پسر مرده كنــار پنجره
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: هالند راجرز ، بروس؛ مترجم: فرازمند، محمد حسن؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

در سرزميني دور، جايي که شهرها اسمهايي باور نکردني داشتند، زني نگاهي به تن بي حرکت نوزاد تازه به دنيا آمدهاش انداخت و نخواست آنچه را که قابله ميديد، ببيند. 

او پسرش بود. با جان کندن او را به دنيا آورده بود، و او حالا بايد شير ميمکيد. لبهايش را به پستانش فشرد.

قابله گفت: ” ولي او که مرده.”

گفت: “نه، همين الان مکيدنش را حس کردم.” 

دروغ او، براي نوزاد که واقعاً مرده بود، مثل شير بود. نوزادي که حالا چشمهاي مردهاش را باز کرده بود و با پاهاي مردهاش لگد ميانداخت.

– ” آن جا را ديدي؟” و قابله را وادار کرد پدر را براي ديدن پسرش به داخل صدا کند.

پسر مرده هرگز پستان مادرش را نمکيد، جرعه آبي ننوشيد، هيچ جور غذايي نخورد، و البته، هيچ گاه رشد نکرد. اما پدرش که در مسايل مکانيکي ماهر بود، وسيلهاي براي کشيدن او ساخت. اين طور بود که سال به سال، او ميتوانست هم قد و قامت بچههاي ديگر باشد.

وقتي که شش زمستان از عمرش گذشته بود، پدر و مادرش او را به مدرسه فرستادند. اگرچه پسر مرده هم قامت باقي بچهها بود، اما قيافهاي عجيب و غريب داشت. کلهي طاساش تقريباً به اندازهي طبيعي بود، اما ديگر اعضاي بدنش، به نازکي چرم و به خشکي عصا مي نمود. پسر مرده زشتي خود را با سعي تلاشش جبران ميکرد، و هر شب تا دير وقت با درس و مشقهايش مشغول بود.

صداي او شبيه خردشدن برگهاي خشک بود. و شنيدن صدايش به قدري مشکل بود که معلم، هنگام پاسخ دادنش، بقيهي شاگردان را مجبور ميکرد تا نفسهايشان را توي سينه حبس کنند. معلم، بيشتر وقتها از او سوال ميکرد و او هر بار، درست پاسخ ميداد. 

طبعاً، بچههاي ديگر او را دست ميانداختند. بعضي وقتها قلدرها بعد از مدرسه منتظرش ميماندند، اما کتک زدن، حتا با چوب و ترکه، آسيبي به او نميرساند. پسر مرده حتا صدايش هم در نميآمد. 

در يک روز که باد مي وزيد، بچه هاي شر مدرسه يک گلوله نخ از ميز معلم دزديدند، بعد از مدرسه پسر مرده را روي زمين گذاشتند، بازوهايش را، طوري که قامتش شبيه يک صليب شود، از هم باز کردند. چوبي از آستين چپش رد کردند و از آستين راستش بيرون آوردند. دنبالهي پيرهنش را تا قوزک پا پايين کشيدند و هر چيز را سر جاي خودش گره زدند. در آخر يک سر نخ را به دکمهي پيراهنش گره زدند و او را هوا کردند. پسر مرده براي سر خوشي آنها تبديل به يک بادبادک حسابي شد، و اين که ديدند پسر مرده به خاطر وزن سرش، توي هوا سر و ته ماند، تنها به سر خوشيشان افزود.

وقتي که حوصلهشان از تماشاي پرواز پسر مرده سر رفت، نخ او را رها کردند. پسر مرده، مثل هر بادبادک معمولي ديگري، به زمين سقوط نکرد. روي هوا شناور شد. ميتوانست کمي خودش را هدايت کند، اما در اصل تحت فرمان باد بود و نميتوانست پايين بيايد. در حقيقت، باد او را بالا و بالاتر ميبرد.

آفتاب غروب کرد و هنوز، پسر مرده سوار بر باد بود. ماه بالا آمد و او با تابش آفتاب بر مزرعهها و جنگلها را ديد که از زير پايش ميگذشتند. همچنين کوهستانها و اقيانوسها و قارههايي را ديد که از فرازشان ميگذشت. سرانجام باد آرام گرفت، بعد ايستاد و پسر مرده از روي باد پايين سُريد و در سرزميني ناشناخته به زمين نشست. زمين لخت و برهوت بود. ماه و ستارهها از آسمان ناپديد شده بودند. هوا گرفته و خاکستريرنگ به نظر ميرسيد. پسر مرده کناري تکيه داد و آنقدر خودش را تکان داد تا چوب از توي پيرهنش افتاد. نخي که به دنبالش کشيده شده بود را گلوله پيچ کرد و منتظر طلوع آفتاب شد. پس از ساعتهاي دراز پي در پي وقتي که ديد همهجا همچنان به همان گرفته گي است که بود، شروع به پرسه زدن در آن حوالي کرد.

با مردي رو به رو شد که خيلي شبيه خودش بود. کلهي طاسي در بالا و اندامي چرمي. 

پسر مرده پرسيد: ” من کجا هستم؟”

مرد به تيره گيهاي اطراف نگاهي انداخت و گفت: ” کجا؟”

صدايش مثل صداي پسر مرده، شبيه خردشدن برگهاي خشک بود.

زني از ميان تيره گيها پديدار شد. کلهي او هم طاس و بدنش خشک و چروکيده بود. پيراهن پسر مرده را لمس کرد و با صداي خرد شدن برگها در حالي که آستين پسر مرده را ميکشيد، گفت: ” خودش است! من اين را به ياد دارم! من همچين چيزي داشتم!”

– پسر مرده گفت: ” لباس؟”

زن فرياد زد: ” لباس! اسمش همين بود! ”

باز هم مردمي چروکيده از توي تيره گيها بيرون آمدند. دور پسر مردهي غريبي که لباس به تن داشت جمع شده بودند تا او را ببينند. حالا پسر مرده ميدانست آنجا کجاست. ” اين سرزمين مردههاست.”

زن مرده پرسيد: ” تو چرا لباس پوشيدهاي؟ ما همه بي دار و ندار به اين جا آمديم، چرا تو لباس به تن داري؟”

پسر مرده گفت: ” من هميشه مرده بودهام. اما شش سال را با زندهها سر کردم.” 

يکي از مردهها گفت: ” شش سال! و همين الآن پيش ما آمدهاي؟”

مردي مرده پرسيد: ” تو همسر من را ميشناختي؟ او هنوز بين زندههاست؟” 

– ” از پسرم برايم بگو!”

– ” خواهرم چهطور است؟ ”

مردهها به او نزديکتر شدند. 

پسر مرده گفت: ” اسم خواهرت چه بود؟ ”

اما مرده، نميتوانست اسم کساني که دوستشان داشت را به ياد بياورد. آنها حتا اسمهاي خودشان را نيز به ياد نداشتند. همين طور، اسم جاهايي را که تويش زنده گي کرده بودند، اينکه چند سالشان بود، آداب و رسوم زنده گيشان، همهي اينها فراموششان شده بود. 

پسر مرده گفت: ” خوب، توي شهري که من به دنيا آمدم، زني بيوه بود. شايد او زن تو بوده است. پسري را ميشناختم که مادرش مرده بود و پيرزني که شايد خواهر تو بوده است.” 

– ” ميخواهي برگردي؟”

يکي ديگر از مردهها گفت: ” البته که نه، هيچ کس هرگز برنميگردد.”

پسر مرده گفت: ” فکر ميکنم، ميتوانم برگردم.” و برايشان راجع به پرواز خود توضيح داد؛ ” وقتي باد بعدي بوزد…”

مردي که به تازه گي مرده بود و هنوز باد را به خاطر داشت گفت: ” اين جا هرگز باد نميوزد.” 

– ” پس شما بايد نخ من را بگيريد و با آن بدويد.” 

– ” ميشود؟” 

زني مرده گفت: ” پيغامي براي شوهر من ببر!”

مردي مرده گفت: ” به همسرم بگو دلتنگ او هستم!”

– ” به خواهرم بگو بداند که فراموشش نکردهام!”

– ” به عشق من بگو که هنوز عاشقش هستم!”

پيغامهايشان را به او دادند، در حالي که نميدانستند که عزيزانشان مردهاند يا نه. در واقع عشاق مرده بايد يکي پس از ديگري توي سرزمين مرده گان کنار هم ميايستادند تا پيغامشان را به پسر مرده ميدادند. او همه را به خاطر سپرد. بعد، مرده ها دوباره چوب را توي آستينهاي پيراهنش فرو کردند، هر چيز را سر جاي خودش گره زدند، و نخها را باز کردند. آنها با بيشترين سرعتي که پاهاي چرميشان توان داشت دويدند و پسر مرده را به آسمان بازگرداندند و سرانجام نخ او را رها کردند و با چشمهاي مردهشان او را تما شا کردند که چهطور توي آسمان، آرام آرام ميرفت. 

مدتي بر بالاي آرامش خاکستري مرگ لغزيد تا اينکه وزشي از باد او را بالاتر برد و نسيمي او را باز تا به آنجا بالاتر برد و آخر سر تند بادي او را از تيره گيها بيرون انداخت، جايي که او ميتوانست ماه و ستارهها را ببيند. انعکاس نور ماه بر سطح اقيانوس را در آن پايين ديد. در دوردستها قلهي کوهي به آسمان رفته بود. پسر مرده در دهکدهاي کوچک به زمين آمد. هيچ کس را آنجا نميشناخت اما به سراغ اولين خانهاي که ديد رفت و به شيشهي پنجرههاي اتاق خواب کوبيد. به زني که بيرون آمد گفت: ” پيغامي از سرزمين مردهها ” و يکي از پيغامها را به او داد. زن اشک ريخت و پاسخي به او داد. 

خانه به خانه پيغامها را رساند و خانه به خانه، پاسخها را براي مرده گان جمع کرد. صبح، چندتايي پسر بچه پيدا کرد تا پروازش بدهند، تا او را دوباره در اختيار باد قرار دهند که بتواند پيغامهاي جديد را به سرزمين مرده گان ببرد. 

و تا کنون چنين بوده است. هر شب، پسر مردهاي پر از پيغام، از آسمان ميآيد تا چيزي را به ياد کسي بياورد – شايد، به ياد تو – بر شيشهي پنجرهاي ميکوبد تا از عشقي بگويد که بيش از حافظه دوام ميآورد، عشقي که به نامي نياز ندارد.

خود کشي


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY