پس ماندههاي خوراک و يک چاره موقتي حتي براي گوشتها بود.

مرد اندکي شانههاي زن را مالش داد اينکه موضوع خيلي مهمي نيست عزيزم! درست نميگم! آنها گاهي اوقات که سر حال بودند مرد شانههاي زن را مي ماليد و زن به خود کش و قوسي ميداد و خرخر ميکرد. اين بار زن صداي خشمناکي از گلوي خود خارج کرد و تقريبا چنگي انداخت به دستهاي مرد که روي شانهاش بود. مرد خود را آماده ميکرد که به زن بگويد آنها يقينا از پس اين کار برميآمدند. در اين هنگام زن به او رو کرد و گفت که اگر بگويداز پس اين کار برميآيند به طور حتم يک سيلي به صورتش مي زند.

مرد با خشم کلمات را فرو خورد صورتش آتش گرفت و طناب را برداشت و آن را داخل قفسهي بالايي گذاشت اگر زن به جاي او بود اين کار را نميکرد. آنجا، جاي خمره و قوطي حلبي بود. قطعا وجود طناب باعث ريخت و پاش در اين قفسه نميشد. او به اندازهي کافي در آپارتماني که در شهر داشته ريخت و پاش را تحمل کرده بود اينجا حداقل جاي کافي داشتند و او ميخواست همه چيز را منظم نگه دارد.

خب، اگر اينطور بود مرد هم ميخواست بداند که چکش و ميخ آن بالا چه ميکردند؟ و اينکه چرا زن آنها را آنجا گذاشته بود. آن هم وقتي که خوب ميدانست مرد براي تعمير قاب پنجره به ميخها و چکش که آن بالا قرار گرفته بودند نياز داشت. زن کارها را کاملا آهسته انجام ميداد و روي هر کاري دو برابر وقت صرف ميکرد آن هم با عادت احمقانهاي که داشت و مرتب محل قرار گرفتن اشياء را تغيير ميداد و آنها را پنهان ميکرد.

زن يقين داشت که اگر دليلي بر اين باور پيدا ميکرد که مرد قصد تعمير قاب پنجره را در طول تابستان دارد از او عذرخواهي ميکرد و ميخ و چکش را درست همانجايي ميگذاشت که مرد گذاشته بود. يعني در ميانهي کف اتاق جايي که هنگام تاريکي پايشان روي آن ميرفت و اکنون اگر مرد آن همه آشفتگي را مرتب نميکرد زن تمام وسايل را به درون چاه ميانداخت.

آه، بسيار خوب بسيار خوب آيا اجازه داشت آنها را در گنجه بگذارد؟

طبعا نميتوانست، گنجه جاي جارو و زمين شوي و خاک انداز بود اصلا چرا نميتوانست جايي خارج از آشپزخانه را براي طناب خود پيدا کند؟

مثل اينکه فراموش کرده بود در آن خانه هفت اتاق وجود داشت که به دست فراموشي سپرده شده بود و گويي فقط آشپزخانه در خانه آنها جاي مناسب محسوب ميشد.

مرد مي خواست بداند مشکل چيست؟ آيا زن متوجه بود با اين کار از خودش يک احمق ساخته است؟ و اينکه زن در مورد او چه فکر ميکرد؟ آيا او را يک کودک احمق سه ساله فرض کرده بود؟ تنها مشکل زن اين بود که به کسي احتياج داشت که ضعيفتر از او باشد تا سروصدا راه بيندازد. داد و بيداد کند الان زماني بود که مرد از خدا ميخواست کاش دو فرزند داشتند تا زن وقتش را صرف آنها کند. شايد به اين ترتيب مرد ميتوانست کمي استراحت کند چهرهي زن از اين حرف تغيير کرد و به مرد يادآوري کرد که قهوه را فراموش کرده است و يک تکه طناب بيارزش خريده است و هنگامي که به چيزهايي که واقعا نياز داشتند تا خانه خود را به صورتي آبرومند و معقول شايستهي زندگي کردن سازند، فکر ميکرد ميتوانست فريادي بزند همين و بس. به نظر خيلي درمانده ميرسيد آنقدر احساس تباه شدگي و تناقض ميکرد که مرد باور نميکرد يک تکه طناب باعث اين همه جنجال و هياهو شده باشد. موضوع چه بود؟ محض رضاي خدا ميخواست بداند!

اَه، آيا مرد اين لطف را ميکرد که سکوت کند و از آنجا دور شود و دور بماند کاش ميتوانست تا چند دقيقه چنين کند. بله، به هر صورت او ميتوانست چنين کند.

