شعر، آیینه احساس و اندیشه
بازديد : iconدسته: گفت و گو

گپی بادکتر ضیا موحد

احمد ميمنت

دکتر ضياء موحد از معدود صاحبنظران در عرصهي ادبيات و شعر است اديبي که هم شعر ميگويد و هم شعر را ميداند و نقد و نظرهاي بسيار نوشته و کتابهايي دارد در بررسي شعر امروز و …

در فرصتي که براي ديدارش دست داده بود. حرف از شعر به ميان آمد و برخي جريانهاي شعري و طبق معمول همهي حرفهايش را ضبط کردم. اما در نهايت گفت که تمايلي ندارد حرفهايش در مورد برخي مسايل مطرح شده از سوي برخي شاعران در مورد شعر چاپ شود و البته که بايد خواستهاش را ميپذيرفتيم و پذيرفتم  اما دريغم آمد که بخشي از گفتههايش را که به طور کلي دربارهي شعر بود و بيهيچ اظهارنظري در مورد برخي مسايل و بعضي آدمها در کشوي ميزم حبس کنم و ديگران آن را نخوانند و نتيجه اين شد که ميخوانيد.

آيا شعر ميتواند فقط برآيند احساس شاعر باشد. يا توأم شدن انديشه و عقلانيت با احساس شعر را ميسازد؟

ازرا پاوند ميگويد: «شعر پيوند عاطفي، عقلاني است در لحظهاي از زمان» که هم اشاره ميکند به آنيّت شعر و هم اشاره ميکند به انديشه در شعر چون تفاوت بين منظومهي سبزواري که حکمت را شعر کرده با شعر اين است که هيچ عاطفهاي در شعر او نيست و همهاش حکمت و فلسفه است و باز تفاوت شعر واقعي با شعري مثل نفريننامهي کفاش خراساني اين است که شعر کفاش خراساني عاطفي صرف است.

يا دوستان شرح پريشاني من گوش کنيد                        قصهي بي سروساماني من گوش کنيد.

اينها زمينهي صرفاً عاطفي دارند بنابراين مسئلهي انديشه از قديم و تا قرن بيستم هم در شعر مورد توجه بوده و اين حرف تازهاي نيست که ما بگوييم به عنوان يک روش جديد آن را پيشنهاد ميکنيم. وگرنه من نميتوانم صبح از خانه بيرون بيايم و بگويم از الان قرار است شعر حکمتآميز بگويم. اين کار سادهاي نيست اين کار يک سعدي ديگر ميخواهد. اتفاقاً مقالهاي ميخواندم دربارهي Poetry and philoso phy نويسنده در اين مقاله بعد از اينکه ميگويد اگر بخواهيم بدانيم Poet philosopher (شاعر فيلسوف) کيست و بايد شبيه چه کسي باشد دو تا اسم آورد، يکي نام خيام را آورده و دوم اسم دانته را. و بعد ميگويد شکسپير را نميتوانيم شاعر فيلسوف بدانيم چون شکسپير يک جهان بيني کلي ندارد. نقطه نظر کلي ندارد. شکسپير دربارهي انواع و اقسام مسايل سروده و نوشته و راجع به قدرت، بدبيني و … همه چيز شعر گفته ولي همهي اينها را که کنار هم بگذاريم در آخر معلوم نميشود که جهانبيني شکسپير به صورت کلي چيست. اين حرف بزرگي است که يک نويسندهي انگليسي چنين نظري دربارهي شکسپير ابراز کند. و بگويد خيام جهان بيني و نظريه دارد. بدون اينکه در شعرش حتي يک کلمه از اصطلاحات منطقي و فلسفي استفاده کرده باشد. يا دانته همينطور.

در شعر نو ما هم از آغاز که آمد نيما نظريهي خاصي داشت که بنيان آن مسئلهي انسان دوستي بود و البته يک مارکسيسم پنهان هم داشت، به هر حال او جهانبيني داشت. وقتي به شاملو ميرسيم ميبينيم که در برخي شعرهايش اومانيست است ولي جهانبيني قابل تشخيص و شخصي نداشت. يک اومانيسم ناپختهاي داشت. به اخوان که ميرسيم ميبينيم اخوان يک دست تر است، او ميخواست جهانبيني براي خودش تعريف کند که «مزدُشت» از آب درآمد که نه مزدک است و نه زرتشت و نشد. به سهراب سپهري که ميرسيم يک جهانبيني عرفاني (که خيلي هم مردم آن را ميپسندند) داشت. ميشود گفت که از اين نظر به نسبت بقيه انضباط بيشتري د اشت.

نظريهي سهراب هم البته نه جديد بود و نه چندان منسجم اما به نسبت ديگران نظم بهتري داشت. در مورد بقيه صحبت نميکنم چون لازم نيست در هر صورت اين حرف درست است که عنصر انديشه در شعر ما در اين دوران کم بود. و اين حرف درست است. در نتيجه يک عدهاي اين کمبود را حس کرده بودند و به فکر بودند که چه کار کنند. اين مشکل را فهميده بودند اما اين مشکل را با بازي زبان و مثلاً هفتاد سنگ خبر اقاي رويايي و حرفهاي براهني و امثالهم نميتوان حل کرد. اين مسئله با شيطنت کردن با زبان حل نمي شود.

بهترين شعرهاي غربيها هم شعرهايي نيست که از بازي با زبان سروده شده باشد. آنها هم از اين کارها کردهاند. مثل ويليام کارلوس که معروف است به اين کار. آنها هم وقتي که در گلچينهاي شعر، ميآيند شعر انتخاب کنند شعرهايي را ميآورند که از اين جنس بازي با کلمات و فرمگرايي صرف نيست و از جنس معقولتري است. استفاده از آزادي در هر عرصهاي و در شعر هم ساده نيست. آن آزادي که نيما به شعر داد، هم همين حکم را دارد شايد کسي که بيش از همه توانست از آن استفاده کند فروغ فرخزاد بود، او هول نشد و با همين زبان عادي روزمره شروع کرد به طرح مسايل زنانه و حتي اجتماعي، شايد او از اين نظر موفقتر بود. نميخواهم بگويم که بينشي آورد و حکمتي و … نه اين هم نبود اما توانست به عنوان يک زن انديشهاش را بهتر در قالب اين فرم آزادتري که نيما آورده بود مطرح کند. البته همهي اينها به آن معنا نيست که شعر نو دستاوردي نداشته خير، اصلاً اينطور نيست. در کارهاي اخوان شاملو و … همه‌‌ي شاعران هم دوره اينها شعرهاي نابي داريم که اگر نيما نيامده بود و اينها در اين خط حرکت نکرده بودند اين شعرها را نداشتيم. من نميخواهم نفي کل اين دستاوردها را بکنم. که بشود مصداق شعر «نفي حکمت نکن از بهر دل خامي چند…» در شعرهاي شاملو يا اخوان يا نيما لحظات فوقالعادهاي مييابيم که نظيرش را در شعر گذشته نداريم.

 و شعر دههي هفتا؟

شعر دههي هفتاد قصهي جدايي دارد.

در شعر همهي کشورها ما دورههاي اوج و دورههاي فرود را داريم. در شعر اروپا هم همينطور است يک مقالهاي هست با عنوان «دو انقلاب» من از آقاي منوچهر بديعي خواهش کردم اين را ترجمه کنند که در يکي از شمارههاي جنگ اصفهان چاپ شد. در آنجا شعر اروپا دوره بندي شده و نويسنده معتقد است که شعر به شکل آن چه ما ميگوييم «شعر دههي هفتاد»، در اروپا از ۱۹۴۵ شروع شد. يعني شعر پست مدرن. و سردمداران اين جريان يکييکي با نمونهي شعرشان در اين مقاله آمدهاند اين افراد انواع و اقسام تجربيات شعري را کردهاند. آخر سر نويسنده پرسيده، خب حالا چي؟ پاسخ خيلي از اين سؤالها را ميتوان در آن مقاله پيدا کرد. در ايران شعر دههي هفتاد اين کار را بر عهده داشت و چون ما از وقتي چشممان به دهان غرب دوخته شده در مسايل فرهنگي چند دهه از آنها عقب هستيم اين بار هم همينطور شد يعني حدود شصت سال بعد دههي هفتاد همين نقش را بر عهده گرفت و دچار همان عوارض شعر اروپا شد. چون آنجا هم اين نوع شعر جا نيفتاد و به اصطلاح نگرفت و شعر پست مدرن به اصطلاح خودشان اسب مردهاي است که ديگر نميشود به آن شلاق زد و بايد رهايش کرد. بنابراين شعر دههي هفتاد هم توليد شاخصي نداشت و مورد توجه قرار نگرفت، اما اين بديهي بود و بعد از آن چند شاعر قوي دهههاي چهل و پنجاه (چه جهانبيني داشتند و چه نداشتند، اما «شعر خوب» داشتند) خيلي از راهها پيموده شده بود اينها به ته ماجرا رسيدند.

 اين جريان از شعر بيوزن نيمايي شروع شده بود تا به بيوزني شاملويي رسيده بود و تمام اين راهها را طي کرده بود و از خيلي از کليشههاي شعر قديم انصافاً اينها عبور کرده بودند. بنابراين نسل جديد، بايد از اينها بالاتر ميرفت بنابراين به فکر افتادند که مثل اروپاييها با وزن و قافيه و ساختار کلمات نوآوري کنند و غزلسرايانشان مثلاً غزل پيوسته بسرايند و بازيگوشي با زبان بکنند. به اينها عيب هم نميتوان گرفت چون اين شعر برآيند منطقي دوران پيش از خودش بود.

 مسئلهاي که براي من هميشه مطرح بوده اينکه چشم داشتن به غرب، به خصوص در زمينهي شعر (چون ادبيات داستاني مقولهي ديگري است و رمان و داستان کوتاه اصولاً متعلق به آنهاست) با وجود گنجينهي عظيمي از شعر که در پيشينهي کشور ما و فرهنگ ما هست نظريههاي غربي چهقدر ميتواند پيش برنده باشد يا اصلاً چنين رويکرد شيفتهواري به نظريات غربي در شعر چهقدر لازم است؟

من يک مقاله دارم با اين عنوان که: آيا شعر نو متأثر از شعر غرب است  پاسخ دادهام که چون کساني که سردمداران شعر نو بودند، اصلاً فرانسهي آنچناني نميدانستند. چه نيما، چه شاملو، چه اخوان که اصلاً فرانسه بلد نبود و … بهترين شعرهايشان را هم در دوران جواني سرودهاند که همان مقدار کم زبان فرانسه را هم که در سالهاي بعد آموختند بلد نبودند. پس بدون نگاه به نظريات غربي کارشان را کردند چون خودشان با حس قوي شعري که داشتند آن شعرهاي خوب را سرودند و کارهايي کردند که نشان ميدهد که انصافاً جوهر شعري دارند. شعر غرب اصلاً داستان ديگري است. درواقع شعر نو در ايران تداوم همان نحوهي تفکر و شعر کلاسيک ماست. اين را من بايد يک وقتي بنويسم. که چه قدر نيما تحت تأثير نظامي است. حتي يک جايي گفته که پدرم هر شب در طبقهي بالاي خانه نظامي ميخواند و من تحت تأثير آن هستم. حتي منظومهاي داشته که من فکر ميکردم محصول دوران جواني اوست ولي آل احمد در مقالهي «پيرمرد چشم ما بود» ميگويد که از جواني تا اواخر عمر روي اين منظومه فکر ميکرد. يعني تا آخر عمرش تحت تأثير نظامي بود. يعني ميتوانم نشان بدهم که جريان کلي جهانبيني نيما تحت تأثير افکار نظامي بوده. و بعد از او هم شاملو شيفتهي دو تا شاعر است يکي حافظ و ديگري نظامي. اينها دو تا شاعري هستند که نيما روي آنها دست گذاشته يعني تا قبل از شعر نو شاعر مملکت ما افصحالمتکلمين سعدي بود چون با گلستان و بوستان او اصلاً فارسي ياد ميگرفتيم اما با آمدن شعر نو و اتفاقاً توصيهي نيما در مورد پرداختن به حافظ و نظامي اين ميراث به شاملو و اخوان و ديگران منتقل شد. بر اين اساس ميگويم که شعر نوي ما تقليد از شعر غرب نيست. اتفاقاً ادامهي جريان سنتي شعرمان است يعني ما اگر اين جريان شعري سنتي را نداشتيم اصلاً شعر نداشتيم.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY