روايت ديروز روي صحنه امروز دن‌کیشوت‌ها، سرگردان در فضای مجازی
بازديد : iconدسته: گفت و گو

در دههي اخير موجي از نگاه به گذشته در آثار نمايشي ديده ميشود. در اين مدت آثار بسياري روي صحنه رفتهاند که يا زمان داستانشان مربوط به گذشته بوده يا از موسيقيهاي قديمي استفاده کردهاند يا به هر نحو ديگري بخشي از گذشته را پيش چشم تماشاگر زنده کردهاند. اين آثار اتفاقاً با استقبال مخاطب هم مواجه شدهاند. شايد به دليل نوستالوژي، احساسي مشترک بين تماشاگران و کارگردان اثر. آيا دليل پرداختن به گذشته هم آگاهي به همين احساس مشترک بوده است آيا چنين رويکردي ما را دچار گذشته نخواهد کرد؟ آيا در نگاه به گذشته راهکاري براي آينده جستجو ميکنيم؟ اينها مسايلي است که با «محمودرضا رحيمي» کارگردان و مدرس تئاتر مطرح کرديم:

در دههي اخير جرياني در تئاتر به راه افتاده که نويسندگان و کارگردانان به سمت کارهاي نوستالژيک ميروند. يا فنون کلاسيک را انتخاب ميکنند يا دربارهي بازهي زماني کار ميکنند که براي تماشاگر خاطرهانگيز است يا از عناصري مثل موسيقيهاي قديمي استفاده ميکنند. فکر ميکنيد دليل اين اتفاق چيست؟ اصلاً قبول داريد که چنين جرياني وجود دارد؟

بله، نميشود اين جريان را انکار کرد و خيلي هم طبيعي است. در طول اعصار بشر عادت کرده که همواره زمان حال را نکوهش کند و در حسرت بازگشت به زمان گذشته باشد. چون هميشه بشر به اين نتيجه ميرسد که معناي زندگي را دير يافته و اگر در گذشته اين معنا را مييافت موقعيت و شرايط برايش طور ديگري رقم ميخورد. آينده هميشه يک آرزوست. بالاخص در عصر فعلي که به قول برتراند راسل فصل قطع مسلم ارتباطهاست و تنهايي بسيار عميق بر انسان حاکم است. يا به گفته زيمل ما ديگر در پي ديگران نيستيم. ما در پي خودمانيم. حتي از آشناترين آشناها سر باز ميزنيم. بالطبع انسان تبديل به يک امپراتوري ميشود که قصري دارد و در آن قصر خودش امپراتور و رعيت است. يک امپراتوري يک نفره. انسان امروز انسان کنشگري نيست.

  از امروز که حرف ميزنيد از چه بازهي زماني حرف ميزنيد؟

اکنون. اکنوني که دارد ميگذرد و ميميرد. اکنونيتي که در لحظه ميميرد. حالا ميشود اين بازه را تعريف کرد و گفت ده سال گذشته يا بيست سال گذشته. ما در حسرت گذشتهايم، چون اصولاً بشر در حسرت گذشته است. اين بازگشت به گذشته به نظر من ريشه در حسرتها دارد. اين بازگشت به گذشته صرفاً در تئاتر اتفاق نميافتد. در سينما هم يک مکتب عظيم است. در عصر ژول ورن همه دوست داشتند به آينده بروند. اما الان دوست دارند به گذشته برگردند. اين خاصيت اين قرن است چون بشر دارد تنها ميشود. وسايل به اصطلاح ارتباط جمعي و فضاهاي مجازي دن کيشوتهاي سرگرداني بهوجود آورده است. اين دن کيشوتها تازه دارند متوجه ميشوند که هميشه تاختهاند، ولي هدف مشخصي را فتح نکردهاند. همواره دوست دارند به نقطه صفر برگردند تا هدفي را تعيين کنند و به آن دست پيدا کنند. بشر انگار هميشه از کردار خودش پشيمان است و شايد اين بازگشت از همين پشيماني و حسرت نشأت ميگيرد. در اين بازه زماني اين اتفاق خيلي طبيعي است براي بيننده يا حتي خواننده جذاب باشد. نمونهاش بامداد خمار که به شدت مورد وثوق قرار گرفت. چه چيزي باعث اين استقبال ميشود؟ علاوه بر سوژهاش که عاشقانه و نوجوانانه و جوانانه است، تصوير فاخري از گذشته و از خانه قديمي با حوض کاشيکاري شده نشان ميدهد. همينطور صد سال تنهايي. اين رمان قسمتي از خاطرات آمريکاي جنوبي است خاطرات مردم معدن. عدهي بسياري در آمريکاي لاتين جانشان را بر سر اين معدنها گذاشتند.

  به نظرتان اين رجوع به گذشته در دورانهاي مختلف شدت و ضعف دارد؟

بايد در نظر بگيريم که روال، معنا و نيازمنديهايي وجود دارد. اين نيازمنديها خيلي در بازگشت به گذشته دخيل هستند. بعضي معاني در جامعهي ما غلط جا افتاده است.

به عنوان نمونه ميگوييم کليشه و بلافاصله ابروها را در هم ميکشيم به نشانه اين که بد است! در صورتي که کليشه اگر بد بود کليشه نميشد. کليشه يک تکنيک چند بار آزموده شده است که پاسخ گرفته است. در اين حيث بسياري از کارها از کليشههاي قديمي استفاده ميکنند. شايد با نوستالژي مدنظر شما متفاوت باشد. اينها کليشههاي چند بار آزموده شده و پذيرفته شده هستند که مثلاً ميتوانند در مسير اقتصادي جان سالم به در ببرند. اين را بايد جدا از نوستالژي بدانيم. اين کارها نوستالژي به چيست؟ نوستالژي به چيزي که ضد کارگردان يا نويسنده در گذشته آن را قبول نداشتهاند؟ آيا چنين سبکي را ضد کساني که کار ميکنند در گذشته قبول داشتند؟ آيا در گذشته به عنوان يک بافت دراماتيک يا يک رفتار تئاتري ميپذيرفتند؟ من يادم است وقتي در دههي هفتاد کارهاي آقاي ميرباقري در سالن اصلي تئاتر شهر اجرا شد، از يک کليشه پهلواني و ديگري از کليشه تيمارستاني تبعيت ميکرد. اين کارها در آن زمان مورد نکوهش کساني قرار گرفت که امروز خودشان نوستالژي را در کارهايشان بازنمون ميکنند. بحث آنها اين بود که اين کارها به تئاتر و تماشاگران تئاتر لطمه ميزند و تماشاگراني که به سالن ميآورند، تماشاگران صديق تئاتر نيستند و تماشاگران فصلياند و … در صورتي که داود ميرباقري ادعايي نداشت. متني مثل معرکه در معرکه رانوشته بود و اجرا کرده بود يا بعد از آن عشقآباد را اجرا کرد. تهيه کننده را هم او به تئاتر آورد که در دههي هفتاد اصلاً چنين چيزي وجود نداشت. پس اين طور نيست که اين کارها فرمول اقتصادي تازهاي آوردهاند يا نگرهاي نوستالژيک تازهاي آوردهاند. ولي چرا مورد عتاب و خطاب در آن زمان قرار گرفت و امروز مطلع دوستان شده و به شدت دارند اين کار را انجام ميدهند.

  فکر ميکنيد علتش چيست؟

ميتواند دليل اقتصادي داشته باشد. اصلاً هم بد نيست. خيلي فاش حرف ميزنم. مي شود به دلايل اقتصادي اين کار را کرد. به نظرم گاهي از سر ناچاري وارد بعضي از ژانرها ميشويم با ژانرهايي که خودمان يک وقتي آنها را رد کردهايم. و معتقد بوديم به تئاتر نوجوي ما لطمه ميزند. آيا ميتوانيم هدفسنجي خاصي از اين نوع تئاتر داشته باشيم و بگوييم هدفش هدف آماتوري است يا حرفهاي است؟ اين نوستالژي گاهي نياز مردم است. نياز به اين که ببينيم در مقطعي از تاريخ درست عمل کردهايم يا نه.

  فکر ميکنيد کارهاي نوستالژيکي که در دههي اخير اجرا شدهاند با اين ديد بودهاند؟ يعني نگاهي تحليلي به گذشته داشتهاند يا از علاقه مردم سوءاستفاده کردهاند؟

نميشود گفت سوءاستفاده بوده است. کار هنري يک پيکره زنده است. حتي همين کارهايي که تحت عنوان غلط تئاتر آزاد در ايران اجرا ميشوند که تئاتر بولوار هستند. منظور احتمالاً تئاتر از هفت دولت آزاد است. چون تئاتر آزاد يا تئاتر ديبر، در دنيا يک تئاتر پيشرو است. از فرانسه و با آندره آنتوان هم آغاز شد. اما تئاتر آزاد ما تئاتر بولوار است. اصلاً هم بد نيست. اتفاقاً از جريان نوستالژي زياد استفاده ميکند. گاه در اين تئاترها به چيزي ميخنديم که خودمان انجام ميدادهايم. نميشود حکم داد که علت رو آوردن به اين کارها چيست. اين کار يک قاضي است. ولي اين نوستالژي ميتواند به تحکيم بعضي از مسائل فرهنگي ما کمک کند. حتي جوانهاي ما که عاشق رپ بودهاند از يک سني ديگر رپ را کنار گذاشتند و سراغ موسيقيهاي قديميتر رفتند. پس اين موضوع ريشه در جان انسان هم دارد. اين يک پيکرهي زنده است که دارد حياتش را ادامه ميدهد. مقولهاي است که به وسعت کائنات است. پرسشهايش هم از همين کائنات است و پاسخش هم در دل همين کائنات است. اين نياز گاه روشنگرانه هم هست. مثلاً اگر فيلم گنج قارون هنوز جذاب است به اين دليل است که کتگوري دارد. از کهن الگوي پدر گمشده، ارث و ميراث عظيم و سپس پيدا کردن اصل و نسب و دريافت ثروت عظيم تبعيت ميکند. اين الگو در اندرون همه ما  هست. همهي ما فکر ميکنيم شايد فاميل پولداري داريم که نميشناسميش. گنج قارون بي دليل آنقدر طرفدار پيدا نميکند.

ژان پل سارتر حرف قشنگي ميزند. ميگويد گذشته انسان مثل يک خط ميماند و «اکنون» انسان مثل يک نقطه است. اين نقطهها خطها را به وجود مي آورند. اما انسان محکوم به فراموشي است. هميشه گذشتهاش را فراموش ميکند. برنارد شاو ميگويد به تجربه ثابت شده که انسان از تجربه خودش استفاده نميکند. نقض غرض است، ولي ما هيچ وقت به گذشتهمان نگاه درستي نداريم. چون گذشتهي ما، زمان حال محکوم شده است. ما در زمان حال هميشه زمان حالمان را نکوهش کردهايم و از وضعيتمان شکايت کردهايم.

  ولي مثلاً بيست سال بعد حسرت همان روزها را خوردهايم.

بله، چون آن کاري را که بايد در آن زمان ميکرديم، نکردهايم. بخشي از اين به جهان گلوباليزه امروز برميگردد. کنشگري انسانها به شدت کاهش يافته است. چون ارتباطشان با طبيعت دارد به صفر ميرسد. زماني بشر خستگياش را پاي يک رودخانه از تن به در ميکرد. حالا پاي تلويزيون مينشيند و فيلمي ميبيند که خستهترش ميکند. در آن طبيعت کنشگري و حرکت وجود داشت و چون انسان شبيه پيرامونش ميشد، او هم کنشگر بود. اما انسان امروز مدام در شرمها، حياها، احساس گناهها و شک و ترديدها خودش را مرور ميکند. براي همين دچار خودنقدي بسيار گسترده است و اين خود نقدي ويرانگر است. با اين وضعيتي که انسان امروز دارد بازگشت به گذشته همواره شيرين است.

  چهقدر حرکت به سمت نوستالژي در تئاتر ناخودآگاه صورت گرفته و چهقدرش خودآگاه است؟

به نظر من در انتخاب ژانر کارگردان هيچوقت ناخودآگاه عمل نميکند. کارگردان در انتخاب ژانر مثل يک مهندس است و محاسبهگرانه جلو ميرود. اما منکر اينکه در هزارتوهاي رسيدن به آن چيزي که ايدهاش بوده ناخودآگاه چيزهايي بهش الهام ميشود نيستم. از اينجا به بعد اين مهندسي تبديل به کار هنري ميشود. مثلاً آقاي ميرباقري از فرمول «پرواز بر فراز آشيانه فاخته» استفاده ميکند. کاري که پيش تر از او رضا صابري در «شنا در آتش» انجام داده بود که از کارهاي درخشان تئاتر ايران بود. ما اين الگو را با مهندسي ذهني خودمان انتخاب ميکنيم که مرجعش مکانيسم مغزي است. محاسبهگراست. حالا بايد ديد آقاي ميرباقري چهطور محاسبه کرده، چرا اين ميل وافر را داشته که اين ژانر را انتخاب کرده، يا آقاي رحمانيان چرا دوست داشته از ترانههاي قديمي و فيلمهايي که براي مردم خاطرهانگيز هستند استفاده کند.

اين کار ريسک است. چون ممکن است ترانههايي که آقاي زند وکيل در کار آقاي رحمانيان ميخواند چندان هم مورد توجه تماشاگر قرار نگيرد. آقاي رحمانيان چندان هم مطمئن نيست که وقتي ترانههاي قديمي را اجرا ميکند مخاطب سالن را پر ميکند و بليتها تا ۶۰ هزار تومان هم به فروش ميرسد.

  ولي قطعاً محاسبهاي از ذائقه تماشاگر داشته است.

بله. همينطور است. اما به هر حال حساب موفقيت اين کليشهها هم کار هر کسي نيست. شخصي که اين کار را ميکند بايد بضاعت هنري داشته باشد. قطعاً در اين کار هم خلاقيت وجود دارد و مصاديق هنري درخشش دارد. براي اينکه بگويم اين کارها موفق هستند يا نه احتياج به لابراتوار داريم. ما متأسفانه وقتي راجع به يک چيز صحيت ميکنيم آن را از همه چيز جدا ميکنيم و فقط راجع به آن صحبت ميکنيم. حالا يا در ستايشش يا در مذمتاش در تئاتر اين کار جواب نميدهد. چون تئاتر يک عمل فرايندي است و هيچ نميتواند منتج به يک نتيجه واحد شود. در جايي که يک تئاتر پويا، سالم و داراي اتاق فکر دارد و يک مدير پژوهشي قوي دارد ميشود آزمايش کرد که اين تئاتر نوستالژيک ميتواند همان بازخورد را داشته باشد که در جايي مثل ايران دارد؟ آيا وقتي امروز در دههي ۹۰ آهنگ گلنار را ميشنويم احساسمان با کسي که در دههي ۴۰ اين موسيقي را گوش ميداده يکي است؟

  مسلماً خير.

ما چهقدر ميتوانيم احساس آن فرد دههي چهلي را متوجه شويم؟ موسيقي هم مثل تئاتر است. الان وقتي متن سوفکل را ميخوانيد به هيچ وجه به شما روانشناسي نميدهد. موسيقي هم همينطور است. ميشود بررسي کرد که انساني که امروز موسيقي قديمي گوش ميدهد اين موسيقي را دوست دارد يا دنبال خاطرات اين موسيقي است؟

سريالي ساخته ميشود و دههي ۱۲۹۰ را به گونهاي نشان ميدهد که وقتي عکس هاي آن زمان را ميبينيد متوجه ميشويد تهران اصلاْ اين شکلي نبوده استُ آدمها اينطور لباس نميپوشيدهاند. ولي در خيال همه کار ميشود کرد. اين ارضاي شخص هنرمند است و درست و غلطياش مسئلهي ديگري است و بسته به باورپذيري عملي دارد که انجام ميشود. مسئلهاي که وجود دارد اين است که اي کاش اين نوستالژي پرداختن رهيافت براي آينده به ما بدهد. يعني ما چون هميشه اسير بيثباتي بودهايم و در طول اين ۲۵۰۰ سال هر سي چهل سال يک بلايي سر ما آمد بالطبع اينکه هنرمندان با ديد خودشان گذشته را به ياد ما بياورند و از آن درسي براي آينده بگيريم خيلي خوب است.

  فکر ميکنيد تا به حال چهقدر چيزي که شما رهيافت براي آينده ميگوييد در اين کارها اتفاق افتاده و چه مقدارش گذشتهگرايي و اسير گذشته بودن است؟

اين مهم است که بدانيم داريم راجع به درام صحبت ميکنيم يا راجع به تئاتر خالص يا چيزي که ميخواهد خودش را شبيه تئاتر جلوه بدهد.

بسياري از اين نمايشها گالاشو هستند. يعني نمايشهاي بزرگي که جذابيت و شگفتي دارند ولي الزاماً بافت دراماتيک ندارند. شايد خود کارگردان نميخواهد کارش بافت دراماتيک داشته باشد. ميخواهد يک شوق خفته را در تماشاگر بيدار کند و تصويري از گذشته به مخاطب بدهد. اين تصوير اگر به قول شما گذشته گرايي باشد و سرسپردگي به گذشته، نميتواند چيز خوبي باشد. چون هر زمان که ما اسير گذشته خودمان شديم از آينده غفلت ورزيديم.

الان اگر به جوان ما بگويي تو از نسل کورش هستي، ميگويد کورش کيست؟ به من بگو پول کجاست؟ يا اگر بگويي فردوسي زبان فارسي را نجات داد، ميگويد حالا مثلاً ما انگليسي حرف ميزديم چه طور ميشد؟

  ولي اتفاقاً در شبکههاي مجازي پر از گفتههايي از کورش و فردوسي است که اغلب هم ساختهگي هستند ولي به هر حال نشاندهندهي علاقه هستند.

شبکههاي مجازي به هيچ عنوان قابل اعتماد نيستند. خيلي از صحبتهايي که در اين شبکهها نقل ميشوند دروغپردازي هستند.

  ميتونيم بگوييم استقبال از آثار نوستالژيک به خاطر شرايط بدي است که مردم در آن قرار دارند و به همين دليل حسرت گذشتهها را ميخورند؟

حسرت گذشته را خوردن يک کهن الگوست. حتي اگر در شرايط بدي هم باشيم سالها بعد حسرت همان شرايط را ميخوريم. وقتي لحظه ميگذرد گويي به آن واقف ميشويم. هنر نمايش توهم به وجود ميآورد.

ما براساس توهم آبيانسي را لازم داريم که خودمان را در فضايي قرار دهيم و شروع کنيم قسمتي از خاطرات ناخوب خودمان را از گذشته تبديل به يک خاطرهي خوب کنيم. اين ميل طبيعي بشر است. بشر با همين کار اقناع ميشود.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY