محمود استادمحمد عاشق لاله زار بود، به تئاتر لالهزار و نه تئاتر لالهزاري! اعتقاد داشت آنقدر که کتابي با عنوان «لاله زارون، زار زارون» شامل چند نمايشنامه نوشت که همهي آنها در فضاي لالهزار قديم ميگذرد…
بگذريم… ، آنچه ميخوانيد، بخشي از صحبتهاي طولاني استادمحمد دربارهي تئاترهاي لالهزار است و قسمتي از تحقيقات انجام شده براي ساختن فيلمي دربارهي لالهزار؛ فيلمي که قرار بود پنج، شش سال پيش ساخته شود اما مثل همهي کارهايي که بايد براي لالهزار ميشد و نشد، در خيال ماند. در اين گفتگو استادمحمد عصباني بود، ميگفت کسي با شما همکاري نميکند که اين فيلم را بسازيد، او آن روزها حتي در برابر آرزوي خودش که بازسازي لالهزار بود عصباني بود و ميگفت: نميشود… و راست ميگفت انگار.
لاله زار قدیم، حال و هوای خودش را داشت. یک تئاتربا غیرت و خاص. با یک مثال شروع میکنم؛ کافهای بود به نام «مامان آش» که در واقع مثل «كافه فيروز» بچههاي روزنامهنگار براي بچههاي تئاتر بود. كافهاي بود متعلق به يك خانم ارمني كه ميشد بگوييم پشت صحنهي تئاتر لالهزار بود.
یادم هست یک روز در مامان آش نشسته بوديم، آن جا شنيدم كه شعبدهبازي بوده كه تا روز قبل در تئاتر پارس كار میكرده با مدير تئاتر كه آن زمان (محزون) بود، دعوايش شده و محزون او را بيرون كرده و میخواست آن شب دستيار او را ببرد روي صحنه. بچهها هم ناراحت بودند ولي جرأت هم نداشتند كه حرف بزنند. ميگفتند اين مدير رفته سراغ كسي كه قابليتاش را ندارد و نه حتي يك شعبدهباز ديگر، بلكه يك آدم بدون توانايي را ميخواهد به جاي همكار اينها بياورد. بالاخره عصر رفتيم تئاتر، و شعبدهبازي شروع شد. من منتظر بودم كه نمايش ديگري را ببينم اما به هر حال شعبدهباز آمد روي صحنه و تا آمد، انگار تماشاگر فهميد داستان از چه قرار است و شروع کردند به تکه انداختن و تك سوت زدن و … و شعبده باز هم که از یک طرف هول شده بود و از طرف دیگر چون ناشی بود، چند تا اشتباه لپي كرد. مثلاً دستمال از دستش افتاد و … اعتراضها که تا آن موقع به شکل سوت بود شدت گرفت و يك دفعه صدای سوتها بلند شد و متلكها بیشتر، هو و … یعنی تماشاگر رسماً ميگفت؛ آقای مدیر تئاتر حق نداري كسي را كه حرفهاي نيست بفرستي روي صحنه و از ما بليط حرفهاي بگيري. یک عده هم بلند شده بودند و سر و صدا میکردند یک نفر هم پشت بلندگو مرتب گفت آقايان بنشينيد و … كه نشد و خلاصه مردم اعتراضشان را ادامه دادند. من تا آن زمان نعمت آغاسي را نديده بودم ولي لالهزاريها او را ميشناختند تازه آمده بود تهران. يك دفعه دیدم يكي لنگ لنگ رفت روي صحنه و ميكروفون را گرفت و گفت ايواله … ايواله و اما صدای هوها زياد شد تا بالاخره پرده را كشيدند. اين خصلت تماشاگر تئاتر لالهزار بود، که امروز ما واقعاً نداريم. تماشاگر لالهزار نسبت به آن چه كه انجام میشد تعصب داشت. يعني اگر مدير تئاتر بازيگري را بيرون میکرد فردا اعتراض میکردند. يعني اگر يك زني كه به قول خودشان «بازيگر درام» نبود را روی صحنه میآوردند تماشاگر نمیپذیرفت و هو ميكرد و آن قدر سر و صدا میکرد که او را عوض کنند.
ارتباطي كه ما امروز در تئاترمان داريم، ارتباط مستقيم با بازيگر است. اين همان چيزي است كه در لندن اجرا ميشود. تماشاگر روي آن چه كه روي صحنه اتفاق ميافتد تعصب دارد. در جعبه ويتريني كه متعلق به كارگردان است، عكس كس ديگري نبايد باشد. هر عكسي را نميشود آن جا زد. يك نفر را آقاي وزير سفارش كرده و یا آن دیگری که چشم و ابروی قشنگ دارد مثل امروز مطرح بشود. آن تعصب و كششي كه من به لالهزار پيدا كردم از همين جا شروع شد. تماشاگر لالهزار بر خلاف آن چه ما فكر ميكنيم تماشاگر حرفهاي بود که ما در تئاتر ۲۵ شهريور آن زمان يا انجمن ايران آمريكاي آن موقع، آرزويش را داشتيم، اما نداشتيمش. اين تماشاگر لالهزاری هنوز هم هست. در حالی که لاشهي لالهزار افتاده آن وسط. همين سالهاي اخير يك نمايش اگر كمي خوب ميرفت روي صحنه تماشاگر ميايستاد كه از كارگردان و بازيگرها تشكر كند.
يكي از همين نمايشهاي كتاب« لالهزارون زار زارون» به اسم «چلچراغ» چند سال پيش چند ماه در تاتر نصر و چند ماه در پارس اجرا شد و دو تا نمايش ديگر را هم چند تا دانشجو در پارس اجرا كردند، دفترچه گذاشتند نظر تماشاگر را بگيرند. ببينيد تماشاگرچي نوشته، همان تماشاگرانی که دايماً ميگفتند اينها در لالهزار بقاياي همان رقاصها هستند و يكي بايد برود روي صحنه برايشان لودهگي كند که اينها بپسندند، ببینید چه نوشتهاند، آن دفترها را نگاه كنيد ميبينيد كه با همان خط چند كلاس سواد چه طور نوشتهاند. «ما از شما متشكريم كه برای تماشاگر لالهزار شأني قایل شديد و چنين نمايش جدي درامي روي صحنه برديد. خيلي ممنون كه شما مثل بقيه فكر نكرديد در لالهزار فقط بايد كمدي اجرا شود و….» واقعيت لالهزار اين است و آن چه را در زمان شاه ميخواستند نابود كنند همين بود. اين تماشاگر با تاريخ ماست. از عمو صالح بپرسيد برايتان تعريف ميكند. آنها فهميدند حتی جسد لالهزار هنوز آن توانايي لالهزار دههي بيست را دارد. بعد از سال ۳۲ به شکل حساب شدهای رفتند كه لالهزار را تبديل به آتراكسيون كنند.
تماشاگر لالهزار هیچوقت كنار نكشيد. تماشاگر را كنار زدند و پشت اين كنار زدن يك ارادهي بسيار حساب شدهاي قرار داشت. در دههي بيست ما بعد از يك دورهي ديكتاتوري فرهنگي بسيار بيرحم و عريان، به يك آزادي قابل توجه دست پيدا كرديم و در همان دوره بود كه تئاتري كه به صورت آداپتاسيون و كارهاي خيلي ابتدايي «نوع سيد علي خان نصر»ي شكل گرفته بود و داشتيم صاحب يك تئاتر ايراني ميشديم، در كنار مثلاً و كارگردان و متفكر مهمي در تئاتر ما به اسم (حاج رفيع حالتي) كه كاملاً از خاستگاه ملي به تئاتر نگاه ميكرد و به دنبال تئاتر ايراني بود يك نيروي ديگري هم به موازات شكل گرفته بود كه عبدالحسين نوشين سردمدار آن بود كه كاملاً به تئاتر غرب نگاه ميكرد و در كارش هم بسيار موفق بود حتي خيلي بيش از رفيع حالتي و از اين مجموعه كه برخورد اين دو نگاه، يكي خيلي ملي با معيارهاي بومي و يكي غربي با معيارهاي اروپايي، ميتوانست اتفاق تاتري خوبي شكل بگيرد. اما همانطور كه در دههي سي همه چيز آلودهي سياست شده بود سياست در رگ و پي تئاتر ما هم ريشه دواند، بعد از سال ۱۳۳۲ و بعد از كودتاي ۲۸ مرداد همچنان سياست دست از تئاتر ما بر نداشت. بعد از ۲۸ مرداد درست است كه عوامل تئاتر مثل خاشع، خيرخواه يا حتي نوشين و رفيع حالتي را كنار گذاشتند و آنها ديگر در عرصهي تئاتر فعال نبودند، اما سياست هنوز دست از سر تئاتر ما برنداشته بود. دستگاههاي امنيتي و سياسي ما از تئاتر ضربهاي خورده بودند كه ديگر نميخواستند اين ضربه تكرار شود. به همين دليل در سال ۳۲ بلافاصله بعد از آتش زدن و بستن تئاترهاي لالهزار در دل فرمانداري نظامي- هنوز ساواك شكل نگرفته بود – به وسيلهی كساني مثل سرهنگ شب پره مثل تيمسار بهار مست و ديگران يك طرحي مطرح شد با تمام دقايق و ظرايف براي جاانداختن تئاتر بدون تعهد نسبت به جامعه – تئاتر غير سياسي، تئاتر غير ملي يعني اين مسئله كه تئاتر ما هرگز با مليت ايراني پا به پا رشد نكند، يك طرح خيلي حساب شدهاي بود و نقطهی شروع آن نيز باز در لالهزار بود به اين صورت كه در وهلهي اول تئاترها را به آتراكسيون تبديل كردند. اين اولين حركت بود، كه بعد از آتراكسيون آن وقت به يك نظام منسجمي دست پيدا كنند براي تاتر مورد نظرشان. يك روايت معروف هست رفيع حالتي در تئاتر نصر و در اتاق كارگردان نشسته بود. (در تئاتر نصر بر خلاف تئاترهاي پيشرفتهي حالا! آن زمان اتاق بازيگران، اتاق عوامل فني و اتاق كارگردان همه جدا بود و يك اتاق بود كه روي آن تابلوي «اتاق كارگردان» را داشت) يك روز سرهنگي با لباس نظامي وارد تئاتر ميشود و ميرود در اتاق كارگردان را ميزند و وارد ميشود و ميگويد: من سرهنگ شب پره هستم، با مديريت تئاتر صحبتها و هماهنگيها شده و قرار است از امروز من به عنوان كارگردان اين جا كار كنم. رفيع حالتي اول به شبپره ميگويد خواهش ميكنم بفرماييد، اين اتاق كارگردان و اين صندلي هم صندلي كارگردان متعلق به شماست. و از در اتاق بيرون ميآيد و اين جملهی او مشهور است که ميگويد: ديگر تئاتر جاي ما نيست. ما بايد خودمان بارمان را ببنديم و برويم. كه از تئاتر آمد بيرون كه آمد. و ديگر حاج رفيع حالتي به تئاتر برنگشت و بعدها در فيلمفارسي او را ديديم انسان بسيار متفكر و هنرمندي بود. رشتهي اصلياش مجسمهسازي و سنگتراشي بود و رشتهي اصليترش تحليل آناتومي استخوان، او رفت در دانشكده و آناتومي استخوان درس داد و آن حس علاقهاش به نمایش را هم در سينما با بازي كردن در نقش پدر فردين ارضا كرد. اما اين يك حركت حساب شده بود تئاترهاي لالهزار دوباره بازسازي شد. نوع سرهنگ شب پره با مديريت تيمسار بهارمستها آمدند و ساكن لالهزار شدند و نمايش جديدي در كنار آتراكسيون لالهزار شكل گرفت نمايشي كه عاري از مليت، هويت و خوي و خصلت ايراني بود. اين در لالهزار شروع شد و ادامه پيدا كرد. حالا چه شد كه تئاتر ملي ما با وجود آن ارادهي دولتي در انهدام تئاتر شكل گرفته بود و داشت عمل ميكرد و نمرد. چون تئاتر ملي ما در جاي ديگري به وسيلهي يك غير ايراني به نام «شاهون سركيسيان» كه همه او را به اسم «شاهين سركيسيان» ميشناسند، شكل گرفت.
از خانهي شاهون سركيسيان، كساني مثل علي نصيريان، فهيمه راستكار، و خجسته كيا بيرون آمدند كه نسل تئاتر ملي را شكل دادند و شروع اين حركت سال ۱۳۳۶ بود و جالب است كه در سال ۱۳۳۵ سازمان امنيت آن زمان يعني ساواك تشكيل شد و در سازمان امنيت يك دايره و دفتري براي كنترل تئاتر به وجود آمد! در حالی که در سال ۱۳۳۶ در آپارتمان اجارهاي شاهون سركيسيان تئاتر ملي ما شكل ميگرفت
همین چند سال پیش ساندويچ فروش تئاتر نصر راهروي بر خيابان تئاتر نصر را ماهي چند ميليون اجاره داده بود. فکرش را بکنید وقتی صاحبی نباشد چه میشود همين گروه دانشجوها كه دوتا نمايش آن جا اجرا كردند مسئلهی اولشان اين بود كه نميشد حتي روي صندليهاي پشت صحنه بنشینند . دوم این که شب بچههای گروه، امنیت رد شدن از خیابان را نداشتند.
اينها شب از در تئاتر نميتوانستند بيرون بيايند، شب دوم یک نفر قصد توهین به یکی از دخترهای بازیگر را داشت، آبدارچي و اصغر سوادكوهي و … ميدانستند چه اتفاقي قرار است بيافتند آمده بودند برای كمك، كتك كاري شد و بچهها حسابی کتک خوردند از آدمهای صنف الکتریک! این آرزوی من است که لاله زار هویت خودش را پیدا کند. فکر کنید من همین فردا خواستم در لاله زار اجرا کنم. كافه روشنفكري که سهل است حتی يك نمايش نمیشود اجرا کرد. و دختر دانشجو تأمين نداشت آن موقع يك عده ميگفتند درست كنيم، بليط بفروشيم و … نه آقا شوخي نيست! شاگرد يكي از اين الكتريكيها با چرخ دستیاش زده بود زير پاي كارگردان طوري كه شش ماه بيمارستان بخوابد اين سرمايه دارها براي اين كه پاي دانشجوها به لالهزار باز نشود همه كار ميكنند. آنها خيال خودشان را دارند به رئيس مركز ميگفتم به كلانتري بگوييد يك نفر مامور در طول اجرای نمایش آن جا بگذارد، انجام ندادند. خودمان صحبت كرديم و آنها ميگفتند بايد مدير تئاتر بنويسد، كه ننوشت. كاميون آوردند، طناب انداختند زير ستون سالن نصر، زير بالكن و سيم بكسل گذاشتند كه بالكن بيايد پايين چون این جوری مجوز پيدا ميكردند كه تئاتر خراب شده پس پاساژ بسازيم و … آن وقت سقف نيامد پايين و خراب نشد. من رفتم و گفتم فلاني بود که این کار را کرد اين همه آدم هم شاهد هستند با ده تا كارگر اين كار را كردند اما هیچکس قضیه را دنبال نکرد. اين ديگر جرم مجسم است به این ترتیب امیدی به بازسازی لاله زار ندارم… نه.