نگاهی به ترانه‌سرایی شوخی‌آمیز دهه بیست در جدیدترین شماره آزما/ اون همه برو بیا، کیا و بیا، یه پول خروس
بازديد : iconدسته: آرشیو,ادبیات


یکصد و چهل و سومین شماره ماهنامه­ ی «آزما» ویژه هنر و ادبیات که امسال بیست و یکمین سال انتشار پیوسته آن است، منتشر شد.


iconادامه مطلب

فصل آزمای شماره ۶ منتشر شد
بازديد : iconدسته: آرشیو

این شماره فصل که ویژه تابستان است با تاخیر مربوط به وضعیت نابسامان کاغذ منتشر شد و شامل ۸ داستان از سارا لاین، باب ترنر، برنارد مالامو، نازلی حمزوی ساروی، هوشنگ علم و… است و دو گفتگو درباره روایت و داستان نویسی آمریکای لاتین با مرحوم دکتر محمود عبادیان و دکتر دکتر امیر علی نجومیان نیز در این شماره آمده.
فصل ازمای ۶ را می توانید از کتابفروشی ها تهیه کنید.


iconادامه مطلب

طنز، تلخند رنج یا قهقهه اعتراض
بازديد : iconدسته: آرشیو

یکصد و چهلمین شماره ماهنامه آزما با پرونده ای درباره طنز منتشر شد.

نگاهی به تاریخ طنز تا امروز در گفتگوهایی با کامبیز درم بخش، دکتر جواد مجابی، دکتر نغمه ثمینی، پوریا عالمی و….


iconادامه مطلب

صد و سی و یکمین شماره ماهنامه آزما منتشر شد
بازديد : iconدسته: آرشیو

صد و سی و یکمین شماره ماهنامه آزما منتشر شد

برخی از عناوین این شماره از ماهنامه : «اقای کاپون! اینها به ارزش ها شلیک میکنند»، گفتگو با بهرام دبیری درباره دلالی های عرصه هنر.
«فحش می‌دهیم، پس هستیم» : گپ و گفتی با دکتر جواد مجابی درباره ی خشونت کلامی در آثار داستانی. پرونده شماره یک این شماره ماهنامه آزما به « بد دهنی تحفه لومپنیسم روشنفکرانه» در گفتگو با حورا یاوری ، احمد پوری و جواد مجابی اختصاص یافته است. پرونده شماره دو نیز به بررسی « نقش خانه در ساخت هویت انسان» با نظراتی از دکتر بهمن نامور مطلق، محمد رضا اصلانی، نیما کیوانی، احمد شاکری و ندا عابد پرداخته است.

زندگی‌نامه بهرام دبیری را در این لینک بخوانید. در پایان فصل آزما ویژه پاییز نیز گفتگوی او با سپانلو منشر شده است.


iconادامه مطلب

مهاجرت در خود، عمیقتر از مهاجرت مکان است
بازديد : iconدسته: آرشیو,اخبار,ادبیات

مصاحبه شونده: وهابی، نسیم؛ مصاحبه کننده: عابد، ندا؛

اردیبهشت ۱۳۹۷ – شماره ۱۲۸ (۴ صفحه_ از ۶۴ تا ۶۷)

نسيم وهابي را سال‌هاست که به واسطه‌ي يک دوست مشترک و نوشته‌هايش مي شناسم و در جريان فعاليت‌هايش در فرانسه هستم. بنابراين وقتي کتاب خاطرات يک دروغ‌گو منتشر شد بلافاصله آن را خريدم و خواندنش اين نکته را برايم ثابت کرد که يک منتقد، مترجم و مقاله‌نويس ادبي و متخصص ادبيات تطبيقي مي‌تواند داستان‌نويس خوبي هم باشد.

از خودت بگو، به هر حال تو ساکن ايران نيستي و خوانندگان کتابت و آزما بايد دربارهات بيشتر بدانند.

گفتن از خود هميشه برايم سخت بوده، آن هم در سن بالاي چهل سالگي. اما به هر حال همين قدر بگويم که من در ايران ادبيات فارسي خوانده‌ام و به موازات دانشگاه، فنون ترجمه‌ي انگليسي و تحليل نمايش مي‌خواندم سال ۱۳۶۷ – در همين اداره‌ي تئاتر که  حالا ديگر اداره‌ي تئاتر نيست – در کلاس‌هاي مرحوم سمندريان، قطب‌الدين صادقي و رکن‌الدين خسروي شرکت مي‌کردم. و مدتي هم در شوراي کتاب کودک کار کردم و ويرايش مستقل هم انجام مي‌دادم با چند ناشر و به خصوص با آقاي زهرايي نشر کارنامه خيلي کار کردم. چهار سال دستيار پژوهش دکتر محقق در زمان تحقيق در آثار ناصر خسرو و شمس مغربي بودم. و مشق‌هاي نوشتنم اين‌ها بود و از هر کاري يک چيزي ياد گرفت. وقتي به فرانسه رفتم براي مجلاتي در تهران نقد معرفي کتاب مي‌نوشتم و مقاله درباره‌ي کتاب. الان ۲۱ سال است که فرانسه هستم و دکتراي ادبيات تطبقي‌ام را از فرانسه گرفتم. در موضوع نوشته‌هاي بچه‌هاي جنگ ايران، ايرلند، بوسني و بچه‌هاي جنگ چهاني دوم هم تز نوشتم.

يعني دربارهي تأثيرات جنگ بر بچهها؟

نه درواقع درباره‌ي خاطراتي که بچه‌ها از جنگ نوشته‌اند و در همان زماني که بچه‌ها کوچک بودند چاپ شده مثل (آنا فرانک) اين سوژه يک سرش در ادبيات است و يک سرش در دنياي نشر. اين‌که چه‌طور مي‌شود که ناشري علاقه‌مند مي‌شود که کار يک بچه را چاپ کند. و چه‌قدر اين مسير مربوط به مارکتينگ است و چه‌قدر به محتوا برمي‌گردد.

و البته اين معيارها در کشورهاي مختلف فرق دارد.

بله، و نه چون کلا اين تصميم‌گيري ناشر براساس سه محور انجام مي‌گيرد. ۱- محور آموزش ۲- محور تبليغات ۳- مارکتينگ و اين در همه  جاي دنيا صادق است. در ايران بيشتر تبليغات و پروپاگاند جنگ مطرح بود، چون به بچه‌ها درباره‌ي وجه قهرمانانه‌ي جنگ مي‌گويند. در ايرلند بيشتر جنبه‌ي آموزشي دارد. چاپ اين کتاب‌ها و مثلا در مورد آنا فرانک و چاپ کتابش صددرصد پروپاگاند مطرح بوده. در بوسني جنبه‌ي مارکتينگ قوي است. چون بچه‌اي که در آن‌جا خاطراتش را نوشت توانست پناهندگي بگيرد و به فرانسه بيايد. اصلا يک روزنامه‌نگار اين بچه را پيدا کرد و روزنامه‌ها و مجلات بخش‌هايي از کتاب را چاپ کردند و چندين چاپ آن با تيراژ چند ده هزارتايي فروش رفته و هنوز هم خوب مي‌فروشد.

و البته روز اول که آن بچه با هدف فروش و مارکتينگ خاطراتش را ننوشته…

بله. درواقع يونيسف اين بچه را پيدا کرد و متن را يک ژورناليست خواند و فرستاد براي ناشر و …

برگرديم به خودت…

بله، در فرانسه به موازات درس خواندن من در عرصه‌ي کتاب کار مي‌کردم. در فرانسه حدود ۱۸ سال است که در اين عرصه و در جايگاه‌هاي مختلف کار مي‌کنم. از کتاب فروشي و مسئول سفارش کتاب‌هاي خارجي در کتابفروشي که ۱۳۰ هزار مدخل داشت و فنون نشر کتاب را شش سال در دانشگاه درس دادم. و الان هم شش سال است در شرکتي هستم که در زمينه نشر به شکل تخصصي کار مي‌کند و من الان مسئول آمار نشر کشور فرانسه هستم و با ناشران سر و کار داريم.

حالا که صحبت به اينجا کشيد، بحث تکراري آمار انتشار کتاب کاغذي به نسبت کتابهاي ديجيتال را هم مطرح کنيم، قضيه در فرانسه چهگونه است؟

پسرفت و پيشرفت را شايد نتوان دقيقا معين کرد. اما اگر منظور اين است که آيا کتاب ديجيتال گوي سبقت را ربوده يا نه، مهم اين است که ببينيم چه زمينهاي مورد نظر است. در عرصهي ادبيات کتاب کاغذي هنوز رتبهي اول را دارد. البته گاهي مردم منتظر ميمانند که نسخهي جيبي کتاب (که حتي ارزانتر از ديجيتال هم هست) منتشر شود. ولي اهل ادبيات هنوز کتاب کاغذي مي‌خوانند. و در عرصه‌ي فرهنگ‌نويسي و کتاب‌هاي فني کتاب ديجيتال طرفداراني دارد. چون به هر حال وقتي احتياج به يک فرهنگ قطور داري نوع ديجيتال آن بسيار سبک‌تر و کار کردن با آن بسيار راحت تر است. و البته شايد اين طرفداري اهل ادبيات و فلسفه و علوم انساني – بيشتر – برمي‌گردد به روحيات خاص اين آدم‌ها و ارتباط نوستالژيکشان با کتاب. هرچند که کتاب کاغذي گران‌تر از کتاب ديجيتال است ولي اهل ادبيات آن را ترجيح مي‌دهند حتي به قيمت اين که تا چاپ نسخه‌ي جيبي‌اش صبر کنند.

چند روز پيش آماري منتشر شد که در آلمان آمارها به سمت چاپ کتاب و نشريات تخصصي کاغذي در حال تغيير است يعني نوعي بازگشت به کاغذ و ظاهرا چينيها هم نوعي کاغذ ناميرا اخترا کردهاند که از بين نميرود و فعلا براي ثبت اسناد مهم از آنها استفاده ميشود.

بله اما اين به آن معني نيست که اگر اين رشد نبود کتاب ديجيتالي برنده بود. و البته برخي افراط‌ها هم در اين مورد در ايران هست. چون در همه جاي جهان هنوز روزنامه و نشريه‌ي کاغذي سنديت بيشتري دارد. و البته اين حالت در مورد کتاب‌هاي ادبي و فلسفي شديدتر است.

خاطرات يک دروغگو اولين کتاب داستان توست؟

تا به حال چهار تا کتاب نوشته‌ام و يک اثر ترجمه هم دارم که شش سال پيش انتشارات روشنگران آن را چاپ کرد. به اسم «تعريف فرهنگ براي دخترم» اثر اولم را سال ۸۵ به ارشاد دادم چاپ شد و دومي بعد از دو سال تلاش دو ناشر – روشنگران و نظر – مجوز نگرفت. اين کار ژانر متفاوتي داشت که تا آن زمان نديده بودم کسي در اين ژانر نوشته باشد. شايد اسم «يادم مي‌آيد» براي اين ژانر مناسب باشد. که درواقع درباره‌ي حافظه‌ي جمعي بود و به «يادم مي‌آيدهاي جمعي» مي‌پرداخت. اگر در آن دوره‌اي که کار به ارشاد سپرده شد، مجوز مي‌گرفت، شايد نخستين کتاب در اين ژانر بود. به هر حال سال ۸۷ من آن را مجاني روي اينترنت گذاشتم و ۴۵۰۰ نفر آن را دانلود کردند. بعد من اين کتاب را در فرانسه با کمک انتشارات ناکجا چاپ کردم. دو کتاب ديگر نوشته‌ام که يکي در ارشاد است و بدون اصلاحيه رد شده.

وقتي امکان چاپ کتابهايت را در فرانسه داري چرا اصرار داري براي چاپ هر کدام کلي صبر کني و حتي گاهي اصلا مجوز چاپ نگيرند؟

آها، سؤال خوبي است. من معتقدم اثري که به زبان فارسي نوشته ميشود بايد در ايران منتشر بشود. چون اين فضا را مي شناسم ميگويم. اصولا ناشر فارسي زبان خارج از ايران پخش ندارد. و نشر بدون پخش مطلقا ارزشي ندارد. کاري که انتشارات ناکجا در فرانسه انجام مي‌دهد، اين است که کتاب ديجيتالي هم منتشر مي‌کند. يعني هرکس کتابي را خواست مي‌تواند از اينترنت آن را بخرد و بخواند. به اين راهکار که آن طرف کتاب را چاپ کني و با هواپيما بياوري و به اصطلاح قاچاقي توزيع کني هم اعتقاد ندارم و براي خودم دو راه تعريف کرده‌ام. اول اين‌که کارم در ايران به زبان فارسي منتشر بشود. و يا اين که اين کتاب‌ها را اگر مجوز نگرفت، خودم از زبان فارسي به فرانسه ترجمه کنم. چون معتقدم هويت ادبي کار من – تا آن‌جا که به من مربوط است – فارسي است و وابسته به بستر ادبيات فارسي اگر هم به فرانسه بنويسم ترجيح مي‌دهم ترجمه‌ي من از فارسي به فرانسه باشد که ناشر فرانسوي آن را به عنوان يک کار ترجمه چاپ کند.

کتاب خاطرات يک دروغگو در گام اول دو ويژگي را به خواننده مينماياند. اول اينکه حتي اگر اسم نويسنده را نبيني متوجه ميشوي اين داستانها را يک «زن مهاجر» نوشته. يعني زنانگي و عنصر مهاجرت در داستانها خيلي مشخص است و البته زنانگي نه از آن دست که خيلي از بانوان نويسندهي ما طي سالهاي اخير سعي دارند به ضرب و زور استفاده از لاک قرمز و صندل نارنجي آن را به بدنهي داستانهايشان بچسبانند. بلکه يک نوع زنانگي بدون برنامهريزي و از جنس خود نويسنده و منوياتش  و البته زبان روان کار هم يک ويژگي مثبت ديگر است. متن ساده، خودماني و از همه مهمتر «درست» است. در داستانهايي مثل داستان اصلي که عنوان کتاب هم هست جنس دروغهاي آن زنانه است. رژيم لاغري به نوعي دغدغهاي زنانه است که در داستان اول تا حد زيادي عنصر اصلي است و … اينها همگي بخشي از ذات زنها هستند و عاريهاي به داستان وصل نشدهاند.

من آن‌قدر به فکر زنانه بودن داستان‌ها نيستم درواقع اصلا به آن فکر نکرده‌ام و اگر خواننده چنين برداشتي مي‌کند، شايد تا حد زيادي به درون من برمي‌گردد و آن‌چه هنگام نوشتن از درون نويسنده بر کاغذ جاري مي‌شود. وگرنه اصلا برايم مهم نيست دروغ يا حماقت هم در زنان هست و هم در مردان فقط شايد ميزان و نحوه‌ي آن بين مردها و زن‌ها فرق مي‌کند.

در مورد نحوهي بروز اين اخلاقيات در زنها و مردها شايد بشود گفت شکل آنها در داستانهاي تو بسيار زنانه است. و به نظر ميرسد اين زنانگي به هر حال کاملا ناخودآگاه است.

بله. قطعا. چون همان‌طور که گفتم زنانه يامردانه بودن داستان‌ها اصلا برايم فرق نمي‌کرد هرچند که به هر حال يک شخصيت زن با ويژگي‌هاي خودش ظاهر مي‌شود و يک مرد هم با ويژگي‌هاي خودش و اين در شخصيت‌پردازي داستان بسيار مهم است. کما اين‌که در داستان خروس و روباه و يک داستان ديگر، به عمد سعي کرده‌ام که مخاطب متوجه جنسيت راوي نشود و اصلا معلوم نيست راوي زن است يا مرد. اين هم از ويژگي‌هاي زبان فارسي است که برخلاف فرانسوي، آلماني و اسپانيايي يا عربي شما با يک ضمير «او» که معلوم نيست زن است يا مرد مي‌تواني ارتباط روايي برقرار کني. اين از رازهاي زبان فارسي است. مي‌شود يک رمان کامل بنوبسيم و فقط از ضماير استفاده کنيم و معلوم نشود «او» مرد است يا زن. و اين بازي در چند داستان اين مجموعه هست. مثلا در داستان «آسمان تهران» راوي يک روح است و اين روح هم جنسيت ندارد. اين حالت زنانگي که مي‌گويي درست مثل کسي است که بيني درازي دارد و داستاني درباره‌ي بيني دراز يک آدم مي‌نويسد. ممکن است اين مسئله کمپلکس او باشد. اما قطعا پرداختن به اين قصه به اراده‌ي او نبوده.

آيا بروز اين روح زنانه در داستانها مولود تنهاييهاي مهاجرت نيست؟

من اين‌جا حرف دارم. من اصلا با اين مقوله که مهاجر تنها و غمگين است و … اعتقاد ندارم. اين‌ها درواقع به شکل نوعي کليشه جا افتاده. و پيشداوري ايجاد مي‌کند. اين‌که مهاجر غمگين و تنهاست و در آستانه‌ي خودکشي و … اين‌ها را من قبول ندارم يا اين‌که ادبيات مهاجرت حتما بايد حامل نوعي نوستالژي و غمناک باشد. اگر در نگاه من غم هست اين متعلق به نگاه من است. ما عادت کرده‌ايم به محض اين‌که صحبت از ادبيات مهاجرت مي‌شود. انتظار داريم که ته زمينه‌ي نوستالژي و غم را ببينم در صورتي که در داستان heeper يا booker که ماجراي يک ايراني و يک فرانسوي است. آدم سرخورده ي غمگين قهرمان فرانسوي داستان است.

اما در داستان آتشبازي، که مردي پس از ديدن آتشبازي شب آزادي فرانسه به ياد ضدهواييهاي جبهه، رفقاي جبههاي که داشته و … ميافتد يا در داستان «پل مويين» زن به صراحت طي سي سال هر سال از خودش ميپرسد من اينجا در فرانسه چه ميکنم.؟! و اين يعني تنهايي و غم مهاجرت.

تنها داستاني که در آن مهاجرت با همه‌ي غصه‌ها و سرگشتگي‌هايش ديده مي‌شود، داستان پل‌مويين است. که البته در اين داستان هم مي‌بينيم که اين زن مهاجر که راوي داستان هم هست جاي خودش را در کشوري که به آن مهاجرت کرده باز کرده ولي به هر حال باز هم از خودش مي‌پرسد من اين‌جا چه کار مي‌کنم. هرچند که در سال پنجم يا ششم ديگر در فرانسه جايي براي خودش باز کرده اما باز هم از خودش مي‌پرسد من اينجا چه مي‌کنم و اين سوال تا سال سي‌ام همراه اوست. يا مثلا در داستان آتش‌بازي که يادآوري خاطرات جبهه را مي‌بينيم، اين اتفاق همه جا ممکن است رخ بدهد که يک نفر با ديدن شرايط مشابه به ياد اتفاقي که در گذشته رخ داده بيفتد. البته اين تنهايي آدم‌ها چندان هم وابسته به مهاجرت نيست من در خود ايران خيلي‌ها را مي‌شناسم که احساس تنهايي و غريبه بودن دارند. مهاجرت درواقع يک تجربه درباره‌ي شناختن خود است. در مورد مهاجرت يک نکته را بگويم. در داستان اول کتاب همه در ايران زندگي مي‌کنند و ماجرا در سه خانه مي‌گذرد ولي در اين داستان دختر راوي که انورکسيک است. نگاهش خانه‌ي شيخ هادي و آب انبار عبداله خان را مي‌بيند. به نظر من اين نوعي از مهاجرت است. که از آن شکل معمول فاصله دارد و اين ‌جاست که من مي‌پذيرم در اکثر قصه‌هاي اين کتاب ردپاي مهاجرت است. اين مهاجرت در درون خود خيلي عميق‌تر از مهاجرت جغرافيايي است. اين مهاجرت آدم را عوض مي‌کند. و باعث مي‌شود آدم سي ساله با آدم بيست ساله فرق کند.

در اکثر داستانها يک عامل پررنگ ديگر هم که بر آن بسيار  تأکيد ميشود  حتي به اندازهي يکي از کاراکترها عنصر مکان است. و در برخي جاها با يک حالت تلگرافي فقط ميگويي خانهي خيابان بلوار، شيشههاي ترشي روي لبهي پنجره و پنجرههاي بزرگ و اين خودش کافي است که تصويري تمام عيار از مکاني بسازد که درصد زيادي در شکل داستان تأثير دارد.

اين عمدي بوده. چون مکان در هويت ما خيلي تأثير ميکند. مثلا شما که امروز اينجا هستي اگر به يک شهر يا کشور ديگري بروي نوع پيوندت با محيط تغيير ميکند و براساس آب و هوا، ويژگيهاي محيطي و حتي تميزي خيابانها اخلاقيات و کاراکتر تو هم تغيير ميکند. پس مکان در شکلگيري داستان و شخصيتها خيلي مؤثر است. و اين لزوما به مرزها ربطي ندارد. کدهايي که مي‌گويي مثل اين‌که در داستان اول مي‌گويم: خاله شيدا، خانه‌ي خيابان بهجت‌آباد و صندل دکتر شول. باعث مي‌شود که با همين چند کلمه محيطي را در برابر چشم خواننده است مجسم کني.

و اين کدها نوعي از شخصيت و نوع زيست را تعريف ميکند.

بله، مثلا همين که براي آقاي فستا مي‌گوييم خيابان بلوار و شيشه‌هاي ترشي روي لبه‌ي ايوان. درواقع نوعي از تيپ شخصيتي را که همه ي ما مي‌شناسيم تصوير مي‌شود. که مال آن خيابان و آن منطقه از شهر و شکلي از زندگي‌ست که درباره‌اش آدرس مي‌دهيم. کما اين‌که اصلا احتياجي نيست که من بگويم آقاي فستا سيبيل دارد.

ولي خواننده به تبع شناختش از اين تيپ خود به خود او را با سبيل تصور ميکند.

بله. اين کدها باعث مي‌شود که نويسنده يک پاراگراف توضيح ننويسد و در خلق فضا و شخصيت‌هايش را با خواننده شريک شود و اجازه دهد که بخشي از فضا و تصاوير در ذهن خواننده شکل بگيرد.

آيا اين نحوهي فضاسازي و تفکري که در پشت آن هست به خواندهها و تجربيات تو در عرصهي تئاتر برنميگردد؟

حالا که مي‌گويي، فکر مي‌کنم شايد همين است. چون من ادبيات را در نوجواني از طريق نمايشنامه‌هاي سوفوکل و قصه‌هاي اميرارسلان و هزار و يک شب شناختم. يعني اين‌ها نخستين مواردي بود که من به عنوان ادبيات با آن‌ها برخورد کردم و از آن به بعد هم عاشق نمايشنامه شدم. و اين در تئاتر و به خصوص نمايشنامه‌هاي برشت و بکت هم اين‌ هست که بخشي از ماجرا را به خواننده (که بعدا قرار است بشود تماشاگر) مي‌سپارند. مثلا کوندرا در «سبکي تحمل ناپذير هستي» مي‌گويد: «اين که توما چشم‌هايش آبي بود يا صورتش گندمي بود، اصلا مهم نيست» يعني اين منِ خواننده هستم که بايد توما را در ذهنم چه‌طور بسازم. شايد دوست داشتم او لب‌هاي باريکي داشته باشد. اين تصور به من خواننده هم نقش مي‌دهد که باعث مي‌شود با تشريک مساعي من و نويسنده فهمم از نمايشنامه يا داستان را تعريف کنم. من اين بازي را خيلي دوست داشتم. يعني عاشق خواندن نمايشنامه بودم چون مکان‌ها و اتفاقات را در ذهن خودم مي‌ساختم و جلو مي‌رفتم و شايد اين کاري که امروز در داستان‌هايم مي‌کنم، يادگار اين علاقه به نمايشنامه‌خواني و فضاي تئاتر است.

گاهي حتي در نمايشها ميبينم که در يک سن خالي يکي از هنرپيشهها يا راوي به مخاطب ميگويد، اينجا قصر است، آن هم قصري در دل يک جنگل بزرگ، و به اختصار ميگويد شب است. باد زوزه ميکشد. و همه خوابند… به اين ترتيب بيننده را با درامي که تصوير ميکند شريک ميسازد. و بيننده هم اين را ميپذيرد.

بله. الان که حرفش پيش آمد فکر مي‌کنم همين‌طور است و اين علاقه‌ي من به بيان اختصاري اين موارد و توجه به مکان در اثر علاقه به نمايشنامه و تئاتر است.

کتاب خوب فروش رفته با توجه به اينکه نام تو براي مخاطب ايراني چندان آشنا نيست، نظر خودت چيست؟

طبعا خوشحالم ولي بيشتر دوست دارم نظر ديگران را در مورد کتاب بدانم.

آيا اين کتاب هم مشمول مميزي شد؟

خيلي کم. مثلا جاهايي که انتظار داشتم مورد مميزي قرار بگيرد جزو نقاط مورد توجه دوستان ارشاد نبود و نکات خيلي ريزتري را ايراد گرفته بودند.

چه اتفاقي ميافتد که نويسنده اي که دو کتاب رمانش در نوبت مجوز مانده. و انتشار يک اثرش هم منتفي شده، و باز هم مينويسد براي چاپ در ايران؟

من مي‌نويسم. قرارداد يک اثر را تازه بسته‌ام يک طرح داستان دارم که الان در ذهنم با آن کلنجار مي‌روم. براي من نوشتن يک نياز جدي است حتي اگر چاپ نشود مي‌نويسم و در کشو مي‌گذارم. و البته اگر خوانده و چاپ بشود خيلي خوب است ولي اگر نشود کنار مي‌گذارم و نوشتن يک اثر ديگر را شروع مي‌کنم. اين پروسه حتي گاهي دردناک مي‌شود ولي يک نياز است.

تو مترجم خوبي هستي بالاخره ميتواني ترجمه هم بکني.

حتما، ولي نوشتن و نياز به انجام آن يک چيز ديگر است. من فکر مي‌کنم ادبيات ايران جزو معدود مثالهاي ادبيات دنياست که با دو دست نوشته ميشود. يعني يک عده که در داخل مينويسند و يک عده که در خارج به فارسي مينويسند و براي من خيلي مهم است که اين تجربه در داخل ادامه پيدا کند و درواقع وقتي من هويت اصلي کارم را ادبيات فارسي ميدانم و وقتي تخيل من به زبان فارسي است من در خانوادهي ادبيات فارسي هستم. همين اثر فارسي را اگر به فرانسه بنويسم هم از نظر زباني مشکل نيست، به خاطر شغلم ناشر هم سريع پيدا مي‌کنم. ولي احساس مي‌کنم هويت کار من زبانش فارسي است. البته يک بخش پاسخ اين سؤال هم اين است که اگر من يک رمان با سوژه‌اي داشته باشم که بدانم کلا سوژه‌ي آن در ايران مردود خواهد بود. شايد اين کار را کردم و البته خيلي‌ها که خارج از ايران کار چاپ مي‌کنند هم دچار اين مشکل هستند.

نظرت دربارهي آثاري که به خصوص نسل دوم و سوم مهاجران در کشورهاي ديگر مينويسند چيست؟ به خصوص آنها که سبک و سياق اتوبيوگرافي يا بيوگرافي دارند؟ خيليها در داخل معتقدند که بي پردگيهاي موجود در اين بيوگرافيها با فرهنگ ما سازگار نيست چون هيچ وقت رسم نبوده کسي اينطور از خودش و مسايل پنهانش بنويسد.

اين‌که نسلي که حرفش را مي زنيم تحت تأثير فرهنگي که در آن بزرگ شده (فرهنگ غيرايراني) وقتي بيوگرافي مي‌نويسد به همه چيز در آن اشاره کند، اتفاقا خيلي خوب است. يعني من يا هر نويسنده‌اي جرأت کند و از اين بند آبرو و خجالت‌ها بي دليل رها شود که مثلا اگر اين يک صفحه را دختر خاله‌ام بخواند چه مي شود را کنار بگذارد. اين خيلي مثبت است.

و البته اين بحث به خيلي از بيوگرافيها هم مربوط ميشود. و درواقع اين نوعي تابوشکني است چون ما در ايران فقط جلال آل احمد را در سنگي بر گوري داريم و شاهرخ مسکوب را که از خودشان و زندگي و کمبودهاي شخصي شان در يک کتاب حرف زدهاند و هميشه دربند همين موارد خجالت و رودربايستي حقايق را ننوشتهايم. و از کنار آن رد شدهايم.

کتاب «روزها در راه» مسکوب درخشان‌ترين نمونه‌ي زندگي نامه ي خود نوشته است. آن‌جا او از ترس‌ها و غصه‌ها  و همه‌ي دغدغه‌هايش مي‌نويسد. بي رودربايستي.

و البته بسياري از اين نويسندگان خارج از کشور بانوان هستند به اين نکته هم بايد توجه کرد. و خيليها معتقدند که اين از روحيهي ايراني و بستر ادبي و فرهنگي ايران دور است.

البتنه که روحيات ايراني مي‌تواند تغيير کند کما اين که تغيير کرده و اين اتفاقي است که براي همه ي دنيا رخ مي‌دهد. آدم‌ها عوض مي‌شوند و اخلاقيات و خواسته‌هايشان هم تغيير مي‌کند.

دربارهي ارزش ادبي اين کارهايي که در خارج نوشته ميشوند چه نظري داري؟

خيلي از کارها خوب است. مثلا پريسا رضا از فرانسه‌نويس‌هاي خوب است. اين‌ها دو نسل هستند نسلي که در ايران دانش‌آموز مدرسه‌ي ژاندارک و رازي بوده و زبان فرانسه بلد بوده و به فرانسه يا اروپا رفته اين‌ها همان ابتدا نوشته‌اند و چون خاطرات و تجربه‌هايي در دوران پيش از انقلاب داشته‌اند. حال و هواي آثارشان کمي با نسل بعدي که خيلي‌هايشان اصلا آن دوران را يادشان نيست يا اصلا متولد خارج از کشور هستند، فرق مي‌کند. اين اتوبيوگرافي‌هايي که حرفش را رديم اکثر متعلق به اين نسل دوم است.

و شايد کوششي براي يافتن هويت.

شايد. در آثار گروه اول فقط زبان فرانسه است و ساير موارد مثل اسم مکان‌ها و آدم‌ها و … فارسي است.

از اين آثار استقبال ميشود.

بله، آن‌هايي که خوب نوشته شده‌اند مورد استقبال هم قرار گرفته‌اند. يک گروه سوم هم هستند که در بزرگسالي مهاجرت کرده‌اند و بيست سال زمان برده که زبان کشور دوم را ياد بگيرند و بعد شروع کنند به نوشتن. مثلا جواد جواهري از اين دسته است. در نسل دومي‌ها عده‌ي زيادي هستند که موفق هم هستند. اين‌ها براي مخاطب فرانسوي – يا آلماني – مي‌نويسند.

مثل کارگردانهاي جشنوارهاي ايراني که فيلمشان را براي ذائقهي داور جشنوارههاي بين المللي ميسازند که جايزه بگيرد.

بله دقيقا. مخاطب ايراني وقتي آثار اين‌ها را مي‌خواند احساس مي‌کند که همه‌اي اين‌ها را مي‌داند و هيچ چيز اين آثار تازه نيست ولي همين‌ها براي مخاطب فرانسوي جذابيت دارد چون از زندگي او متفاوت است. و آن‌ها خوششان مي‌آيد. اين‌ها درباره‌ي ايران مي‌نويسند براي مخاطب فرانسوي يا آلماني يا …

طي چند سال اخير مجموعه داستانهاي بسياري از زبانهاي گوناگون به خصوص فرانسوي و انگليسي، بعد هم آلماني به فارسي ترجمه شده. در بين اين آثار کم نيستند داستانهايي که قهرمانهايش مهاجران عرب، افغان و گاه چيني هستند، به نظر تو چرا مهاجران ايراني قهرمان داستانهاي نويسندگان خارجي نميشوند. هرچند که در مورد ارتباط فرانسويها و اعراب به دليل ريشههاي چندين ساله و عميقي که اعراب در آن جامعه دارند، ماجرا کمي فرق ميکند. ولي در مورد ساير مهاجران حتي اخيرا سوريها اين نقش را در ادبيات نويسندگان ساير کشورها ميبينم اما مهاجر ايراني در اين آثار نيست چرا؟

البته در يکي دو اثر هنينگ منکل ايراني‌ها حضور دارند. اما دليل خيلي روشن است. اول بگويم که اعراب در فرانسه مثل هندي‌ها در انگلستان هستند و اصلا مهاجر به حساب نمي‌آيند. اکثرشان فقط اسم و تبار عرب دارند. ولي عرب مهاجر نيستند بلکه به نوعي فرانسوي‌اند آفريقايي‌ها هم همين طور. همان‌طور که «آرون داتي روي» در انگلستان نويسنده‌ي انگيسي به حساب مي‌‌آيد نه هندي. مثلا برنده‌ي جايزه‌ي گنکور پارسال ليلا سليماني مراکشي الاصل است و در فرانسه به دنيا آمده. عرب‌ها در فرانسه حل شده‌اند. و مطرح شدن در داستان‌ها با تأکيد بر عرب بودنشان هم چندان عجيب نيست، در فرانسه الان يک بحث جدي مطرح است. اين‌که اصلا هويت ملي درباره‌ي اين آدم‌ها از چه‌زماني تعريف مي‌شود از شناسنامه؟ از اسم پدر؟ يا محل زندگي؟ و هنوز اين سؤال پاسخي ندارد. اين مهاجر با مهاجر ايراني يا آلماني يا… در فرانسه متفاوت است. علت حضور افغانها و فلسطينيها در داستانها هم خيلي روشن است. چون اينها به شکل سمبوليک همان مهاجران بي سروسامان و بي جا و مکان و آواره هستند. اينها در کمپها زندگي ميکنند، محتاج کمک هستند و مشکل مدارک و پاسپورت و … دارند و اين ويژگيها به صورت تيپيک تصوير مهاجر محتاج کمک است. ولي مهاجران ايراني اکثرا تحصيل کردهاند. با پول متوسط يا زياد و بدون مشکل آمدهاند. و مشکل مدارک و اقامت ندارند چون يا براي تحصيل آمده‌اند. يا ازدوج کرده‌اند. و شرايط در اکثر کشورهايي که ايراني‌ها به آن‌جا مهاجرت کرده‌اند تقريبا همين طور است. پس نمي‌شود از آن‌ها تصوير مهاجر بيچاره‌ي محتاج کمک در داستان‌ها ساخت ضمنا در فرانسه سي هزار ايراني در برابر يک جمعيت ۶۰ ميليوني هستند که نسبت کمي است در برابر مثلا اعراب. ولي در ساير کشورها هم که تعدادشان زياد است خيلي تصوير مهاجر به آن شکل سنتي را ندارند. ضمن اين‌که که من بيشتر در مورد اروپا اطلاعات دارم. اين‌که چرا در کار نويسنده‌ي سوئدي قهرمان ايراني هست، شايد بشود گفت چون هفتاد هزار ايراني در سوئد هفت ميليوني هستند. يعني ده درصد جمعيتشان ايراني است. پس در آثار منکل سوئدي ديده مي‌شوند. ايراني‌ها حتي پناهنده‌هايشان اکثر خبرنگار و افراد تحصيل کرده‌اند و فرم پناهندگي‌هاشان با پناهنده‌هاي سوريه و افغانستان و فلسطين فرق مي‌کند (البته اين حرف‌ها در مورد اکثريت است و همه جا افراد غير از اين مواردي که گفتيم هم ديده
مي‌شوند).


iconادامه مطلب

صد و بیست و هشتمین شماره نشریه آزما منتشر شد
بازديد : iconدسته: آرشیو

صد و بیست و هشتمین شماره نشریه آزما منتشر شد

صد و بیست و هشتمین شماره نشریه آزما با طرح جلدی متفاوت با همیشه منتشر شد.
شماره ۱۲۸ ماهنامه «آزما» با نگاه به افراط‌گرایی در استفاده از نظریات متفکران غربی در زمینه ادبیات گفت و گوهایی دارد با احمد آرام، محمود حسینی زاد، ناصر فکوهی و…
نگاهی به ادبیات کودکان و سرانه مطالعه کتاب در آینده از دیگر مسائلی است که در این شماره آزما به آنها پرداخته شده .

 

باید صبوری پیشه کرد

اينترنت و در دسترس قرار گرفتن انبوهي از اطلاعات از جمله امکان آموزش زباني غير از زبان مادري در عين حال که خيرهکننده و قابل تحسين است، نوعي سهلانگاري را در آنهايي که در پي کسب اطلاعات هستند نهادينه ميکند. با تکيه به معجزهي اينترنت بسياري جرأت ترجمهي متني را که اصلاً به آن تسلط ندارند، پيداميکنند به اميد اين که اگر مشکلي بود غول علاءالدين اينترنت به ياري خواهد شتافت.

  

احمد پوری در این شماره از نشریه آزما نوشته است:

ترجمه‌ي آثار ادبي جهان به ويژه رمان، در چند سال اخير در ايران سرعت گرفته و کميت بالايي پيدا کرده است. انواع رمان‌ها به ويژه رمان‌هاي غربي، يکي پس از ديگري به فارسي برگردانده شده و در ويترين کتابفروشي‌ها جا مي‌گيرند. اين در نگاه اول خبر خوبي است. چرا که آشنايي با ادبيات جهان و گشودن دريچه‌اي به دنياي فرهنگ‌هاي ديگر را بايد به فال نيک گرفت. برخلاف نظر بعضي که ادبيات را مانند کالاي خارجي و داخلي مي‌بينند و ترس از اين دارند که با ورود جنس خارجي مخاطبان سراغ اجناس ايراني نخواهند رفت، صرف روبه‌رو شدن با تجربه‌هاي جهاني در نوشتن رمان حتما غناي بيشتري به رمان وطني خواهد بخشيد و نويسنده‌ي ايراني را در معرض تجربه‌هاي رنگارنگ جهاني قرار خواهد داد. اما گاه از گوشه و کنار، اعتراضات و نگراني‌هايي هم به گوش مي‌رسد که در بيشتر آن‌ها سخن از ترجمه‌هاي شتاب‌زده ، پر از غلط، با فارسي نارسا مي‌رود. چنين نگراني‌هايي البته بيراه نيست و نياز به بررسي و طرح دارد.

اما اگر پيش از همه چيز بپذيريم که اثر خوب و ترجمه‌ي شسته‌رفته در اين هاي‌وهوي راه خود را پيدا مي‌کند و سرانجام تثبيت مي‌شود. بخشي از اين نگراني‌ها برطرف خواهد شد. من بيشتر مي‌خواهم به آن بخش از جنبه‌هاي منفي ترجمه‌هاي پريشان اشاره مي‌کنم که مي‌تواند زيان‌بار باشد هرچند که اميدي ندارم حتي با طرح آن‌ها و بالفرض تأييد آن از سوي بسياري ديگر هم کاري عملي براي کاستن از آن‌ها امکان‌پذير شود. احتمالاً مثل هميشه چاره‌اي نخواهد بود جز صبر و حوصله تا اين گرد و غبار بنشيند و شور و سوداي ترجمه به سبب عدم فروش اثرشان از سر خيلي‌ها بيافتد و حرکت ترجمه نظم و سياقي متعارف بگيرد. اينترنت و در دسترس قرار گرفتن انبوهي از اطلاعات از جمله امکان آموزش زباني غير از زبان مادري در عين حال که خيره‌کننده و قابل تحسين است، نوعي سهل‌انگاري را در آن‌هايي که در پي کسب اطلاعات هستند نهادينه مي‌کند.

 

احمد پوری در دامه این مطلب در نشریه آزما نوشته می‌گوید:

با تکيه به معجزه‌ي اينترنت بسياري جرأت ترجمه‌ي متني را که اصلاً به آن تسلط ندارند، پيدامي‌کنند به اميد اين که اگر مشکلي بود غول علاءالدين اينترنت به ياري خواهد شتافت. البته پشت چنين شوق و ذوقي دو نيروي قوي هم  سنگر گرفته است. تلاش ناشران، اغلب تازه کار، و کوشش براي تثبيت موقعيت خود با کتاب‌هاي پرفروش و جذبه‌ي نام و آوازه براي مترجمي که تازه در اين راه گام برمي‌دارد. هر دو اين انگيزه‌ها طبيعي و موجه است. اما به شرطي که برخي اصول زير پا گذاشته نشود. مثلاً ناشر صرفاً براي اين‌که در سريع‌ترين وقت ممکن کتابي را منتشر کند چشم بر ناتوانايي‌هاي مترجم نبندد. حداقل با صرف هزينه‌ايي نه چندان بالا از مشاوراني که به راحتي با ديدن نمونه‌ي کار مترجم مي‌توانند صلاحيت اورا تأييد کنند، برخوردار شود. مترجم هم در زورآزمايي براي بلند کردن سنگي که هدف گرفته، توانايي‌هاي خود را بسنجد  و با خود صادق باشد. شکي ندارم بيش از هرکس ديگري خود مترجم حوزه و ميزان توانايي‌هاي خود را مي‌شناسد.

نکته‌ي بسيار مهم ديگر، سهل گرفتن زبان مقصد از طرف مترجم است. با اين پيش فرض که اعتماد دارد زبان مادري‌اش را خوب مي‌داند و نيازي به نشان دادن وسواس در آن ندارد. اما اين نظر، غير دقيق و تا حدي اشتباه است. در اين که فارسي زبان  پيچ و خم‌هاي زبان خود را در حد بالا و ايده‌آلي مي‌داند و ناخودآگاه بهترين داور براي درست و غلط بودن آن هست شکي نيست. اما زبان جلوه و عرصه‌هاي گوناگوني دارد. توانايي صاحب يک زبان در کاربرد روزمره‌ي آن است که به‌طور ناخودآگاه در روندي مستمر و پيچيده آن را ياد گرفته است. اما وقتي کاربرد زبان در عرصه‌اي مانند ادبيات و يا عرصه‌هاي ديگر باشد، ادعاي داوري نهايي از او پذيرفته نيست و او ورزيدگي ديگري در آن عرصه لازم دارد تا  زباني شسته رفته و موجه ارائه کند.

 

ادامه مطلب (در شماره صد و بیست و هشتم نشریه آزما)

با نگاهي گذرا به اغلب ترجمه‌هايي که اين روزها  پشت سر هم به پيشخوان‌هاي کتاب‌فروشي راه پيدا مي‌کنند مي‌توان مواردي را ديد که گاه از نظر اصول ترجمه نزديک به فاجعه هستند. اخيراً مترجمي از سر لطف يکي از کتاب‌هايش را به من هديه داد. من در تلگرام از او به زبان انگليسي تشکر کردم. جواب چند خطي او به همان زباني که زبان مبدأ ترجمه‌اش بود مرا به وحشت انداخت. آگاهي بسيار ابتدايي او از اين زبان هولناک بود. با خواندن بخشي از ترجمه نارسايي‌هاي فارسي آن برايم دليل کافي يافت تا کنجکاوي‌ام جلب شود و سراغ متن اصلي کتاب بروم. اين‌جا بود که  با مواردي روبرو شدم که  مي‌توان گفت دردناک بود. کاري نمي‌شد کرد، کتاب چاپ شده بود و در دسترس همگان.  بسيار با احتياط به مترجم گفتم کاش پيش از چاپ آن را به ويراستاري سپرده بود و او جوابي دردناک‌تر داد، “ناشر آن را به ويراستار داده!”

تکرار چنين ترجمه‌هايي و آزمايش و خطاي مخاطب مدتي طول خواهد کشيد، تا ترجمه‌اي خوب جاي خود را بيابد. اکنون من و شما نام عبدالله کوثري را چون مهر تأييدي بر کتاب مي‌دانيم و در خواندن ترجمه‌ي او درنگ نمي‌کنيم. اين مثال نشان مي‌دهد که او از ميان اين گردوغبار عرصه‌ي پر ناسره جايگاه خود را يافته است. اما مي‌شود اين را هم پرسيد چه‌قدر بايد نيرو و انرژي صرف شود و چند صد درخت بريده شود تا سرانجام کتابي موجه به دست مخاطب برسد؟ ظاهراً جواب روشني وجود ندارد. بايد صبوري پيشه کرد.

 

دیگر مطالب ۱۲۸ نشریه آزما

در این شماره از نشریه آزما از کوچی نابهنگام، تا بُعد هنری یک فاجعه از  سیف‌الله صمدیان، عکاس و مستندساز و عبور از خط قرمز تعهد و اخلاق از پژمان موسوی نیز منتشر شده است.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY