علاقه به گذشته، يک احساس طبيعي در انساني است، اما در مواردي نوستالژي به معناي ماندن در حسرت گذشته است بدون نگاه به آينده؛ و آن زماني است که نوستالژي به صورت يک حسرت بازدارنده درميآيد. ما جزو جوامعي هستيم که اين شکل نوستالژي به طور تاريخي به شدت در آن عميق و ريشهدار شده و حتي در اشعار و ضربالمثلهايمان آمده است، و نمونهاش مثلاً سال به سال دريغ از پارسال و يا …
سؤال اينجاست که شما نمودهاي اين نوستالژي را در عرصهي ادبيات ما به طور کلي، و ادبيات داستاني معاصر چهطور و به چه صورت ميبيند.
قبل از هر حرفي شايد لازم باشد مطرح شود که کلمهي «نوستالژي» در طي اين سه چهار قرن اخير چهطور معنايي وسيعي پيدا کرده است. «نوستالژي» که در ابتدا به نوعي بيماري اطلاق ميشد، حالا ديگر دامنهي معنايي آن بسيار گسترده شده است؛ و اين گستردگي معنايي را از وقتي پيدا کرد که در عرصهي خلاقيت هاي هنري سر در آورد. در آثار هنرياي که نطفهي اصليشان در نوعي «نوستالژي» بسته شده است، انگار نمي توان فقط از آن معناي غم غربت يا حسرت گذشته را استنباط کرد.