اگر زن ميخواست قطعا مرد از او دور ميشد. خدايا، بله، مرد چيزي را به اندازهي خلاص شدن دوست نداشت و اينکه هرگز برنگردد. زن در طول زندگيش نميتوانست درک کند که چه چيز مرد را نزد او نگه داشته است اکنون اوضاع به هم ريخته بود. و او اينجا بود در اين محل گير کرده بود و کيلومترها دور از خط راه آهن با يک خانهي نيمه خالي که روي دستش مانده بود و در جيبش يک پني هم نداشت کارهاي زيادي بود که بايد انجام ميداد و… به نظر ميرسيد که براي مرد يک لحظهي آسماني فرا رسيده باشد تا از زير بار بيداد زن بگريزد.

زن متعجب بود که چرا مرد در شهر نمانده بود تا زماني که زن از شهر خارج شد و همهي کارها را انجام داد و اوضاع را رو به راه کرد اين حقهي معمول مرد بود. براي مرد روشن شد که قضيه فراتر از اين  حرفهاست. اگر زن به اين حرف مرد اهميتي نميداد، فقط کمي از حد فراتر رفته بود. هيچ معلوم نبود که مرد تابستان گذشته را به چه دليلي در شهر مانده بود. براي انجام نيم دوجين کار اضافي جهت کسب درآمدي که آن را براي زن فرستاده بود موضوع همين بود. زن به خوبي ميدانست که آنها به شکل ديگري نميتوانند زندگي کنند در آن زمان او با مرد توافق داشت و آن تنها زماني بود که با مرد موافق بود. پس به مرد کمک کرد مرد هيچوقت نميگذاشت زن کاري را تنها انجام دهد.

آه، مرد مي توانست اين موضوع را به مادربزرگش هم بگويد او هم نظر خودش را در مورد اينکه چرا مرد در شهر مانده بود، داشت. اگر مرد تمايلي داشت از اين موضوع چيزي بداند موضوع به طور کلي بيش از يک انديشهي مبهم بود.

پس آيا زن قصد داشت دوباره به اين موضوع اشاره کند، اينطور نبود؟

خب، زن فقط ميتوانست فکر کند که چه چيز باب ميلش است مرد از توضيح دادن خسته بود ممکن بود به نظر مضحک باشد اما واقعا گير کرده بود و چه کار ميتوانست بکند؟ غيرممکن بود که بتوان باور کرد زن قصد داشت اين موضوع را جدي بگيرد بله بله زن ميدانست که در مورد مردها اين قضيه به چه صورت است.

خب اصلا زن در چه رابطهاي اين همه هذيان ميگفت؟ آيا فراموش کرده بود که به مرد گفته آن دو هفته که در بيرون شهر سپري کردهاند بهترين روزهايي بود که در طول چهار سال داشتهاند به وقتي که زن اين حرف را ميزد چند سال از ازدواج آنها ميگذشت بسيار خوب ساکت!

کاش اين حس را نداشت که در دست مرد اسير است.

زن منظورش اين نبوده که خوشبخت بوده زيرا زن از مرد دور بوده است، بلکه منظورش اين بوده که از اين خوشحال بود چون اين خانه لعنتي را براي مرد خوشايند و آماده کرده است اين منظور زن بوده حالا نگاه کن، اشاره به موضوعي که مربوط به يک سال پيش ميشد فقط براي توجيه فراموش کردن قهوه و شکستن تخممرغها و خريدن يک طناب لعنتي که از نظر مالي برايشان گران تمام شده بود.

زن فکر کرد که اکنون زمان آن رسيده که اين قضايا را رها کند. اکنون تنها دو چيز در دنيا ميخواست يکي اين که مرد طناب را از زير پا بردارد و ديگر اينکه به دهکده برگردد و قهوهاش را بخرد. البته اگر ميتوانست اينها را به خاطر بسپارد. مرد بايد يک دستکش ابري براي برداشتن ماهيتابه بخرد و دو ميله ديگر براي پرده اگر در دهکده دستکش لاستيکي هم پيدا ميشد خوب بود.

دست زن خراشيده شده بود و يک بطري داروي منيزيوم هم بايد از دراگ استور ميخريد. مرد به آبي تيره رنگ بعدازظهر نگاه کرد، که سراشيبها را داغ کرده بود پيشانياش را پاک کرد و آهي از اعماق کشيد و با خود گفت کاش زن ميتوانست يک دقيقه براي هر چيز که ميخواهد صبر کند. او برميگشت مرد گفته بود که برميگردد مگرنه؟

در همين اثنا متوجه شد که چيزي را فراموش کرده است.

«آه بله، خب، با سرعت حرکت کن» زن داشت پنجرهها را ميشست. حومهي شهر خيلي زيبا بود. زن ترديد داشت که آنها از يک لحظه هم لذت برده باشند، مرد داشت ميرفت، او قصد داشت برود. اما نميتوانست تا زماني که به زن گفت اگر اينقدر غمگين و نااميد نباشد. ميتواند درک کند اين شرايط تا چند روز بيشتر ادامه پيدا نميکند. او گفت: هيچ مطلب خوشايندي را از تابستانهاي ديگر به ياد نميآوري؟ آيا ما هرگز لحظات خوش نداشتهايم؟ زن وقت حرف زدن در مورد اين مطلب را نداشت و حالا ميخواست بداند که مرد ميل دارد طناب را جايي بگذارد که پايش روي آن نرود؟ مرد طناب را برداشت طناب از روي ميز افتاده بود مرد در  حالي که طناب را زير بغل گرفته بود حرکت کرد.

آيا مرد قصد داشت در همين لحظه حرکت کند؟ يقينا ميخواست برود زن که اينطور فکر ميکرد.

گاهي اوقات به نظر زن ميرسيد که مرد داراي ديد برتري است که در لحظه کاملا درستي او را تنها بگذارد زن ميخواست تشک را زير آفتاب پهن کند. تشک را بيرون پهن ميکردند حداقل ۳ ساعت آفتاب ميخورد مرد شنيده بود که زن صبح گفته بود ميخواهد تشکها را بيرون پهن کند پس مرد ميخواست او را تنها بگذارد تا کارش را انجام دهد زن تصور ميکرد که به گمان مرد اين ورزش خوبي براي او است.

مرد تنها قصد داشت براي زن قهوه تهيه کند. چهار مايل پياده روي براي تهيهي دو پوند قهوه مضحک بود. اما مرد از ته دل اين کار را کرد. اين عادت زن را خُرد کرده بود اگر زن قصد داشت خود را درهم بشکند، مرد کاري نميتوانست انجام دهد. اگر مرد فکر ميکرد که اين قهوه است که او را خُرد ميکند زن به او تبريک ميگفت مرد به طرز فجيعي وجدان آرامي داشت.

وجدان يا بي وجداني مهم نبود. مرد نميفهميد چرا تشکها نميتوانستند تا صبح صبر کنند. مرد ميخواست به خاطر خدا هم که شده بفهمد که آيا آنها قصد زندگي در اين خانه را دارند و يا اينکه اين خانه بايد باعث مرگ آنها شود؟ زن از اين فکر رنگ باخت چهرهاش خشمناک شد. به نظر کاملا خطرناک ميرسيد و به مرد يادآوري کرد که کارهاي خانه تنها کار او نيست. او هم بايد کمک کند زن کارهاي ديگري هم داشت که بايد انجام ميداد. مرد فکر کرد زن چه موقعي قصد انجام اين کارها را دارد؟ آيا زن ميخواست دوباره شروع کند؟ زن به خوبي مرد ميدانست که کار مرد براي آنها درآمد منظمي دارد. اما کارهاي زن درآمدي موقتي برايشان مهيا ميسازد. البته اگر ميخواستند به کار زن وابسته باشند زن بايد در مورد اين موضوع صادقانه برخورد ميکرد.

موضوع اصلي کاملا هم اين نبود. موضوع اين بود که اگر هر دوي آنها در زمان خود به کار خود مي پرداختند، آيا کارهاي خانه تقسيم ميشد يا نه؟ زن واقعا مي خواست اين موضوع را بداند چون قصد داشت برنامه ريزي کند. خب مرد با خود فکر کرد که همه چيز ترتيب داده شده است. او درک کرده بود که بايد کمک کند. آيا هميشه در اوقات تابستان کمک نکرده بود؟ آيا کمک نکرده بود؟ چه وقت؟ کجا و چه کاري کرده بود؟ خدايا عجب شوخي جنجالبرانگيزي!

اين شوخي چنان هياهو برانگيز بود که صورت زن اندکي برافروخته شد و با صداي بلند خنديد آنقدر سخت به خنده افتاد که مجبور شد بنشيند و سرانجام جرياني از اشک از چشمانش به بيرون فوران کرد و بر گوشههاي برآمدهي لبانش فرو ريخت. مرد به طرف او هجوم آورد و زن را روي پاهايش بلند کرد و سعي کرد آب به روي سرش بريزد. يک ملاقه با نخ به يک ميخ آويزان شده بود مرد آن را شل کرد و سعي کرد آب را با يک دست به روي زن بريد و در حالي که زن در دست ديگر مرد تقلا ميکرد مرد زن را بلند کرد و تکان داد.

پاي زن پيچ خورد و بر سر مرد فريادي زد تا طناب را بردارد و به جهنم برود. زن کاملا مرد را تسليم خود کرد و گريخت. مرد صداي پاشنههاي بلند کفش خواب زن را شنيد که تلق تلق ميکرد و روي پلکان سکندري ميخورد مرد در اطراف خانه و کوچه گشتي زد. ناگهان متوجه شد تاولي روي پاشنهاش بيرون زده و احساس مي کرد پيراهنش آتش گرفته است. اتفاقات چنان سريع افتاد که نفهميد کجا هست. زن به خاطر موضوعي بياهميت خود را دچار خشم جنونآميزي کرد. وضعيت او هولناک بود (لعنتي) ذرهاي منطق در کارش نبود. وقتي با او حرف ميزدي مثل اينکه با ديوار حرف ميزني. لعنت به عمري که صرف شد تا به دلخواه زن سپري شود. خب حالا بايد چه کار کرد؟ مرد بايد طناب را برميگرداند و آن را با چيز ديگري عوض ميکرد. همه چيز روي هم انباشته شده بود مثل کوه، نميشد چيزي را تکان داد يا مرتب کرد و يا از شرش خلاص شد. همه چيز در اطراف افتاده و خراب شده بود. مرد طناب را برميگرداند. لعنتي چرا بايد اين کار را بکند؟ مرد طناب را ميخواست مگر چه بود؟ يک تکه طناب. تصورش را بکنيد که همه به يک تکه طناب بيش از احساسات يک انسان توجه دارند. زن اصلا چه حقي داشت که در اين مورد حرفي بزند؟ مرد يادش بود که زن چهقدر چيزهاي بيفايده و بيمعني براي خودش ميخريد. چرا؟ چون دلش ميخواست به همين دليل. او توقف کرده و يک سنگ بزرگ از کنار جاده پيدا کرد طناب را پشت آن سنگ ميگذاشت. وقتي برميگشت ميتوانست آن را در جعبه ابزار بگذارد. آنقدر در اين مورد حرف شنيده بود که تا آخر عمرش يادش ميماند.

وقتي مرد برگشت، زن به صندوق پستي که کنار جاده قرار داشت تکيه داده بود و انتظار ميکشيد. خيلي دير شده بود بوي استيک کباب شده در آن هواي خنک به مشام ميرسيد. چهرهي زن جوان و صاف و با طراوت به نظر ميرسيد. موهاي عجيب و مهار نشدني و سياهش همه در يک طرف قرار گرفته بودند. از دوردست براي مرد دست تکان داد و مرد به سرعتش افزود زن فرياد زد که شام آماده است و او منتظر است آيا مرد گرسنهاش نبود؟

شرط ميبست گرسنه است قهوه آماده بود مرد با تکان دادن دست آن را به زن نشان داد زن به دست ديگر مرد نگاه کرد او در دست خود چه داشت؟

باز هم همان طناب بود. مرد مدت کوتاهي توقف کرد او قصد داشت طناب را با جنس ديگري عوض کند. اما فراموش کرد. زن ميخواست بداند اگر اين طناب واقعا مورد نيازش بود چرا مي خواست آن را تعويض کند. آيا اکنون هوا خوشايند نشده بود و آيا بودن در اينجا عالي نبود؟

زن در حالي در کنار مرد قدم ميزد که دستش را در کمربند چرمي مرد قلاب کرده بود و در حالي که مرد قدم برميداشت اندکي او را ميکشيد و به او هل ميداد و به مرد تکيه کرده بود مرد بازويش را اطراف زن قرار داد و آنها لبخندي محتاطانه به هم زدند قهوه قهوه! مرد احساس گنگي داشت که انگار از خود بروز نميداد.

هنوز صداي ناخوشايندي به گوش ميرسيد تصورش را بکن پرندهاي بر روي درخت سيب نشسته و براي خودش تنها ميخواند، چهقدر بيموقع! شايد پرندهي ماده، همسرش او را به اين حال ناخوشايند واداشته. شايد همينطور باشد زن ميخواسته يک بار ديگر صداي پرنده را بشنود زن عاشق اين پرندهها بود مرد ميدانست زن چه علاقهاي دارد مگرنه؟ يقينا ميدانست زن چه اخلاقي دارد.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY