مجموعهشعر «بر آستانِ آسمان» سروده میرجلالالدین کزازی توسط نشر گویا منتشر و راهی بازار نشر شد.
مجموعهشعر «بر آستانِ آسمان» سروده میرجلالالدین کزازی توسط نشر گویا منتشر و راهی بازار نشر شد.
گزارشی از نقد و بررسی بهار الماسی
نشست نقد و بررسی «منظومهی بیقطر و قد» و «یک سر و هزار صدا»، دفترهای شعر بهار الماسی برگزار شد. رزا جمالی درباره این اثارگفت: ادبیات زنانه در ایران متکی بر سنت شفاهی بوده و پیشینه مکتوبشدن این آثار بسیار کم است و متاسفانه باور غلطی در دوران مدرن رایج شده که اگر قرار است زنی بنویسد باید از هر نقش سنتی که بر عهده او گذاشته شده فاصله بگیرد، ااما بهار الماسی درشعرش به این باور غلط توجه نکرده و به عنوان مثال در«یک سر و هزار صدا» سرگذشت خود من و وجوه گوناگون زن بودنش از جمله نقش مادری را به تصویر کشیده است.
«شعر سایه در موسیقی ایرانی» جلد دوم طرحی پژوهشی با نام «سایه و موسیقی» است. جلد اول این طرح پنج جلدی «موسیقی ایرانی در شعر سایه» دو سال پیش به همت انتشارات هنر موسیقی چاپ شده بود و جلدهای بعدی آن با نامهای «گلهای تازه»، «گلچین هفته» و «ترانهسرایی سایه» در آینده منتشر خواهد شد.
نویسنده: هالند راجرز ، بروس؛ مترجم: فرازمند، محمد حسن؛
در سرزميني دور، جايي که شهرها اسمهايي باور نکردني داشتند، زني نگاهي به تن بي حرکت نوزاد تازه به دنيا آمدهاش انداخت و نخواست آنچه را که قابله ميديد، ببيند.
او پسرش بود. با جان کندن او را به دنيا آورده بود، و او حالا بايد شير ميمکيد. لبهايش را به پستانش فشرد.
قابله گفت: ” ولي او که مرده.”
گفت: “نه، همين الان مکيدنش را حس کردم.”
دروغ او، براي نوزاد که واقعاً مرده بود، مثل شير بود. نوزادي که حالا چشمهاي مردهاش را باز کرده بود و با پاهاي مردهاش لگد ميانداخت.
– ” آن جا را ديدي؟” و قابله را وادار کرد پدر را براي ديدن پسرش به داخل صدا کند.
پسر مرده هرگز پستان مادرش را نمکيد، جرعه آبي ننوشيد، هيچ جور غذايي نخورد، و البته، هيچ گاه رشد نکرد. اما پدرش که در مسايل مکانيکي ماهر بود، وسيلهاي براي کشيدن او ساخت. اين طور بود که سال به سال، او ميتوانست هم قد و قامت بچههاي ديگر باشد.
وقتي که شش زمستان از عمرش گذشته بود، پدر و مادرش او را به مدرسه فرستادند. اگرچه پسر مرده هم قامت باقي بچهها بود، اما قيافهاي عجيب و غريب داشت. کلهي طاساش تقريباً به اندازهي طبيعي بود، اما ديگر اعضاي بدنش، به نازکي چرم و به خشکي عصا مي نمود. پسر مرده زشتي خود را با سعي تلاشش جبران ميکرد، و هر شب تا دير وقت با درس و مشقهايش مشغول بود.
صداي او شبيه خردشدن برگهاي خشک بود. و شنيدن صدايش به قدري مشکل بود که معلم، هنگام پاسخ دادنش، بقيهي شاگردان را مجبور ميکرد تا نفسهايشان را توي سينه حبس کنند. معلم، بيشتر وقتها از او سوال ميکرد و او هر بار، درست پاسخ ميداد.
طبعاً، بچههاي ديگر او را دست ميانداختند. بعضي وقتها قلدرها بعد از مدرسه منتظرش ميماندند، اما کتک زدن، حتا با چوب و ترکه، آسيبي به او نميرساند. پسر مرده حتا صدايش هم در نميآمد.
در يک روز که باد مي وزيد، بچه هاي شر مدرسه يک گلوله نخ از ميز معلم دزديدند، بعد از مدرسه پسر مرده را روي زمين گذاشتند، بازوهايش را، طوري که قامتش شبيه يک صليب شود، از هم باز کردند. چوبي از آستين چپش رد کردند و از آستين راستش بيرون آوردند. دنبالهي پيرهنش را تا قوزک پا پايين کشيدند و هر چيز را سر جاي خودش گره زدند. در آخر يک سر نخ را به دکمهي پيراهنش گره زدند و او را هوا کردند. پسر مرده براي سر خوشي آنها تبديل به يک بادبادک حسابي شد، و اين که ديدند پسر مرده به خاطر وزن سرش، توي هوا سر و ته ماند، تنها به سر خوشيشان افزود.
وقتي که حوصلهشان از تماشاي پرواز پسر مرده سر رفت، نخ او را رها کردند. پسر مرده، مثل هر بادبادک معمولي ديگري، به زمين سقوط نکرد. روي هوا شناور شد. ميتوانست کمي خودش را هدايت کند، اما در اصل تحت فرمان باد بود و نميتوانست پايين بيايد. در حقيقت، باد او را بالا و بالاتر ميبرد.
آفتاب غروب کرد و هنوز، پسر مرده سوار بر باد بود. ماه بالا آمد و او با تابش آفتاب بر مزرعهها و جنگلها را ديد که از زير پايش ميگذشتند. همچنين کوهستانها و اقيانوسها و قارههايي را ديد که از فرازشان ميگذشت. سرانجام باد آرام گرفت، بعد ايستاد و پسر مرده از روي باد پايين سُريد و در سرزميني ناشناخته به زمين نشست. زمين لخت و برهوت بود. ماه و ستارهها از آسمان ناپديد شده بودند. هوا گرفته و خاکستريرنگ به نظر ميرسيد. پسر مرده کناري تکيه داد و آنقدر خودش را تکان داد تا چوب از توي پيرهنش افتاد. نخي که به دنبالش کشيده شده بود را گلوله پيچ کرد و منتظر طلوع آفتاب شد. پس از ساعتهاي دراز پي در پي وقتي که ديد همهجا همچنان به همان گرفته گي است که بود، شروع به پرسه زدن در آن حوالي کرد.
با مردي رو به رو شد که خيلي شبيه خودش بود. کلهي طاسي در بالا و اندامي چرمي.
پسر مرده پرسيد: ” من کجا هستم؟”
مرد به تيره گيهاي اطراف نگاهي انداخت و گفت: ” کجا؟”
صدايش مثل صداي پسر مرده، شبيه خردشدن برگهاي خشک بود.
زني از ميان تيره گيها پديدار شد. کلهي او هم طاس و بدنش خشک و چروکيده بود. پيراهن پسر مرده را لمس کرد و با صداي خرد شدن برگها در حالي که آستين پسر مرده را ميکشيد، گفت: ” خودش است! من اين را به ياد دارم! من همچين چيزي داشتم!”
– پسر مرده گفت: ” لباس؟”
زن فرياد زد: ” لباس! اسمش همين بود! ”
باز هم مردمي چروکيده از توي تيره گيها بيرون آمدند. دور پسر مردهي غريبي که لباس به تن داشت جمع شده بودند تا او را ببينند. حالا پسر مرده ميدانست آنجا کجاست. ” اين سرزمين مردههاست.”
زن مرده پرسيد: ” تو چرا لباس پوشيدهاي؟ ما همه بي دار و ندار به اين جا آمديم، چرا تو لباس به تن داري؟”
پسر مرده گفت: ” من هميشه مرده بودهام. اما شش سال را با زندهها سر کردم.”
يکي از مردهها گفت: ” شش سال! و همين الآن پيش ما آمدهاي؟”
مردي مرده پرسيد: ” تو همسر من را ميشناختي؟ او هنوز بين زندههاست؟”
– ” از پسرم برايم بگو!”
– ” خواهرم چهطور است؟ ”
مردهها به او نزديکتر شدند.
پسر مرده گفت: ” اسم خواهرت چه بود؟ ”
اما مرده، نميتوانست اسم کساني که دوستشان داشت را به ياد بياورد. آنها حتا اسمهاي خودشان را نيز به ياد نداشتند. همين طور، اسم جاهايي را که تويش زنده گي کرده بودند، اينکه چند سالشان بود، آداب و رسوم زنده گيشان، همهي اينها فراموششان شده بود.
پسر مرده گفت: ” خوب، توي شهري که من به دنيا آمدم، زني بيوه بود. شايد او زن تو بوده است. پسري را ميشناختم که مادرش مرده بود و پيرزني که شايد خواهر تو بوده است.”
– ” ميخواهي برگردي؟”
يکي ديگر از مردهها گفت: ” البته که نه، هيچ کس هرگز برنميگردد.”
پسر مرده گفت: ” فکر ميکنم، ميتوانم برگردم.” و برايشان راجع به پرواز خود توضيح داد؛ ” وقتي باد بعدي بوزد…”
مردي که به تازه گي مرده بود و هنوز باد را به خاطر داشت گفت: ” اين جا هرگز باد نميوزد.”
– ” پس شما بايد نخ من را بگيريد و با آن بدويد.”
– ” ميشود؟”
زني مرده گفت: ” پيغامي براي شوهر من ببر!”
مردي مرده گفت: ” به همسرم بگو دلتنگ او هستم!”
– ” به خواهرم بگو بداند که فراموشش نکردهام!”
– ” به عشق من بگو که هنوز عاشقش هستم!”
پيغامهايشان را به او دادند، در حالي که نميدانستند که عزيزانشان مردهاند يا نه. در واقع عشاق مرده بايد يکي پس از ديگري توي سرزمين مرده گان کنار هم ميايستادند تا پيغامشان را به پسر مرده ميدادند. او همه را به خاطر سپرد. بعد، مرده ها دوباره چوب را توي آستينهاي پيراهنش فرو کردند، هر چيز را سر جاي خودش گره زدند، و نخها را باز کردند. آنها با بيشترين سرعتي که پاهاي چرميشان توان داشت دويدند و پسر مرده را به آسمان بازگرداندند و سرانجام نخ او را رها کردند و با چشمهاي مردهشان او را تما شا کردند که چهطور توي آسمان، آرام آرام ميرفت.
مدتي بر بالاي آرامش خاکستري مرگ لغزيد تا اينکه وزشي از باد او را بالاتر برد و نسيمي او را باز تا به آنجا بالاتر برد و آخر سر تند بادي او را از تيره گيها بيرون انداخت، جايي که او ميتوانست ماه و ستارهها را ببيند. انعکاس نور ماه بر سطح اقيانوس را در آن پايين ديد. در دوردستها قلهي کوهي به آسمان رفته بود. پسر مرده در دهکدهاي کوچک به زمين آمد. هيچ کس را آنجا نميشناخت اما به سراغ اولين خانهاي که ديد رفت و به شيشهي پنجرههاي اتاق خواب کوبيد. به زني که بيرون آمد گفت: ” پيغامي از سرزمين مردهها ” و يکي از پيغامها را به او داد. زن اشک ريخت و پاسخي به او داد.
خانه به خانه پيغامها را رساند و خانه به خانه، پاسخها را براي مرده گان جمع کرد. صبح، چندتايي پسر بچه پيدا کرد تا پروازش بدهند، تا او را دوباره در اختيار باد قرار دهند که بتواند پيغامهاي جديد را به سرزمين مرده گان ببرد.
و تا کنون چنين بوده است. هر شب، پسر مردهاي پر از پيغام، از آسمان ميآيد تا چيزي را به ياد کسي بياورد – شايد، به ياد تو – بر شيشهي پنجرهاي ميکوبد تا از عشقي بگويد که بيش از حافظه دوام ميآورد، عشقي که به نامي نياز ندارد.
خود کشي
نویسنده: آن پورتر، کاترين؛ مترجم: کيوانمهر، ميترا؛
س……. زن از خانه خارج شد تا او را ببيند و در همين حال داشت دستهايش را با روپوش سبز رنگش پاک ميکرد. موهايي آشفته داشت و بيني قرمز که اثر يک سوختگي بر آن بود. مرد به زن گفت که انگار مادرزاد دشتنشين بوده. پيراهن مرد نخي بود و به بدنش چسبيده بود کفشهايش سنگين و پوشيده از گرد و غبار بود زن به او دلگرمي داد و گفت که او شبيه بازيگري روستايي در يک نمايش است.
آيا مرد قهوه خريده بود؟ زن تمام روز را منتظر قهوه بود. روز اول فراموش کرده بودند سفارش آن را به فروشگاه بدهند.
خدايا، نه، قهوه نخريده بود حالا بايد برميگشت، بله اين کار را ميکرد حتي اگر از خستگي جان ميداد هرچند که مرد فکر ميکرد همهي چيزهاي ديگر را خريده است. زن به او يادآوري کرد که اصرار او فقط به اين دليل بود که خود مرد قهوه نخورده است البته اگر مرد هم اهل قهوه خوردن بود يادش ميماند که آن را خريداري کند. تصور کنيد که سيگار آنها تمام شده باشد؟ زن پس از آن طناب را ديد.
اين به چه درد ميخورد؟ خب مرد فکر کرده بود که اين طناب براي آويزان کردن لباس يا هر کار ديگري به درد ميخورد. زن از او پرسيد که آيا خيال دارد يک رختشويخانه راه بياندازد. آنها قبلا يک طناب پنج فوتي را درست جلوي چشمان مرد آويزان کرده بودند واقعا چرا به اين موضوع فکر نکرده بود. در افق لکهاي به نظرش رسيد، مرد فکر کرد که اگر طناب در دسترس باشد ممکن است کارهاي زيادي پيش آيد. زن ميخواست بداند که به عنوان مثال چه کاري پيش خواهد آمد. مرد چند ثانيه فکر کرد اما هيچ چيز به خاطرش نيامد خب آنها ميتوانستند صبر کنند و ببينند. اين طور نبود؟ در منطقهاي خارج از شهر همهي انواع چيزهاي عجيب و غريب ممکن بود مورد نياز باشد زن گفت بله همينطور است اما درست همان موقع با خودش فکر کرد زماني که بايد حساب هر سکه را داشته باشند داشتن مقدار زيادي طناب به نظر مضحک ميرسيد. همين و بس. او که منظور ديگري نداشت از همان ابتدا نفهميده بود که چرا مرد احساس ميکرد که طناب لازم است. خب، که چي، طناب خريده بود چون دلش خواسته بود. زن فکر کرد همين دليل کافي بود اما نميدانست که مرد از همان اول اين حرف را نزده بود بدون شک طناب فايدهاي داشت. بيست و چهار فوت طناب فايدههاي زيادي ميتوانست داشته باشد که در آن لحظه زن نميتوانست به آنها فکر کند. اما بالاخره اين فايده معلوم ميشد. البته همين طور بود. همانطور که مرد گفت هميشه در خارج شهر همه چيز ممکن است به درد بخورد. زن اندکي در مورد قهوه نااميد شد، گفت: آه نگاه کن نگاه کن به تخم مرغها نگاه کن خدايا همه آن ها شکستهاند مگر چه چيزي روي آنها افتاده بود. مگر مرد نميدانست تخم مرغها نبايد زير فشار باشند. مرد ميخواست بداند چه کسي اين کار را کرده. عجب حرف احمقانهاي! ساده بود او تخم مرغها را همراه خريدهاي ديگر در سبد همراه آورده بود. اگر آنها شکستهاند، تقصير از بقال بود او بايد بهتر ميدانست که چيزهاي سنگين را روي تخم مرغها نگذارد. زن معتقد بود که طناب آنها را شکسته است. طناب سنگينترين چيزي بود که در سبد قرار داشت موقعي که مرد از جاده ميآمد زن او را آشکار ديده بود طناب در يک بستهي بزرگ بود که روي همه چيز قرار داشت.
مرد دوست داشت تمام دنيا را شاهد بگيرد تا ثابت کند اين موضع حقيقت ندارد و اينکه او طناب را در يک دست و سبد را در دست ديگر حمل ميکرد، تازه چه فايدهاي داشت که زن ثابت کند اينطور نبوده آن هم در صورتي که اين بهترين راهي بود که هر دوي آنها مي توانستند براي زن داشته باشند.
خب، زن يک چيز را ميتوانست خيلي آشکار درک کند و آن اين بود که براي صبحانه هيچ تخم مرغي نداشتند. حالا مجبور بودند تخممرغها را براي شام با هم مخلوط کنند و اين واقعا وحشتناک بود زن برنامهريزي کرده بود که شب استيک درست کند. بدون يخ نميتوانست گوشت را نگه دارد مرد ميخواست بداند که چرا زن تخممرغها را در يک ظرف نميشکند و آنها را در يک محل خنک نميگذارد.
محل خنک! البته اگر مرد ميتوانست چنين جايي را براي زن پيدا کند همسرش خوشحال ميشد که تخم مرغها را آنجا بچيند.
خب، ميتوانستند گوشت و تخممرغها را بپزند و بعد گوشت را براي فردا گرم کنند. اين فکر به زن احساس خفهگي ميداد، گوشت را گرم کنند آن هم زماني که ميتوانستند آن را تازه مصرف کنند. اين دومين راه حل و بهترين آن براي پس ماندههاي خوراک و يک چاره موقتي حتي براي گوشتها بود.
مرد اندکي شانههاي زن را مالش داد اينکه موضوع خيلي مهمي نيست عزيزم! درست نميگم! آنها گاهي اوقات که سر حال بودند مرد شانههاي زن را مي ماليد و زن به خود کش و قوسي ميداد و خرخر ميکرد. اين بار زن صداي خشمناکي از گلوي خود خارج کرد و تقريبا چنگي انداخت به دستهاي مرد که روي شانهاش بود. مرد خود را آماده ميکرد که به زن بگويد آنها يقينا از پس اين کار برميآمدند. در اين هنگام زن به او رو کرد و گفت که اگر بگويداز پس اين کار برميآيند به طور حتم يک سيلي به صورتش مي زند.
مرد با خشم کلمات را فرو خورد صورتش آتش گرفت و طناب را برداشت و آن را داخل قفسهي بالايي گذاشت اگر زن به جاي او بود اين کار را نميکرد. آنجا، جاي خمره و قوطي حلبي بود. قطعا وجود طناب باعث ريخت و پاش در اين قفسه نميشد. او به اندازهي کافي در آپارتماني که در شهر داشته ريخت و پاش را تحمل کرده بود اينجا حداقل جاي کافي داشتند و او ميخواست همه چيز را منظم نگه دارد.
خب، اگر اينطور بود مرد هم ميخواست بداند که چکش و ميخ آن بالا چه ميکردند؟ و اينکه چرا زن آنها را آنجا گذاشته بود. آن هم وقتي که خوب ميدانست مرد براي تعمير قاب پنجره به ميخها و چکش که آن بالا قرار گرفته بودند نياز داشت. زن کارها را کاملا آهسته انجام ميداد و روي هر کاري دو برابر وقت صرف ميکرد آن هم با عادت احمقانهاي که داشت و مرتب محل قرار گرفتن اشياء را تغيير ميداد و آنها را پنهان ميکرد.
زن يقين داشت که اگر دليلي بر اين باور پيدا ميکرد که مرد قصد تعمير قاب پنجره را در طول تابستان دارد از او عذرخواهي ميکرد و ميخ و چکش را درست همانجايي ميگذاشت که مرد گذاشته بود. يعني در ميانهي کف اتاق جايي که هنگام تاريکي پايشان روي آن ميرفت و اکنون اگر مرد آن همه آشفتگي را مرتب نميکرد زن تمام وسايل را به درون چاه ميانداخت.
آه، بسيار خوب بسيار خوب آيا اجازه داشت آنها را در گنجه بگذارد؟
طبعا نميتوانست، گنجه جاي جارو و زمين شوي و خاک انداز بود اصلا چرا نميتوانست جايي خارج از آشپزخانه را براي طناب خود پيدا کند؟
مثل اينکه فراموش کرده بود در آن خانه هفت اتاق وجود داشت که به دست فراموشي سپرده شده بود و گويي فقط آشپزخانه در خانه آنها جاي مناسب محسوب ميشد.
مرد مي خواست بداند مشکل چيست؟ آيا زن متوجه بود با اين کار از خودش يک احمق ساخته است؟ و اينکه زن در مورد او چه فکر ميکرد؟ آيا او را يک کودک احمق سه ساله فرض کرده بود؟ تنها مشکل زن اين بود که به کسي احتياج داشت که ضعيفتر از او باشد تا سروصدا راه بيندازد. داد و بيداد کند الان زماني بود که مرد از خدا ميخواست کاش دو فرزند داشتند تا زن وقتش را صرف آنها کند. شايد به اين ترتيب مرد ميتوانست کمي استراحت کند چهرهي زن از اين حرف تغيير کرد و به مرد يادآوري کرد که قهوه را فراموش کرده است و يک تکه طناب بيارزش خريده است و هنگامي که به چيزهايي که واقعا نياز داشتند تا خانه خود را به صورتي آبرومند و معقول شايستهي زندگي کردن سازند، فکر ميکرد ميتوانست فريادي بزند همين و بس. به نظر خيلي درمانده ميرسيد آنقدر احساس تباه شدگي و تناقض ميکرد که مرد باور نميکرد يک تکه طناب باعث اين همه جنجال و هياهو شده باشد. موضوع چه بود؟ محض رضاي خدا ميخواست بداند!
اَه، آيا مرد اين لطف را ميکرد که سکوت کند و از آنجا دور شود و دور بماند کاش ميتوانست تا چند دقيقه چنين کند. بله، به هر صورت او ميتوانست چنين کند.
اگر زن ميخواست قطعا مرد از او دور ميشد. خدايا، بله، مرد چيزي را به اندازهي خلاص شدن دوست نداشت و اينکه هرگز برنگردد. زن در طول زندگيش نميتوانست درک کند که چه چيز مرد را نزد او نگه داشته است اکنون اوضاع به هم ريخته بود. و او اينجا بود در اين محل گير کرده بود و کيلومترها دور از خط راه آهن با يک خانهي نيمه خالي که روي دستش مانده بود و در جيبش يک پني هم نداشت کارهاي زيادي بود که بايد انجام ميداد و… به نظر ميرسيد که براي مرد يک لحظهي آسماني فرا رسيده باشد تا از زير بار بيداد زن بگريزد.
زن متعجب بود که چرا مرد در شهر نمانده بود تا زماني که زن از شهر خارج شد و همهي کارها را انجام داد و اوضاع را رو به راه کرد اين حقهي معمول مرد بود. براي مرد روشن شد که قضيه فراتر از اين حرفهاست. اگر زن به اين حرف مرد اهميتي نميداد، فقط کمي از حد فراتر رفته بود. هيچ معلوم نبود که مرد تابستان گذشته را به چه دليلي در شهر مانده بود. براي انجام نيم دوجين کار اضافي جهت کسب درآمدي که آن را براي زن فرستاده بود موضوع همين بود. زن به خوبي ميدانست که آنها به شکل ديگري نميتوانند زندگي کنند در آن زمان او با مرد توافق داشت و آن تنها زماني بود که با مرد موافق بود. پس به مرد کمک کرد مرد هيچوقت نميگذاشت زن کاري را تنها انجام دهد.
آه، مرد مي توانست اين موضوع را به مادربزرگش هم بگويد او هم نظر خودش را در مورد اينکه چرا مرد در شهر مانده بود، داشت. اگر مرد تمايلي داشت از اين موضوع چيزي بداند موضوع به طور کلي بيش از يک انديشهي مبهم بود.
پس آيا زن قصد داشت دوباره به اين موضوع اشاره کند، اينطور نبود؟
خب، زن فقط ميتوانست فکر کند که چه چيز باب ميلش است مرد از توضيح دادن خسته بود ممکن بود به نظر مضحک باشد اما واقعا گير کرده بود و چه کار ميتوانست بکند؟ غيرممکن بود که بتوان باور کرد زن قصد داشت اين موضوع را جدي بگيرد بله بله زن ميدانست که در مورد مردها اين قضيه به چه صورت است.
خب اصلا زن در چه رابطهاي اين همه هذيان ميگفت؟ آيا فراموش کرده بود که به مرد گفته آن دو هفته که در بيرون شهر سپري کردهاند بهترين روزهايي بود که در طول چهار سال داشتهاند به وقتي که زن اين حرف را ميزد چند سال از ازدواج آنها ميگذشت بسيار خوب ساکت!
کاش اين حس را نداشت که در دست مرد اسير است.
زن منظورش اين نبوده که خوشبخت بوده زيرا زن از مرد دور بوده است، بلکه منظورش اين بوده که از اين خوشحال بود چون اين خانه لعنتي را براي مرد خوشايند و آماده کرده است اين منظور زن بوده حالا نگاه کن، اشاره به موضوعي که مربوط به يک سال پيش ميشد فقط براي توجيه فراموش کردن قهوه و شکستن تخممرغها و خريدن يک طناب لعنتي که از نظر مالي برايشان گران تمام شده بود.
زن فکر کرد که اکنون زمان آن رسيده که اين قضايا را رها کند. اکنون تنها دو چيز در دنيا ميخواست يکي اين که مرد طناب را از زير پا بردارد و ديگر اينکه به دهکده برگردد و قهوهاش را بخرد. البته اگر ميتوانست اينها را به خاطر بسپارد. مرد بايد يک دستکش ابري براي برداشتن ماهيتابه بخرد و دو ميله ديگر براي پرده اگر در دهکده دستکش لاستيکي هم پيدا ميشد خوب بود.
دست زن خراشيده شده بود و يک بطري داروي منيزيوم هم بايد از دراگ استور ميخريد. مرد به آبي تيره رنگ بعدازظهر نگاه کرد، که سراشيبها را داغ کرده بود پيشانياش را پاک کرد و آهي از اعماق کشيد و با خود گفت کاش زن ميتوانست يک دقيقه براي هر چيز که ميخواهد صبر کند. او برميگشت مرد گفته بود که برميگردد مگرنه؟
در همين اثنا متوجه شد که چيزي را فراموش کرده است.
«آه بله، خب، با سرعت حرکت کن» زن داشت پنجرهها را ميشست. حومهي شهر خيلي زيبا بود. زن ترديد داشت که آنها از يک لحظه هم لذت برده باشند، مرد داشت ميرفت، او قصد داشت برود. اما نميتوانست تا زماني که به زن گفت اگر اينقدر غمگين و نااميد نباشد. ميتواند درک کند اين شرايط تا چند روز بيشتر ادامه پيدا نميکند. او گفت: هيچ مطلب خوشايندي را از تابستانهاي ديگر به ياد نميآوري؟ آيا ما هرگز لحظات خوش نداشتهايم؟ زن وقت حرف زدن در مورد اين مطلب را نداشت و حالا ميخواست بداند که مرد ميل دارد طناب را جايي بگذارد که پايش روي آن نرود؟ مرد طناب را برداشت طناب از روي ميز افتاده بود مرد در حالي که طناب را زير بغل گرفته بود حرکت کرد.
آيا مرد قصد داشت در همين لحظه حرکت کند؟ يقينا ميخواست برود زن که اينطور فکر ميکرد.
گاهي اوقات به نظر زن ميرسيد که مرد داراي ديد برتري است که در لحظه کاملا درستي او را تنها بگذارد زن ميخواست تشک را زير آفتاب پهن کند. تشک را بيرون پهن ميکردند حداقل ۳ ساعت آفتاب ميخورد مرد شنيده بود که زن صبح گفته بود ميخواهد تشکها را بيرون پهن کند پس مرد ميخواست او را تنها بگذارد تا کارش را انجام دهد زن تصور ميکرد که به گمان مرد اين ورزش خوبي براي او است.
مرد تنها قصد داشت براي زن قهوه تهيه کند. چهار مايل پياده روي براي تهيهي دو پوند قهوه مضحک بود. اما مرد از ته دل اين کار را کرد. اين عادت زن را خُرد کرده بود اگر زن قصد داشت خود را درهم بشکند، مرد کاري نميتوانست انجام دهد. اگر مرد فکر ميکرد که اين قهوه است که او را خُرد ميکند زن به او تبريک ميگفت مرد به طرز فجيعي وجدان آرامي داشت.
وجدان يا بي وجداني مهم نبود. مرد نميفهميد چرا تشکها نميتوانستند تا صبح صبر کنند. مرد ميخواست به خاطر خدا هم که شده بفهمد که آيا آنها قصد زندگي در اين خانه را دارند و يا اينکه اين خانه بايد باعث مرگ آنها شود؟ زن از اين فکر رنگ باخت چهرهاش خشمناک شد. به نظر کاملا خطرناک ميرسيد و به مرد يادآوري کرد که کارهاي خانه تنها کار او نيست. او هم بايد کمک کند زن کارهاي ديگري هم داشت که بايد انجام ميداد. مرد فکر کرد زن چه موقعي قصد انجام اين کارها را دارد؟ آيا زن ميخواست دوباره شروع کند؟ زن به خوبي مرد ميدانست که کار مرد براي آنها درآمد منظمي دارد. اما کارهاي زن درآمدي موقتي برايشان مهيا ميسازد. البته اگر ميخواستند به کار زن وابسته باشند زن بايد در مورد اين موضوع صادقانه برخورد ميکرد.
موضوع اصلي کاملا هم اين نبود. موضوع اين بود که اگر هر دوي آنها در زمان خود به کار خود مي پرداختند، آيا کارهاي خانه تقسيم ميشد يا نه؟ زن واقعا مي خواست اين موضوع را بداند چون قصد داشت برنامه ريزي کند. خب مرد با خود فکر کرد که همه چيز ترتيب داده شده است. او درک کرده بود که بايد کمک کند. آيا هميشه در اوقات تابستان کمک نکرده بود؟ آيا کمک نکرده بود؟ چه وقت؟ کجا و چه کاري کرده بود؟ خدايا عجب شوخي جنجالبرانگيزي!
اين شوخي چنان هياهو برانگيز بود که صورت زن اندکي برافروخته شد و با صداي بلند خنديد آنقدر سخت به خنده افتاد که مجبور شد بنشيند و سرانجام جرياني از اشک از چشمانش به بيرون فوران کرد و بر گوشههاي برآمدهي لبانش فرو ريخت. مرد به طرف او هجوم آورد و زن را روي پاهايش بلند کرد و سعي کرد آب به روي سرش بريزد. يک ملاقه با نخ به يک ميخ آويزان شده بود مرد آن را شل کرد و سعي کرد آب را با يک دست به روي زن بريد و در حالي که زن در دست ديگر مرد تقلا ميکرد مرد زن را بلند کرد و تکان داد.
پاي زن پيچ خورد و بر سر مرد فريادي زد تا طناب را بردارد و به جهنم برود. زن کاملا مرد را تسليم خود کرد و گريخت. مرد صداي پاشنههاي بلند کفش خواب زن را شنيد که تلق تلق ميکرد و روي پلکان سکندري ميخورد مرد در اطراف خانه و کوچه گشتي زد. ناگهان متوجه شد تاولي روي پاشنهاش بيرون زده و احساس مي کرد پيراهنش آتش گرفته است. اتفاقات چنان سريع افتاد که نفهميد کجا هست. زن به خاطر موضوعي بياهميت خود را دچار خشم جنونآميزي کرد. وضعيت او هولناک بود (لعنتي) ذرهاي منطق در کارش نبود. وقتي با او حرف ميزدي مثل اينکه با ديوار حرف ميزني. لعنت به عمري که صرف شد تا به دلخواه زن سپري شود. خب حالا بايد چه کار کرد؟ مرد بايد طناب را برميگرداند و آن را با چيز ديگري عوض ميکرد. همه چيز روي هم انباشته شده بود مثل کوه، نميشد چيزي را تکان داد يا مرتب کرد و يا از شرش خلاص شد. همه چيز در اطراف افتاده و خراب شده بود. مرد طناب را برميگرداند. لعنتي چرا بايد اين کار را بکند؟ مرد طناب را ميخواست مگر چه بود؟ يک تکه طناب. تصورش را بکنيد که همه به يک تکه طناب بيش از احساسات يک انسان توجه دارند. زن اصلا چه حقي داشت که در اين مورد حرفي بزند؟ مرد يادش بود که زن چهقدر چيزهاي بيفايده و بيمعني براي خودش ميخريد. چرا؟ چون دلش ميخواست به همين دليل. او توقف کرده و يک سنگ بزرگ از کنار جاده پيدا کرد طناب را پشت آن سنگ ميگذاشت. وقتي برميگشت ميتوانست آن را در جعبه ابزار بگذارد. آنقدر در اين مورد حرف شنيده بود که تا آخر عمرش يادش ميماند.
وقتي مرد برگشت، زن به صندوق پستي که کنار جاده قرار داشت تکيه داده بود و انتظار ميکشيد. خيلي دير شده بود بوي استيک کباب شده در آن هواي خنک به مشام ميرسيد. چهرهي زن جوان و صاف و با طراوت به نظر ميرسيد. موهاي عجيب و مهار نشدني و سياهش همه در يک طرف قرار گرفته بودند. از دوردست براي مرد دست تکان داد و مرد به سرعتش افزود زن فرياد زد که شام آماده است و او منتظر است آيا مرد گرسنهاش نبود؟
شرط ميبست گرسنه است قهوه آماده بود مرد با تکان دادن دست آن را به زن نشان داد زن به دست ديگر مرد نگاه کرد او در دست خود چه داشت؟
باز هم همان طناب بود. مرد مدت کوتاهي توقف کرد او قصد داشت طناب را با جنس ديگري عوض کند. اما فراموش کرد. زن ميخواست بداند اگر اين طناب واقعا مورد نيازش بود چرا مي خواست آن را تعويض کند. آيا اکنون هوا خوشايند نشده بود و آيا بودن در اينجا عالي نبود؟
زن در حالي در کنار مرد قدم ميزد که دستش را در کمربند چرمي مرد قلاب کرده بود و در حالي که مرد قدم برميداشت اندکي او را ميکشيد و به او هل ميداد و به مرد تکيه کرده بود مرد بازويش را اطراف زن قرار داد و آنها لبخندي محتاطانه به هم زدند قهوه قهوه! مرد احساس گنگي داشت که انگار از خود بروز نميداد.
هنوز صداي ناخوشايندي به گوش ميرسيد تصورش را بکن پرندهاي بر روي درخت سيب نشسته و براي خودش تنها ميخواند، چهقدر بيموقع! شايد پرندهي ماده، همسرش او را به اين حال ناخوشايند واداشته. شايد همينطور باشد زن ميخواسته يک بار ديگر صداي پرنده را بشنود زن عاشق اين پرندهها بود مرد ميدانست زن چه علاقهاي دارد مگرنه؟ يقينا ميدانست زن چه اخلاقي دارد.
نویسنده: آربوگاست، کريستال؛ ترجمه: کیوان مهر، میترا؛
پرتو آفتاب هنگام طلوع خورشيد از ميان کوهستان در ميان مه ميدرخشد و طبيعت را با شنلي مرطوب ميپوشاند. اَندي استارگيل زيرچشمي به نور لرزان نگاه ميکند. او از زيبايي صبح حيرتزده است. شبنم همه چيز را در سطح زمين درخشنده کرده و بر اين باور مهر تأييد زده که اينجا حقيقتا سرزمين خداست.
وايتس برگ کنتاکي در سال ۱۹۲۵ شهر پر جنب و جوشي نبود. اما براي افرادي چون اندي که در آن منطقه زندگي ميکردند، مرکز تجارت، قانون و کسب اطلاعات بود. آنهايي که ساکن کوهستان بودند گهگاه به طرف پايين سرازير ميشدند از پستيها و بلنديها ميگذشتند و براي تأمين نيازهاي اساسي زندگي فقيرانهي خود به شهر ميآمدند تا چيزهايي مثل قهوه، شکر، آرد و گندم بخرند.
در اين روز خاص تابستاني، اندي به طرف شهر ميرفت و در ذهن آنچه را که قصد خريد آن را داشت مرور ميکرد او ميخواست گندم و شکر بخرد و ميدانست براي تهيه آنها بايد به کجا برود. کلانتر ترنر در آن اطراف گشت ميزد؛ ا تجارت غيرقانوني چهار تن از دوستان اندي را متوقف ساخته بود و اندي ميدانست که بايد با زرنگي تمام به دنبال محل جديدي براي انجام کارهاي خلاف خود باشد و سرانجام تصميم گرفت دستگاه تقطير خود را در يک محل خشک و دور از جويبارهاي کوهستان قرار دهد و آب را از محل مناسب وارد آن سازد. اين کار مدتي طول ميکشيد با اين حال کلانتر و افرادش خوب ميدانستند کجا بايد دنبال اين ابزار بگردند. اما با فرا رسيدن زمستان برف لولهها را ميپوشاند. و پنهان ميکرد اندي همينطور که به کلانتر فکر ميکرد، در جادهي مارپيچ پيش ميرفت. پاچههاي شلوارش رطوبت شبنم علفها و بوتهها را به خود ميگرفتند اندي ميدانست اين محل حتما مورد سرکشي کلانتر قرار خواهد گرفت. به نظر کلانتر مردم اين منطقهي کوهستاني مدتهاي طولاني به سبک خود زندگي کرده بودند و او به عنوان نمايندهي قانون مصمم بود که آنها را به دادن اطلاعات از خود وا دارد و همين تصميم باعث بروز درگيريهايي در آن منطقه شد که چند هفته طول کشيد و بخش اعظم وقت کلانتر را به خود اختصاص داد.
از طرفي لويد فريزر به اتهام قتل يک زن به اعدام محکوم شده بود. در حالي که اکثر مردم ميدانستند که لويد چه جور آدمي است ساکت و تا حدي خجالتي.
هيچکس واقعا نميفهميد او چهطور توانسته مرتکب چنين جنايتي شود. اما همهي مردم اين را نيز ميدانستند که مادر لويد نسبت به قرباني حسادت ميورزيده. مشکل اصلي پيدا کردن جلادي بود که حکم را اجرا کند همهي مردان از گرفتن جان اين مرد جوان طفره ميرفتند. با اين حال خبر اعدام به سرعت در منطقه پيچيد.
تا آن موقع در وايتس برگ هيچ اعدامي صورت نگرفته بود و اين موضوع بر سر زبان همه بود. اندي سربسته چيزهايي از موضوع ميدانست اطلاعات او در مورد اين خانواده اندک بود. او آني فريزر را ميشناخت، در دوران مدرسه با او در يک مدرسهي کوچک درس خوانده بود، مدرسهاي که فقط يک اتاق داشت. پسر آني را هم ديده بود پدر لويد پسرش را علاقهمند به اسب بار آورده بود. و به او وعده داده بود که بهترين اسب را به او هديه ميکند وعدهاي که با مرگ پيرمرد به رؤيا تبديل شد.
به اين ترتيب بود که پسرک محزون از تمام دنيا کناره گرفت.
همين که اندي به در خانهي تري بيت رسيد، تمام اين افکار از سرش پريد. او به دنبال قهوهي داغ و گپي شادمانه بود. اما قيافهي پيرمرد نشان ميداد که از اين چيزها خبري نيست.
تري بيت، لويد را از کودکي ميشناخت و ميدانست چهقدر به مادرش علاقه دارد، از علاقهي او به اسبها هم خبر داشت.
همين طور که اندي را به داخل راهنمايي مي کرد پرسيد: خب خبردار شدي که فردا لويد جوان قراره اعدام بشه؟
پيرمرد سرش را به چپ و راست چرخاند و ادامه داد: او هميشه همان کاري را ميکرد که مادرش ميخواست. مادرش خوب ميدانست چهطور او را وادار به کاري کند و ميدانست که پسرک عاشق اسب است خدا ميداند که اين پسرک نميتوانست به کسي آسيب برساند.
اندي پس از آن که کارهايش را انجام داد، با پيرمرد خداحافظي کرد و همينطور که در را ميبست به آني فريزر فکر ميکرد، افکار اندي با صدايي بلند قطع شد: «همانجا که هستي بمان.» او برگشت کلانتر و دو تن از مأمورانش را ديد که نزديک او ايستاده بودند. اندي به آنها تبسم کرد ميدانست که آنها براي بازداشت او مدرکي ندارند اما سعي کرد با آنها ملايم باشد.
کلانتر گفت: «اندي، ما فقط يک تخت سفري داريم سلول را هم پسر فريزر اشغال کرده.»
فکر گذراندن شب در حالي که با دستبند به ميز کلانتر بسته شده بود، برايش جالب نبود. کلانتر هم عادت بدي داشت و آن هم اين بود که خلال دندانش را مرتب توي دهانش عقب و جلو ميبرد.
اندي گفت: «خوابيدن با فريزر برام مهم نيست.»
کليد در قفل چرخيد و بعد ناگهان چيزي توجه اندي را جلب کرد او خود را در مقابل ي جفت چشم سياه ديد که به او خيره شدهاند. هيچ حرفي زده نشد و اندي در حالي که روي تخت مينشست سرش را تکان داد پسرک لحظهاي او را نگاه کرد و بعد صورتش را برگرداند. اندي ناراحت شد خود را روي تخت انداخت و سعي کرد بخوابد.
صداي يک اسب سکوت زندان را شکست لويد از جا برخاست و به طرف پنجره رفت و به پايين نگاه کرد. اسب او را در يک محوطه کوچک در انبار نعل ساز شهر بسته بودند. آنسوتر هم چوبهي دار قرار داشت. اما لويد فقط به اسب خيره شده بود. لويد گفت: «اسبم احتياج به (قشو) داره و يک نعل او هم شل شده.»
اندي لاي چشمهايش را باز کرد و گفت: «مطمئنم که از او مراقبت ميکنند.»
لويد انگار که حرف اندي را نشنيده باشد ادامه داد: «او هرچند وقت يک بار هوس قند ميکند.»
لويد همانطور کنار پنجره ماند آنقدر که اندي خوابش برد. شب هوا سرد شد و تنها پتوي روي تخت نميتوانست آنها را گرم نگه دارد بعد از مدتي يک حرکت آرام اندي را بيدار کرد همان طور که حس کرده بود لويد بالاي سرش ايستاده بود.
در همان لحظه لويد پتوي خود را روي اندي انداخت و آن را در اطراف بدن لرزان او مرتب کرد. اندي که از ترس خود شرمنده و خجلت زده شده بود، وانمود کرد که خواب است، در حالي که همسلولي او کنار پنجره ايستاده بود و پايين را نگاه ميکرد.
لويد را صبح زود از زندان بردند. وقتي اندي چشمهايش را باز کرد متوجه شد که تنهاست، به طرف پنجره رفت جمعيت زيادي اطراف سکوي اعدام جمع بودند و صداي سرود مذهبي فضا را پر کرده بود. لويد ديد که پسرک از پلهها بالا ميرود اما نميتوانست مراسم اعدام را تماشا کند آن پايين ماده اسب با حالتي عصبي شيهه کشيد.
نزديک ظهر اندي آزاد شد. ميدانست که آزاد ميشود. کلانتر به او اخطار کرد مراقب باشد چون هميشه او را زير نظر دارد. لويد همينکه به در نزديک شد برگشت و پرسيد: «ماده اسب چي؟ او چي ميشه؟» کلانتر سرش شلوغ بود و به خود زحمت جواب دادن را نداد.
«منظورم اينه که چه کسي از آن اسب مراقبت ميکند فکر ميکنيد آني…»
«ببين، من وقت اين رو ندارم که نگران يک اسب لعنتي باشم. لابد اسب را ميفروشند. هيچکس از خانواده لويد به سراغ جسدش نيامد تا چه رسد به اسبش، تصميمگيري با تعل سازه!»
در پايان روز خورشيد که بر لبهي آسمان قرار گرفت، اندي استارگيل در طول جادهاي که به خارج شهر ميرسيد و به مزارع مختلف منتهي ميشد به سمت خانهاش ميرفت. او چيزهايي را که نياز داشت خريده بود قند و قهوه، يک لحظه توقف کرد، چند تا از بستهها را در جيب بغل کتش گذاشت و کف دست خود را قند پر کرد و دست گشادهاش را زير لبهاي ماده اسب گرفت. اسب زيبايي بود. بايد نعل او را محکم ميکرد و تنش را بُرس ميکشيد بعد از چند لحظه دوباره راه افتادند. خورشيد به آرامي پشت کوهها غروب مي کرد هواي شب کمکم سرد ميشد اما اندي سردش نبود. او به آرامي زير لب گفت: «از او مراقبت ميکنم، پسر!»
نویسنده: کنزاد، بارنابی؛
مترجم: میلاد؛
همه «بلانكه» را ميشناختند. اسمش، «انريك بلنگر» بود اما مردم «بلانكه» صداش ميكردند. مردي ريزاندام با ظاهري شلخته، از آن آدمهايي كه معمولاً كسي به آنها توجه نميكند، اما همه كساني كه با مسابقات گاوبازي سر و كار داشتند و همه ماتادورها ميدانستند كه بلانكه يك استاد بي همتاي گاوبازي است. ماتادوري كه هيچ گاوبازي نميتوانست كسي مثل او را حتي تصور كند.
«بلانكه» كارش را در ميدان گاوبازي به عنوان ماتادور شروع كرد و از همان ابتدا نشان داد كه يك گاوباز بي نظير است اما بلانكه خودش ميدانست كه روحيه اش با اين كار سازگار نيست، او هر بار كه از ميدان مسابقه بيرون ميآمد به گاوي كه زخمي كرده يا كشته بود فكر ميكرد و غصه ميخورد، به همين دليل خيلي زود خودش را از ميدان گاوبازي كنار كشيد و به عنوان وردست ماتادورهاي جوان شروع به كار كرد. بلانكه به ماتادورها ياد ميداد كه چگونه بچرخند چه طور شنل قرمزشان را در هوا تكان بدهند تا بتوانند زيباترين نمايش گاوبازي را داشته باشند.
در واقع «بلانكه» قهرمان، به خاطر اين كه نميخواست يك ماتادور گاوكش باشد، خودش درجه شغلي اش را تنزل داد، با اين حال همه ماتادورهاي جوان ميدانستند كه او قادر است هر ماتادوري را به يك قهرمان تبديل كند.
اولين باري كه مردم او را به عنوان يك كمك گاوباز شناختند، روز سي و يكم ماه مه ۱۹۰۸ بود. آن روز او براي ماتادور «رگاته رين» كار ميكرد. «رگاته» يك گاوباز متوسط بود كه وقتي در زمين مسابقه چشمش به گاو تنومند و خشمگين افتاد رنگش پريد و زانوهايش شروع به لرزيدن كرد، اما بلانكه با چابكي به وسط ميدان پريد و چنان گاو را با شنل قرمز خود و با حركات سريع سرگرم كرد كه «ماتادور» وحشت زده احساس كرد ميتواند گاو را به راحتي شكست دهد. معمولاً در اين طور موارد كمك گاوباز بايد گاو را به قسمتي از ميدان بكشد كه مناسبترين جا براي حركات ماتادور باشد و گاوها هم معمولاً ترجيح ميدهند، ماتادور را به نقطه اي از ميدان بكشند كه راحتتر بتوانند به او حمله كنند و بلانكه چنان با مهارت توانست گاو را گيج كند و او را به نقطه دلخواه ببرد كه تماشاگران مبهوت ماندند. ماتادور «رگاته رين» كه شجاعتش را باز يافته بود با حركاتي موزون براي گاو شنل ميكشيد و جمعيت هورا ميكشيدند. اما در يك لحظه گاو از فرصت استفاده كرد و به نقطه اي كه دلخواهش بود نزديك شد و ماتادور را به دنبال خود كشيد. در همين لحظه بلانكه داد زد ماتادور نرو، به آن جا نرو، اما رگاته كه حالا مغرور شده بود به دنبال گاو رفت و درست در همين لحظه گاو چرخيد و به طرف او كورس بست و يك لحظه بعد ماتادور بين شاخهاي بلند گاو در هوا دست و پا ميزد. بلانكه ناگهان از روي نرده ها به وسط ميدان پريد و با كف دست به پوزه گاو كوبيد و همين ضربه باعث شد كه گاو ماتادور را به زمين بياندازد و به دنبال بلانكه بدود، اما بلانكه با چابكي ميدان را خالي كرد و به آن طرف نرده ها دويد و در همين فاصله گاوبازان ديگر، ماتادور مجروح را از ميدان بيرون بردند. آن روز مردم به خاطر شجاعت و چابكي بلانكه او را روي دست بلند كردند و دور ميدان چرخاندند. از آن روز به بعد رگاته سعي كرد بيشتر به دستورات بلانكه توجه كند، اما بلانكه زياد با او نماند چون يكي از معروفترين گاوبازهاي اسپانيا يعني «الگالو» از بلانكه خواست كه شمشير دار او بشود.
الگالو گاوباز عجيبي بود و هر بار در ميدان مسابقه اراده ميكرد پيروز ميدان بود، اما گاهي بيدليل دچار وحشت ميشد. حتي از سايه خودش هم ميترسيد و در چنين روزهايي جرات نميكرد كه حتي به ميدان گاوبازي نزديك شود. او به شكل عجيبي خرافاتي بود يا انگار مشكل روحي داشت چون گاهي در حساس ترين لحظه مسابقه و در حالي كه تا پيروزي يك قدم بيشتر فاصله نداشت ناگهان شنل قرمز را به زمين ميانداخت و با وحشت از مقابل گاو خشمگين ميگريخت و در مقابل اصرار گاوبازهاي ديگر كه ميخواستند به ميدان برگردد، با لكنت ميگفت: من از نگاههاي آن گاو ميترسم و معمولاً در اين طور موارد اين بلانكه بود كه به ميدان ميرفت و با گاو خشمگين بازي ميكرد. برايش شنل ميچرخاند و فرياد ميزد. ببين ماتادور اين گاو خيلي آرام است، بيا، بيا كارش را يكسره كن و معمولاً «الگالو» وقتي اين منظره را ميديد دوباره به ميدان بر ميگشت و يك نمايش عالي اجرا ميكرد. انگار همه اعتماد به نفس او در وجود بلانكه بود.
«الگالو» برادري داشت به نام «خوزه» جواني كه وقتي شانزده سال داشت، يك ماتادور تمام عيار بود و با ظهور او «الگالو» چاره اي جز ترك ميدان گاوبازي نداشت چون همه كارشناسان گاوبازي معتقد بودند، خوزه بزرگترين گاو بازي است تاريخ گاوبازي و با حضور او ديگر جايي براي الگالوي خرافاتي وجود ندارد. و حضور «بلانكه» با آن اندام كوچك و فرز در كنار خوزه ميتوانست افسانه ديگري در تاريخ گاوبازي بسازد.
آن روز يعني روز شانزدهم مه ۱۹۲۰ «خوزه لتيو» براي شروع مسابقه طبق رسم معمول به محل مخصوص عبادت رفت و شمع روشن كرد و دعا خواند و به طرف ميدان مسابقه رفت، تا قبل از شروع مسابقه همراه با ساير گاوبازها از مقابل تماشاگران رژه برود و در همين لحظه بلانكه گفت: عجيب است هنوز بوي شمع ميآيد و خوزه لتيو خنديد و گفت: حتماً اين طرفها كارخانه شمع سازي ساخته اند.
اما بلانكه با وحشت گفت: آخرين بار اين بو را وقتي احساس كردم كه پدرم را به گورستاني ميبردند. خوزه دوباره به او نگاه كرد و لبخند زد و با بلند شدن صداي شيپور شروع مسابقه به وسط ميدان رفت و مثل هميشه با حركاتي زيبا تماشاچيان را به هلهله واداشت. خوزه مثل يك صاعقه در وسط ميدان ميدرخشيد و گاو تنومند را مستاصل ميكرد، اما درست در لحظه اي كه بايد گاو را ميكشت، مرتكب يك اشتباه شد. او به سمت نقطه اي چرخيد كه گاوبازان به آن «نقطه مرگ» ميگفتند، نقطه اي كه گاوها قرباني خود را براي له كردن به آن جا ميكشيدند.
بلانكه از كنار ميدان فرياد زد. نه! آن جا نه! مواظب باشد.
خوزه با چابكي حركتش را عوض كرد اما متوجه نشد كه چشم حيوان معيوب است و حركت او را درست ارزيابي نميكند بلانكه دوباره فرياد زد نه! نه! اما خوزه در مسير حركت گاو ايستاد و شنل قرمزش را تكان داد، اما گاو خشمگين در يك لحظه خودش را به او رساند و با شاخهايش شكم او را دريد. بلانكه به سرعت برق به وسط ميدان پريد و گاو را از پيكر خونين خوزه دور كرد. اما خيلي دير بود، خوزه قبل از رسيدن به بيمارستان مرد. مرگ خوزه بلانكه را به شدت افسرده كرد آن قدر كه براي مدتي خودش را از مسابقات گاوبازي كنار كشيد اما مدتي بعد بزرگترين گاو باز اسپانيا بعد از خوزه كه جواني نوزده ساله به نام «مانويل» بود، از او خواهش كرد كه در كنارش كار كند و بالاخره با اصرار زياد بلانكه را راضي كرد و با حضور بلانكه مانويل خيلي زود معروفترين گاو باز اسپانيا شد.
روز هفتم ماه مه ۱۹۲۲ قرار بود يك مسابقه بزرگ گاوبازي در مادريد برپاشود و درست در لحظه اي كه شيپورها به صدا درآمدند تا مانويل وارد ميدان شود بلانكه فرياد زد نه! نرو، بوي شمع ميآيد. اما مانويل صداي او را نشنيد همان روز جسدش را از ميدان گاو بازي بيرون بردند.
چند سال بعد گاو باز ديگري به ميدان گاو بازي آمد جواني به نام «سانشه» و او هم از بلانكه خواست كه در ميدان مسابقات همراهي اش كند و بلانكه باز پذيرفت. روز پانزدهم اوت ۱۹۲۶ قرار بود سانشه مسابقه مهمي در شهر سويل برگزار كند. «سويل» مهمترين مركز گاوبازي اسپانيا بود. اما درست در لحظه اي كه مسابقه قرار بود شروع شود ناگهان رنگ از صورت بلانكه پريد. باز هم بوي شمع. – نه! نه! خداي من اين بار نه! و تلاش كرد كه جلوي سانشه را بگيرد اما سانشه با خونسردي گفت: ببين بلانكه، آن جا كليساست و اين طبيعي است كه تو بوي شمع را احساس كني! و بعد وارد ميدان شد.
آن روز هيچ اتفاقي در ميدان نيافتاد و سانشه با پيروزي و در ميان هلهله تماشاگران از ميدان مسابقه بيرون آمد و با بلانكه به ايستگاه راه آهن رفت تا به مادريد برگردد. توي قطار سانشه با خوشحالي خودش را روي مبل انداخت و به بلانكه كه داشت كتش را در ميآورد گفت: ديدي! هيچ اتفاقي نيافتاد ما پيروز شديم بلانكه، پيروز و درست در همين لحظه بلانكه به زمين غلطيد و سانشه در يك لحظه احساس كرد بوي شمع ميآيد.
نویسنده: فرهادی، رامین؛
پرتگاهي کنار در ورودي باغ بود .درست سمت چپ جوي آبي که زلالي آب آن هر رهگذري را به خود مي خواند. دوست داشتم درونش بپرم و به عمق آسمان و ابري که در آن افتاده بود برسم . گفتم يعني مي شود ؟!.
مردي کنار درختي پر شاخ و برگ گودالي مي کند . درختي که شا خه هايش از ديوار باغ بالاتر رفته بود و به داخل باغ سرک مي کشيد . مرد سرش را بالا آورد و با آستينش عرق پيشانيش را پاک کرد. همانطور که به کندن زمين ادامه مي داد گفت: ” -بيا اينجا …خيلي کار داريم …مهمونها کم کم بايد سر و کله شون پيدا شه.”
نمي شناختمش … سالها بود نميشناختمش. اما اين جمله ها را مثل جدول ضربي آشنا از حفظ بودم. جمله ها يي که با ضربه اي در ذهنم جمع شده بودند و مرا پيش مي بردند بي آنکه بخواهم چون و چرايي کنم . “- گفنم با من است؟!
و بي آنکه بخواهم يا بتوانم امتناعي کنم به سمتش رفتم بي هيچ اکراهي پاهايم مرا با خود مي بردند. هميشه همين طور بود .بي آنکه بتوانم مقاومتي کنم رفته بودم. و اين بار هم. نزديکش رسيدم . گفتم: ” ببخشيد من شمارو کجا ديدم؟؟!”
بدون اينکه دست ازکارش بکشد با غر و لندي که دندانهايش را به هم مي فشرد شبيه غرش يک سگ گفت: ” باز دوباره چت کردي توله سگگگگ!؟…”
و صدايش را سعي کرد در گلو خفه کند. ” …بيا اين هم سرنگ ” و سرنگي را که به نظرم آمد براي زدن به گاو هم بزرگ بود به سمتم پرت کرد سرنگ را برداشتم و داخل جوي آب شدم. تا زير زانوهايم آب بود. آبي که خنکي آن هر مستي را از سر مي پراند.
گفتم اين همه الکل از کجا مياد؟!
گفت: امسال بارون خوب باريده … لباسها اونجا هستن …رو بند روبروت …
هفت – هشت تايي لباس روي بندي که سمت چپم بود آويزان شده بودند. يک بار مي شمردم هفت تا بود.و بار ديگر مي شد هشت تا
گفت : اومده بودن دزدي … داشتن از ديوار بالا مي کشيدن که رسيدم …مي شنا سمشون … از کولي هاي تاک آباد هستن … زن و مرد دايم الخمرند حرومزاده ها…”
گفتم : – بايد به همه شون بپاشم.؟ …مال کي هست اين همه لباس..؟
شروع کردم به پر و خالي کردن سرنگ از الکل . با وسواسي که انگار خودم بودم که بايد پاک مي شدم . خيس که مي شدند مي رفتم سراغ بعدي.
با خودم گفتم هنوز کسي نيامده . انگار صدايم را شنيده با شد گفت :جز تو و اون کولي ها کسي هنوز نيومده…
از اينکه بدون گفتن چيزي صدايم را شنيده بود ترسيدم. شايد هم گفته بودم…
کوچه باغ با درختاني از دو طرف احاطه شده بود . وپرتگهاي که انتهايش از ناريکي ديده نمي شد. صدايي از داخل باغ مي آمد گفتم شايد صداي ذهنم است. توجهي نکردم و به لباسها الکل پاشيدم.
گفتم مگر به جز آن هفت-هشت نفر کس ديگري هم هست؟!
از لابه لاي شاخ و برگ درختان داخل باغ را گاه گاهي نگاه مي کردم
.مي خواستم بدانم داماد امشب کيست و عروسش. هر بار خواسته بودم تا آخر عروسي بيدار بمانم نشده بود . انگار با خواب عهدي داشتم آن هم درست لحظه اي که نبايد. کورمال کورمال بيدار مي شدم . با سرعت به طرف پنجره باغ مي دويدم. اما صبح شده بود و همه رفته بودند
اصغر گفت : “مال اين دواها يي ست که مي خوري.منگ شدي بدبخت نخور . اينها را به گاوها ميدن تا وقتي مي خوان بکشنشون چيزي نفهمند….نخور”.
دوايي شده بودم . دوا خور .اما نه آن دوايي که اصغر مي گفت. درست از روزي که آن ضربه سنگين پشت سرم خورده بود. دوا خور شده بودم.و گويي چهل سال پيرتر بودم.
از لاي در زني چهل- پنجاه ساله با لباسي مردانه که از گشادي بر تنش زار ميزد برخاست و شروع کرد به رقصيدن. رقصي که تا به حال نديده بودم اما به نظرم آمد کوليها اينگونه مي رقصند. بيشتر ادا در ميآورد تا رقص. چند زن با هم کل کشيدند که شبيه جيغي بود از وحشت تا صدايي از شادي. مانند سوت بمبي بود که رفته رفته دور ميشود.
گفتم : اينها کي هستند؟
اصغر گفت : چند تا خواهر هستن… عقل درست و حسابي ندارن…هرجا ميروند براي دوزار پول بذارن کف دستشون خودشونو هلاک مي کنن “
گفتم فکر کردم عروس را آوردند …حرفم تمام نشده بود که بيل از دست اصغر افتاد و شروع کرد به حرکاتي که نمي دانستم خنده است يا گريه …
“احمق اگه داماد بفهمه که … و باز خنديد…
…عروسش رو با اين کولي مقايسه کردي…اشک چشمش را که از خنده جاري شده بود پاک کرد.
– “ولي نترس نمي فهمه”
گفت: چهقدر خري تو يعني نمي دوني که اينها رقاصهاند.
گفتم خب يعني رقاصه نمي تونه عروس بشه؟
گفت دلقکند…دلقک… آخه کي با اينها ازدواج مي کنه!؟
بيلش را برداشت سري تکان داد و با لبخندي که بر صورت چروکش مانده بود به کندن زمين ادامه داد.
گفتم : با يه دلقک”
نگاهي از زير چشم انداخت و خنده اي که بر لبانش مانده بود خشکيد. غر و لندي کرد و چيزي گفت که نشنيدم.يا شايد نخواستم بشنوم.
غروب که شد اصغر به نيمه هاي ريشه درخت رسيده بود. ريشه ها يکي يکي مثل فنر بيرون مي زدند و پس از چند لرزش روي زمين مي افتادند. گفتم پس مهمونها کي مي خوان بيان؟
نگاهي کرد و بعد از چند لحظه گفت: خيلي وقته اومدن.
گفتم اومدن؟ پس من چرا نديدمشون؟
گفت چه مي دونم.. حتما باز خواب تشريف داشتي… يا شايد هم کور بودي…پس فکر کردي اون کل و شباش چي بود؟
گفتم ولي من که هنوز لباس نپوشيدم.
گفت کدوم خري حالا تورو مي خواد ببينه؟!
گفتم ” يکي از همين لباسها رو که الکل زدم رو ميپوشم…اين آبيه …
گفت سگخور… بپوش مال تو.… .
ديس ميوه را برداشتم . وارد باغ شدم .
گفتم :” امشب ديگه هر جوريه نبايد خواب برم”
دو پسر بچه گويي اداي کوليها را در ميآوردند. مردها داشتند چرت مي زدند. و گاهي صداي کل زنها آنان را از خواب ميپراند. سر بر ميداشتند لبخندي به اطرافشان مي زدند و باز به چرت خود ادامه مي دادند.در گوشه اي از باغ گروه مطربان آهنگي غمگين مي نواختند.انگار همين الان کسي مرده باشد.
گفتم “عروسي ست يا عزا؟”پس اينها با چه آهنگي مي رقصند؟
هرچه نگاه ميکردم نه دامادي مي ديدم نه عروسي…
گفتم “پس داماد کو؟ و در ذهنم گفتم. يکي از مطربها که تار ميزد با سر اشاره کرد که به سمتش بروم… ديس ميوه را برداشتم و رفتم.و باز رفته بودم بي آن که بخواهم امتناعي کنم
گفتم بفرمايد… خسته شديد از اين همه غمساز
…در گوشم چيزي زمزمه کرد
گفتم مگر شما صداي مرا شنيديد؟؟!!
گفت من فقط صداي ساز مي شنوم.
گفتم از کجا مي دانيد؟؟… پس براي اين است که اين ساز را ميزنيد؟!!…
حالا ديگر همه مهمانها خواب بودند و نه از عروس خبري بود نه داماد.
ديگر صداي کل و جيغ و سوت هم آنها را بيدار نميکرد . جيغ هايي که انگار روي نوار ضبط شده بود و حالا پخش ميشد. چند نفري در گوشه اي دور هنوز بيدار بودند. از دور گويي ايستاده باشند.نزديک رفتم . گفتم شايد از آشپزها هستند؟ خيسي پيراهنم گويي نمي خواست خشک شود و با نسيمي خنک سر لجبازي داشت. نزديکتر شدم .. گويي. ايستاده خوابيده بودند. دستهايشان را با طنابي به هم بسته بودند. دست اولي به دومي و همينجور دايره وار تا آخري که به اولي گره خورده بود. پاهايشان تا زانو در گودالهايي فرو رفته و روي آنها با خاک پوشيده شده بود.گودالهايي که ميشد حدس زد کار اصغر باشد. هيچ کدامشان لباسي بر تن نداشتند.
گفتم: شمارا کي اينحا کاشته؟؟
شما تاک آبادي ما هستيد؟”
گفتم “چرا اينجاييد؟چرا دستانتان بسته است؟؟ پاهايتان…
يکي شان که هنوز نايي داشت سر بلند کرد و گفت: تشنه ايم آب…لطفا…کمي آب به ما بده…
گفتم کي شما رو اين جا کاشته؟؟! و شروع کردم دستانشان را باز کردن
– “به جرم دزدي ارباب… بخدا ما دزد نيستيم… فقط تشنه بوديم……
گفتم :دزدي !؟
گفت : به خدا دروغ مي گويد… ما فقط تشنه بوديم… مي خواستيم از آن آب بخوريم …همين…
از آب آن جوي … هنوز نخورده بوديم که با بيل به جانمان افتاد…
گفته اين آب خيلي گرونه… بايد پولش را بديد ….پولي نداشتيم … به هر بدبختي بود لباسهامون را گرو گذاشتيم تا رهايمان کند .. . گفت شما مستيد و به بهانه مستي ما را اينجا نگه داشت… مي گه شما نجسيد … دهانتان به آب خورده … روزي را از اين آب مي بريد و ديگه بارون نمياد … بايد اينجا بمانيد تا اولين بارون
… همه لباسهايمان و هر چه داريم مال خودش …فقط بگذاريد بريم
نگاهش روي لباسي که تنم کرده بودم ماند
گفتم: از کي اينجا هستيد؟
گفت: دو روز و دو شب . وقتي حرف مي زد دوستانش با تکان سر وبه حالي نزار حرفهايش را تاييد ميکردند .گويي نايي ديگر براي حرف ردن نداشتند .
گفتم اين مطرب هم از شماست؟
چيزي نگفتند .. چند لحظه سکوت کردند… نگاهي به هم انداختند
گفتم همه چيز را به من گفته اگر راستش را بگوييد، خودم آزادتون مي کنم
گفت برامون آب بيار…ديگه نا نداريم…..تا آب نخوريم نميتونيم حقيقت رو بگيم.الان است که از تشنگي از حال برويم و بيا فتيم رو زمين.
ريشه ها يکي يکي روي زمين افتاده بودند.و گودال حالا راحت چاهي شده بود به عمق قد يک انسان .
چشمان اصغر از خسته گي و حسي که نميدانستم چيست مانند جذامي ها شده بود حسي که نمي دانستم ترس است يا نه. هنوز ريشه هايي سرسختانه به ماندن چنگ انداخته بودند. و خاک را رها نمي کردند.
“گفته بودم رهاشان کن …اينها ديگه از اونجا در بيا نيستن …حالا فکر کن اين يکي را هم در آوردي…..يه باغ درخته ….مي خواي با اونها چه کار کني؟…اين همه زمين صاف ميکني براي چند تا آدم …؟آدمهايي که هميشه نصفشون خوابن…نصفشون هم به اينجا نرسيده خوابشون ميبره…راستي چرا آخر هر عروسي من خواب ميرم..؟ ؟!… مگه سالي چندتا عروسي اينجا ميشه؟؟….يا گيريم عزا!…؟.. “.و چنان محکم به پشت سرم زده بود که فکر کرده بودم مرده ام…و مرده اي بودم که در قبري بزرگ و پر شاخ و برگ اين طرف و آن طرف مي رفتم. بدون آنکه بخواهم .ياد آن ضربه هم درد داشت. انگار برق به بدنم وصل کرده باشند. تمام وجودم درد ميشد … زمينم ميزد …و از ته دل مرگ ميخواستم.
آن قدر ته رفته بود که صداي من ديگر به گوشش نمي رسيد. تنگ را از آب زلال جوي پر کردم وبه سمت باغ برگشتم.
داد زد :” زود برگرد با يد کمک کني… تنهايي از پس اين ريشه ها بر نميام…”
و صدايش نيمه هاي راه خفه شد.
صداي زنها مانند آخرين آواز دوره گردي شده بود که ايمان به صدايش را از دست داده بود. يا شبيه مزد بگيراني که تلاش ميکردند ميان خسته گي و اجرتشان به دومي فکر کنند… هر چند به بهاي از دست دادن حنجره و صدايشان . فکر پول روح خسته شان را چون آبي روان تازه مي کرد…
اندکي آب روي صورتش ريختم. تنگ را با بي رمقي گرفت دست به دست دادند تا به نفر آخر رسيد و او اولين نفري بودکه آب را سر مي کشيد.
انگار سالها تشنه بودند يکي پس از ديگري تنگ آب را مي گرفتند و سر ميکشيدند. گفتم خوب شد شما را ديدم وگرنه از تشنه گي مرده بوديد.
گفت : شما هم تشنه ايد؟ و تشنه بودم به لباسم نگاهي انداخت…
گفتم:” اين لباس شماست…؟!” و سرم را از خجالت پايين انداختم.
گفت مال تو … همان وقت که رفتي همه لباسها را بخشيديم به تو و گرنه حالا اندازه ات نبود… اين عوض آبيست که به ما دادي…
حالا دستانمان را باز کن …خيلي ديرمان شده…
گفتم پس قولتان؟ …زيرش که نمي زنيد؟
گفت :” وقتي از اينجا رفتيم خودت مي بيني…
از در که بيرون رفتيم نشانيش را ميگوييم
ولي الان نه …به ما حق بده… مي ترسيم”
با کمي دل دل بالاخره دستهايشان را باز کردم
گفتم آرام يکي يکي دنبالم بياييد بايد از در پشتي برويم،
حالا ديگر به جز دو سه مطرب که براي دل خودشان ساز مي زدند همه مردها خواب بودند. نفر آخري که از در بيرون رفت چيزي در دلم فرو ريخت انگار سالها بود آنها را ميشناختم. گويي تمام دوستانم که سالها پيش در زنده گي گمشان کرده بودم. دوستاني که به هواي باغ اصغر رهايشان کرده بودم برادرانم و شيرين که با ضجه و گريه به پايم افتاده بود ولي پاهايم گويي از دستش رها شده بود و راه برگشتم را اصغر پشت سرم پاک کرده بود… تمام آشناياني که شب تا صبح در خوابم بودند و در لحظه آخر از آمدن بازم مي داشتند. هرچه فرياد مي زدم صدايم بيشتر مي گرفت. کسي صدايم را نمي شنيد حتي خودم .مثل آدمي که در باتلاق دست و پا بزند و بيشتر فرو برود فرو رفته بودم . گم شده بودم. در گوشه اي از اتاقي که اصغر اسمش را گذاشته بود” تلک دوني” ميان آن همه هيچ و پوچ و خنزر پنزر گم شده بودم. و حالا تنها به همين خوابها دلم خوش بود. خوابي که هر چند شکنجه بود و عذاب اما ديدن آن همه گذشته هاي بکر ديروز به عذابش مي ارزيد. ديروزي که امروزش را به سرعت باد باخته بودم. و مرده.
“- زير آن درخت…درست همانجا که گودال را ميکند” اين را گفت و به سرعت باد در گردو غبار جاده خاکي ناپديد شدند”. از ميان همه آدم خوابها گذشتم. به بالاي چاهي که اصغر کنده بود رسيده بودم باز بي آنکه بخواهم. حالا به وضوح داخل چاه را ميتوانستم ببينم. از اصغر خبري نبود چشمانم را خواب گرفته بود اما امشب ديگر نه ميخواستم نه ميتوانستم. نم لباس خواب را از سرم ميپراند. آبي که آنجا جمع شده بود. عکس آسمان و آن تکه ابر درآن به وضوح ديده مي شد. آسماني صاف و آبي وابري که از سفيدي لب به طنازي مي گشود شکل قوي زيبايي بود که با غروري سرمست در درياچه اي بيکران خفته باشد. در گوشه اي از چاه چند مرد برهنه با چشماني باز خوابيده بودند. چشماني که از نگاه تهي و از اميد سوسو مي زدند. و به نظرم آمد همه دامادها يي بودند که اصغر به اين روزشان انداخته بود و در گوشم صدايش تکرار ميشد:”مست بودند..مست بودند…مست…
صداي پا يي از پشت سرم مي شنيدم اما نمي توانستم برگردم. صدا نزديک و نزديکتر مي شد صداي قلبم بيشتر. .گفتم کار اصغر است .خواستم سرم را برگردانم ناگهان تمام دردهاي دنيا توي سرم جمع شد. ضرب شد. چشمانم سياهي مي رفت…
شيرين ميخنديد. چشمانش هم. صداي خندهاي مستانه که در گوشم طنين ميانداخت و هرآد مي را مست مي کرد و من که بيعقل و بيدل شده بودم. گفتم هميشه همينجوري بخند. سرکش و وحشي. و او وحشي خنديده بود: کلمه اي از اين بهتر نبود که بگي؟”
گفتم هيچ وقت رام نشو …حتي رام من…
گفت تو ديوونه اي..ميخواي منو هم ديوونه کني…و نزديک پرتگاهي رفت
گفتم ديگه جلوتر… نرو مي افتي پايين..
گفت ميخوام بپرم تو اون ابر…نگاه کن… شکل قو شده…اونم چشماش…
چشمانم از سياهي جايي را نمي ديد . سرم گيج مي رفت. همه آن تاک آباديها را ميديدم که کنار چاه نشسته بودند با خنده اي بر لب و جامي در دست…گفتند سلام و دور تا دور اصغر حلقه زدند. حلقه اي که هر لحظه تنگتر ميشد. ديگر اصغر را نمي ديدم آنوقت همه گي جامهايشان را درون خاک چاه ريختند. و صورتم خيس شد…
نمي توانستم حرفي بزنم .
احساس کردم الان است که مي افتم روي زمين و آن برق لعنتي در جانم مي افتد. اما اين بار انتظارم بيهوده بود…نه برقي بود نه دردي.
افتاده بودم در آسماني که ته چاه افتاده بود…
نویسنده: اعلم، هوشنگ؛
آقاي «س» سه شب پر از كابوس و سه روز و شب باراني و هولناك را پشت سر گذاشته بود بدون اين كه بتواند كاري انجام دهد يا از كسي خبري بگيرد و حالا در صبح چهارامين روز، آسمان كمي آرام گرفته بود و باران تقريباً به همان قاعدهاي ميباريد كه آقاي «س» در سالهاي عمرش ديده بود. اما در سه شبانهروز گذشته، باران نبود، انگار هزاران رودخانه آسماني كه او نميدانست سر چشمه آنها كجاست به سوي زمين سرازير بود، اما با وجود كاهش شدت باران آسمان هنوز سياه بود، آن قدر كه آقاي «س» فكر نميكرد باران به اين زوديها بند بيايد.
در اين سه روز برق قطع شده بود. البته در آن روستاي دور افتاده كوهستاني قطع برق چيز تازهاي نبود. آقاي «س» ده روز پيش، آمده بود پدرش را ببيند، كاري كه فقط سالي يك بار، اگر فرصتي ميشد و كار شركت اجازه ميداد انجام ميداد. پدرش در همان روستايي زندهگي ميكرد كه او به دنيا آمده بود و تا سن هفت سالهگي هم آن جا ماند چهار ساله كه بود مادرش را از دست داد و هفت سالش كه شد، خالهاش از شهر آمد كه او را ببرد و اسمش را در مدرسه بنويسد. حتي به پدر او هم پيشنهاد كرد از آن روستاي دور افتاده دل بكند، اما او حاضر به ترك آن جا نشد. آقاي «س» در شهر درس خواند، بزرگ شد و دست و پايي زد و يك شركت تاسيساتي درست كرد و سالي يك بار هم ميآمد و پدرش را ميديد كه هر سال پيرتر و تنهاتر ميشد. و حالا در آن روستاي كوهستاني غير از پدرش و دو تا عموهايش كه آنها هم پير شده بودند جمعاً سي، چهل نفر پيرزن و پيرمرد زندهگي ميكردند كه تقريباً نصفشان هم زمينگير بودند. آسايشگاه معلولان بالاي يك كوه!
از نظر آقاي «س» روستاي «شادان كوه» يادگار دوران غارنشيني بود. خانهها مغارههايي بود كه در دل كوه كنده بودند اما حالا آقاي «س» فكر ميكرد، اگر غير از اين بود، در اين سه شبانهروز هراس انگيز كه باران مثل سيل ميباريد، حتي اگر خانهها را از آهن و سيمان هم ساخته بودند ويران ميشد. اما آن جا اين اتفاق نيافتاد. كاهش شدت باران به آقاي «س» امكان داد كه از آن خانه كنده شده در دل كوه بيايد بيرون و زير باران كه حالا شدتي قابل تحمل داشت، و خودش را برساند به بالاي صخرهاي كه در روزهاي پيش از بارندهگي ميرفت آن جا و موبايلش آنتن ميداد و زنگ ميزد به زنش و شركت. وقتي رسيد بالاي صخره موبايلش را در آورد و گرفت زير كتش جوري كه خيس نشود و بعد روي اسم زنش كال را زد و اميدوار بود كه آنتن بدهد. اما موبايل نه تنها آنتن نداشت بلكه علامت شبكهي مخابراتي را هم نشان نميداد، فقط اسمها روشن بود. آقاي «س» چند بار دكمهها را زد و موبايل را خاموش، روشن كرد اما هيچ اتفاق تازهاي نيافتاد شايد بارندهگي شديد به دكلهاي مخابراتي آسيب زده بود. آقاي «س» نگران شد اما كاري از دستش بر نميآمد، اين كه نميدانست چه خبر شده بيشتر نگرانش ميكرد. راديو ديجيتالياش هم كه تمام فرستندههاي دنيا را ميگرفت از كار افتاده بود و هر ايستگاهي را كه ميخواست بگيرد يا صدايي نميآمد يا فقط صداي خر خر بود. آقاي «س» فكر كرد برگردد تهران، اما زير آن باران؟! سخت بود از كوه پايين رفتن. تا محلي كه توانسته بود با ماشين دو ديفرانسيل ژاپنياش بيايد و ماشين را آن جا پارك كند، لااقل يك ساعت راه بود و البته سرازيري، موقع آمدن يك كوهنوردي حسابي بود تاواني كه به خاطر لجبازي پدرش كه حاضر نبود از آن روستاي عصر حجري دل بكند، سالي يك بار بايد ميپرداخت و به خاطر همين سختي راه بود كه نه زنش و نه تنها پسرش كه در ايران مانده بود، حاضر نبودند براي ديدن آدمي كه هيچوقت توي عمرشان نديده بودند دنبال او راه بيافتند اما آقاي «س» باورش اين بود كه هر چه دارد از همين سفرهاي سالي يك بار و دعاهاي پدر پيرش دارد كه حالا نشسته بود بر لب بام زندهگي و هر لحظه ممكن بود به اعماق دنياي ديگري پرتاب شود.
آقاي «س» تصميماش را گفت بايد ميرفت و كوله سفرش را جمع ميكرد، پيشاني پدرش را ميبوسيد و بر ميگشت اين تنها كاري بود كه در آن شرايط بايد انجام ميداد.
قبل از اين كه با پدرش خداحافظي كند، از ظرف شيري كه كنار اتاق بود يك ليوان پر كرد و به پيرمرد خوراند و شايد اين آخرين بار بود، اما خدا را شكر كرد كه در آن روستاي عصر حجري هنوز چند تا گاو و بز و بزغاله و مرغ و خروس مانده بود و هنوز چند نفري از آن عصر حجريها تاب و توان اين را داشتند كه هر دو ماه يك بار به نوبت به شهر بروند و سور و سات بقيه را بار قاطر كنند و بياورند بالا.
آقاي «س» كوله را انداخت روي شانهاش و راه افتاد باران هنوز آن قدر تند بود كه آقاي «س» مجبور شد مسير را در نهر آبي كه روي جاده باريك كوهستاني سرازيرشده بود طي كند و خودش را به ماشيناش برساند.
خيالش راحت بود كه از آن به بعد، بقيهي راه را راحت ميرود. اما در آن لحظه سرماي خيس آب باران را كه از همه لباسهايش گذاشته بود روي پوستش حس ميكرد. حالا آقاي «س» اين فرصت را داشت تا به توفان و باران هراس انگيز سه شبانه روز پيش فكر كند به شدت ترسيده بود، اما پدرش با صداي لرزان و با اشاره دست و من، من كنان گفته بود. چيزي نيست، گاهي … گاهي … و نتوانسته بود همه حرفش را بزند اما آقاي «س» متوجه شد كه پدرش ميخواهد بگويد، گاهي اين جور بارانها ميآيد نگران نباش.
آقاي «س» با احتياط در نهر كوچك آبي كه در سرازيري راه مال رو زير پايش جاري بود و به طرف پايين كوه ميرفت، قدم بر ميداشت. كفش هايش پر از آب بود، اما اهميتي نميداد، به ماشين كه ميرسيد، آنها را در ميآورد و پا برهنه رانندهگي ميكرد. بارها اين كار را كرده بود، هر وقت ميرفتند شمال، چند روز زندهگي در ويلاي نقلي سيصد متريشان اين فرصت را به او ميداد كه تمام روز پا برهنه باشد و به قول خودش، كيف دوران بچهگياش را ببرد و گاهي هم پا برهنه مي نشست پشت فرمان كه زنش را ببرد شهر براي خريد. آقاي «س» در آن سرازيري به خودش گفت: اين آخرين سفر به اين روستاي عصر حجري است. شك نداشت تا يكي دو ماه ديگر خبر پيرمرد را ميآورند.
زير باران به ساعتش نگاه كرد فكر كرد بايد به نصفههاي راه رسيده باشد. سه شبانه روز سيل وحشتناك باعث شده بود مسير به کلي شسته شود نشانهها تغيير كند، خيلي جاها احساس ميكرد اين همان مسيري نيست كه موقع آمدن از آن گذشته است، اما اين شانس را داشت كه در مسيري كه آب از آن ميگذشت به طرف پايين برود تا برسد به نزديكي دامنه. آسمان هنوز سياه بود و آقاي «س» در آن هواي نيمه تاريك احساس ميكرد كه در يك غروب ابدي بايد تا پايين كوه برود، اما خوشحال بود كه توفان عجيب و غريبي كه در سه شبانه روز گذشته زمين و زمان را لرزانده بود و آن بارش وحشت انگيز كه آقاي «س» در تمام عمرش حتي تصور آن را هم نميكرد تمام شده و آسمان كمي آرام گرفته است، هر چند كه باران هنوز تند ميباريد.
آقاي «س» دوباره به ساعتاش نگاه كرد، كادوي زنش بود در آخرين روز تولدش. يك ساعت راه آمده بود، اما هنوز جايي كه ماشيناش را گذاشته بود نميديد. در يك لحظه فكر هولانگيزي تنش را لرزاند، نكند سيل…؟! نه امكان نداشت. جايي كه ماشين را گذاشته بود، امن بود و بعد از آن هم يك جادهي شني بود كه تا پايين كوه و كنار جاده اصلي ميرفت. نكند سيل جاده را برده باشد؟! نه! امكان نداشت يعني آقاي «س» نميخواست به چنين اتفاق وحشتناكي فكر كند. سعي كرد، سريعتر حركت كند، دو روز بود كه از زن و بچه و شركتش خبر نداشت. از پسرش كه در كانادا بود و از دختر بزرگش كه در فرانسه آرايشگاه داشت، قدمهايش را تند تر كرد. باران همچنان از آسمان سياه ميباريد.
آقاي «س» هر چه پايينتر ميرفت نگرانتر ميشد. به حساب خودش و ساعتش بايد رسيده باشد اما نرسيده بود، تندتر قدم برداشت، چند بار پايش لغزيد و يك بار كه دستش را به كناره كوه گرفت تا زمين نخورد، كف دستش زخمي شد اما مهم نبود. بايد خودش را به ماشين ميرساند.
آقاي «س» حالا به طور جدي وحشت كرده بود. بعد از دو ساعت و نيم كه راه آمده بود هنوز جايي كه ماشيناش را گذاشته بود نميديد، فقط ادامه كوه بود و نهرهاي كوچك و بزرگ آب كه به سمت پايين سرازير ميشد، نكند راه را اشتباه كرده باشد؟ نه امكان نداشت! اين تنها راهي بود كه از آن دهكده عصر حجري به پايين كوه ميرفت اما چرا ماشيناش را نميديد؟ حالا بايد خيلي پايينتر از جايي كه ماشين را گذاشته بود و دور دست جاده فرعي و حتي جاده اصلي را هم ببيند، اما نميديد تاريكي هوا و بارش باران ديد رساش را كم كرده بود؟! سعي كرد، تندتر برود اما نميشد در آن باريكهي پر آب تند تر از اين نميتوانست برود. وحشت كرده بود. نكند …! نه! هيچ فكر ديگري نميتوانست بكند موبايلش را زير باران از جيب كتش درآورد، موبايل خيس بود و علامت شبكه هم محو شده بود. حرصاش گرفت: مرده شور اين خط را ببرد! راه باريك از كناره كوه به سمت چپ ميپيچيد اما نهر كوچك از كناره سمت راست به پايين ميريخت به سمت درهاي كه آن پايين بود و آقاي «س» ناگهان خشكش زد، ته دره درياچه بود، آقاي «س» چشمهايش دريده شد اما تا آن جا كه توانست ببيند آب بود، درياچهاي كه او احساس كرد تا جاده اصلي كشيده شده، خودش را كشيد به سمت چپ ديواره كوه و از آن جا به پايين نگاه كرد، آن جا هم آب بود، دريايي از آب، آقاي «س» متوجه شد تا جايي كه چشماش كار ميكند و دورتر از آن فقط آب است. پشتش را داد به ديواره كوه پاهايش ميلرزيد سرش را برگرداند، پشت سرش كوه بود و بالاي سرش آسمان سياه كه ميباريد. از ماشين خبري نبود. از جاده فرعي و اصلي هم. فقط آب بود…. آقاي «س» از جايي كه ايستاده بود چشم گرداند، احساس كرد روي جزيرهي كوچكي در وسط اقيانوس ايستاده است و تازه متوجه شد كه ساعتها قبل از جايي كه ماشيناش را گذاشته بود گذشته است ماشيني كه احتمالاً حالا در اعماق درياي زير پايش بود. در يك لحظه فكر وحشتانگيزي از سرش گذشت. نكند! … نه! اما نه! دخترش گفته بود بيستم مارس بليط دارم. زنش گفته بود: زود برگرد، بيست روز ديگه «رُكي» ميآد. و حالا او درست در وسط ماه مارس ۲۰۱۲ روي صخرهاي بر فراز اقيانوسي از آب ايستاده بود در كوره راهي كه به سمت پايين ميرفت به سمت اقيانوسي از سيلاب برگشت به ژشت سرش نگاه کرد اما راه برگشت به روستاي عصر حجري را هم سيل برده بود. آقاي «س» احساس كرد در وحشتناكترين لحظه زندگي اش احساسي را تجربه مي کند که ژيش از آن نمي شناخت تنهايي و گم شدن در لايتناهي بشري را تجربه ميکند.
نویسنده: میرابوطالبی، معصومه؛
۲۷ مهر
خيلي وقت بود كه ميخواستم در مورد اين صدا با كسي حرف بزنم اما نميشود. به هر كسي كه بگويم، ميگويد تأثير شيمي درماني است. مگر شيمي درماني همين يك اثر را روي من بگذارد؛ هيچ فايده ديگري كه ندارد.
همهاش يك صداي مبهم توي وجودم ميآيد و ميرود. انگار يك ميكروفون كوچك توي دلم جاسازي كردهاند. صدا را از گوشهايم نميشنوم از ته دلم ميآيد بيرون. اما آن قدر كم و ضعيف است كه فقط خودم ميشنوم. اين را به هيچ كس نميتوانم بگويم؛ حتي سميرا. همين طوري از من فراري است. اصلاً نميخواهد پيشم بماند. همهاش بچهها را بهانه ميكند و ميرود. وقتي هم كه هست فين فين ميكند و سرش را مياندازد پايين، تا من چشمهاي مثل كاسه خونش را نبينم.
راستش اوايل فكر ميكردم صداي رودهام است. هر چه باشد دارد سلولهاي اضافي توليد ميكند تا هر جوري شده من را بكشد؛ اما بعد ديدم نه. راستي راستي دارد يك چيزهايي ميگويد. چيزهايي كه قار و قور شكم نيست. از ديروز تا حالا كه آوردنم توي اين اتاق، صدايش بيشتر شده. اين اتاق يك پنجره بزرگ به بيرون دارد. اصلاً ديوارش به طرف حيات نصفه است و بقيهاش پنجره است. توي اتاق تنها نيستم. يك مريض مردني ديگر مثل من هم هست. حوصله نداشتم بپرسم چه مرگش است. اما انگار اين هم مثل من خلاصه.
۲۸ مهر
امشب صداها واضحتر بودند. ميگفتند بروم پاي پنجره آن هم سه صبح. هوا خنك بود و كمرم يخ كرده بود. هم اتاقيام ناله ميكرد و توي خودش مچاله شده بود. باد شاخههاي درخت توي حياط را تكان ميداد. پاهايم را گذاشتم لبه پنجره و رفتم بالا. صدا خيلي واضح گفت: بالا را نگاه كن. بالا دست راست.
يك چيز گرد و درخشان ديدم كه دور خودش ميچرخيد و اطرافش پر از ابر يا دود بود. نميترسيدم. انگار با شنيدن آن صدا، منتظر چيز خارقالعادهاي هم بودم. حالا ديگر جرات ندارم چيزي به كسي بگويم. ميگويند: اين آخر عمري ديوانه شده. باد متوقف شد و هوا يك دفعه گرم شد. در فاصله يك پلك زدن، شي گرد و نوراني ناپديد شد. چند دقيقهاي همان جا ايستادم و بعد آمدم پايين. صدا هم قطع شده بود. حتما آنها موجودات فضايي بودند. حتماً يك رادار توي شكمم جا سازي كرده بودند. اما كي؟ حتماً توي عمل اولي. شايد نامرئي هستند كه به اين راحتي توانسته بودند بيايند توي اتاق عمل. خيلي خوشحال بودم. امشب عجيبترين شب زندهگيام بود.
۲۹ مهر
همه چيز مسخره شده، خودشان هم ميدانند عمل فايدهاي ندارد؛ اما اين سميراي بدبخت را دوباره اميدوار ميكنند. امروز صد بار آمد و رفت و به من لبخند زد. توي دلم گفتم: معلوم نيست چه اميدي بهش دادن.
امروز دكتر آمد بالاي سرم؛ آن هم چه دكتري. يك دختر كوچولو موچولو، با يك عالمه آرايش. حالم داشت به هم ميخورد. به سميرا گفتم: «اين حق نداره به من دست بزنه». سميرا لبش را گاز گرفت؛ يعني خفه شو. ديدم نه، اين سميرا خيلي دلش خوش شده؛ دست خانم دكتر را پس زدم و گفتم: «من دكتر مرد ميخوام. اصلاً دكتر خودم كو؟ دكتر جهاني»
خانم دكتر نگاهي به سميرا كرد و سميرا سرش را انداخت زير.
خانم دكتر گفت: «دكتر جهاني نميتونه». گفتم: «پس شما هم نميتوني». عصباني شد. با آن چشمهاي سياهش چشم غرهاي رفت كه يعني ساكت شو؛ اما من دست بردار نبودم. اگر قرار است بميرم زير دست يك مرد بميرم كه خيلي بهتر است. دوباره دستش را پس زدم. گفت: «دكتر جهاني ديروز تصادف كرد و مرد. در جا تمام كرد. ضربه مغزي شد. حالا ميگذاري معاينهات كنم.»؟!
فرياد زدم: «نه» و شروع كردم به هوار كشيدن. سميرا به دست و پايم افتاده بود كه بس كنم، اما دوست داشتم عقده اين چند وقته را خالي كنم.
وقتي اتاق خالي شد هم اتاقيام گفت: «خوشم اومد از حرف زدنت. مرد با جنمي هستي».
۳۰ مهر
امروز از وقتي چشمهايم را باز كردم صداها از درونم فرياد ميكشيدند. ميگفتند يكي منتظرت است. يكي ميخواهد تو را ببيند. اما كي؟ كجا؟ كسي ميخواست بيايد توي اتاق يا با همان چيز گرد ميخواست من را ببيند. اما روز بود و حياط پر از آدم. پرستارها هم هي ميآمدند و ميرفتند. هم اتاقيام حالش بدتر شده بود. سرطان معده داشت.
چند ساعتي چرت زدم. نميدانم چه طوري با اين همه سر و صدا خوابم برد. وقتي بيدار شدم زن هم اتاقيام را داشتند ميبردند بيرون. مثل آدمهاي برق گرفته بود. چشمهايش اندازه توپ تنيس باز شده بود و جايي را نميديد. روي هم اتاقيام ملافه كشيدند. پس مرده بود. خلاص شده بودبيچاره. خيلي درد ميكشيد. يك دفعه پنجره باز شد. كسي نديد. باد نميآمد و هوا گرم بود. همان چيز گرد آمد پشت شيشه. خوشحال شدم. آمده بود ديدنم، همان كسي كه ميخواستم من را ببيند. دود كمي از آن چيز گرد آمد توي اتاق و بوي خوبي داد. هيچ كس حواسش به پنجره نبود. با اين كه به پنجره خيره شده بودم همه آن قدر حواسشان به مرده بود كه اصلاً به من نگاه نميكردند.
آخرش نفهميدم چه كسي به ديدنم آمده بود؛ اما بعد از رفتن ان چيز گرد فريادهاي درونم ساكت شد. خيلي خوشم آمده بود. با اين كه بايد ناراحت باشم كه يكي درست كنارم مرده؛ اما اين طوري نيست. دست خودم كه نيست. منتظرم تا فردا ببينم چه ميشود.
۱ فروردين
امروز فرداي ديروز است. يعني همان سي مهر. اما اين جا ديگر زندهگي دست خودم است. دوست دارم بگويم يك فروردين تا خيال كنم امروز عيد است. واقعاً هم انگار امروز عيد است. بوي عيد ميآيد. بوي چيزهايي نو. صدا در وجودم ميگفت امروز ميفهمي ما كي هستيم.
منتظر بودم. سميرا آمد؛ اما اصلا نميتوانستم نگاهش كنم. نگاهم به پنجره بود. ميترسيدم بيايند و بروند و من نتوانم ببينمشان. سميرا خيلي فين فين ميكرد. سهراب را هم آورده بود. دعوايش كردم. گفتم اين جا جاي بچه است، برش داشتي آوردي؟ سميرا جوابم را نداد و رفت بيرون. سهراب گفت: «خودم ميخواستم بيام. مريم هم خيلي گريه كرد تا با ما بيايد؛ اما بهش گفتيم از در نگهباني نميگذارند رد بشه. چون خيلي كوچيكه».
ديگه چيزي نگفت. يك خورده نگاهم كرد و رفت.
نزديكي غروب خوابم برد. به طرف پنجره خوابيده بودم. تا چشمهايم را باز كردم همان چيز گرد را ديدم. چيزي مثل دود داشت نگاهم ميكرد. حجم مشخصي نداشت ولي انگار تمام حركات آن توده دود، براي حفظ يك شكل واحد بود. سر و بدن داشت؛ اما دست و پا را نميدانم. هنوز چشمهايم درست نميديد. صداي درونم گفت: «اين منم. هر كسي نميتونه ما را ببينه. هم اتاقيت هم ميديد اما حالا نيست كه ببينه» نميدانستم بايد جوابش را بدهم يا نه. چيزي نگفتم و رفت.
پس او هم ميديده؛ اما چه طوري؟ چرا چيزي نگفته؟ خوب مثل من كه چيزي نگفتم. شايد سرطان باعث شده او هم بتواند ببيند. تازه سلولهاي اضافي او از من بيشتر هم بوده.
۱ ارديبهشت
درختها شكوفه دادند و همه جا قشنگ شده. البته اين درخت رو به روي پنجره كاج است و هيچ وقت شكوفه نميدهد؛ اما وقتي ارديبهشت ميآيد حتماً همه جا خوشگل ميشود. امروز پرستار برايم سوند وصل كرد. پس ميخواهند دوباره عملم كنند. ديگر آن دكتر كوچولوهه نيامد. نميخواهم عمل شوم. اين طوري پل ارتباطي من با آنها از بين مي رود. نميدانم چه كار كنم. بايد بگويم روحيه ندارم و بيماري در وضع بدي است. آخر تازه فهميدم آنها چه شكلياند.
۱ خرداد
خوبياش اين است كه امسال نبايد سوال امتحاني طرح كنم و ورقههاي بچهها را تصحيح كنم. دكتر گفت الا و بلا عمل. ميخواستم بگويم برو بابا. البته گفتم؛ هوار هم كشيدم كه نميخواهم عمل شوم. سميرا داشت خودش را خفه ميكرد. هي نازم را ميخريد كه قربون قد و بالات برم بذار عملت كنند اما …
نه خيلي وقت است كه دلم برايش نميسوزد. دلم ديگر براي هيچ كس نميسوزد. امروز خيلي خسته شدم.
وقتي داشتم استراحت ميكردم صدا بهم ميگفت خيلي مردي. خيلي قبولت داريم. خوشحال بودم از اين همه مقاومت.
يه روزي
ديگر مهم نيست چه روزي باشد و من اصلاً بنويسم يا ننويسم. تمام امروز را با آن موجودات حرف زدم. هم مي ديدمشان، هم صدايشان را ميشنيدم. ديگر مزاحمي توي اتاق نبود و آنها و من راحت بوديم. امروز چند تا بودند و در مورد همه چيز حرف ميزديم. در مورد سميرا، سهراب، مريم. وقتي در مورد مريم حرف ميزديم دلم گرفته بود و نزديك بود گريه كنم؛ اما آنها با من شوخي كردند و حالم را عوض كردند. دوست ندارم برايشان اسم بگذارم. اين طوري انگار بهتر است.
چند ساعت بعد
از ديروز تا حالا خيلي به من خوش گذشته. انگار چند ساعت بيشتر نبوده. يك لحظه هم تركم نميكنند. هر لحظه دور و برم هستند و با من حرف ميزننند.
نميدانم با دكتر چه طوري حرف زدم كه كلاً عمل را بيخيال شد. سوند را باز كردند. سميرا به دست و پاي دكتر افتاده بود آن هم جلوي من. بايد غيرتي ميشدم و چيزي ميپراندم؛ اما اصلاً حسش نبود.
شايد روزي به همين دكتر شوهر كند. مرد بدي نيست. ميدانم مجرد است. دوستهاي عجيبم گفتند. گفتند خيلي دلش براي سميرا ميسوزد؛ چون هم خيلي جوان است، هم خيلي خوشگل.
واقعاً سميرا خوشگل است. نميدانم. هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم. شايد هم خوشگل باشد. برايم مهم نيست.
يك زندهگي جديد
اين چند روزه حوصله يادداشت هيچ چيز را نداشتم. بعد يك هو به سرم زد اگر بعد از مرگم سميرا بخواهد اينها را بخواند بگذار بداند. در اين چند روزه آخر كه هي ميآيد بالاي سرم و گريه ميكند و همه فك و فاميل را هم خبر كرده. چي به من ميگذرد.
اين چند روزه همهاش سفر بودم. تا اتاق خالي ميشد سوار همان چيز گرد ميشدم و ميرفتم. توي يك فضاي نامتناهي. همه جا سياه بود و زيبا. انگار توي فضا شناور بودم اما فضا نبود. نميتوانستم خودم ازادانه حركت كنم اما ميرفتم. حتماً آن ها ميبردنم. سياهي پر از شفقهاي صورتي و بنفش ميشد. بعد تاريك ميشد و دوباره يك عالمه نور گذرا مثل شهاب سنگ رد ميشدند.
هيچ كدام از آنها من را هيجان زده نميکردند. اما خوشم ميآمد. دوست داشتم همان جا بمانم؛ كنار همان دوستهاي عجيب. از همه چيز حرف ميزديم. شايد هم اصلاً حرف نميزديم. انگار هر جور محبتي را با حرف زدن توجيه ميكنم. آن وقت يك محبت بود كه بين ما در جريان بود. از جانب من براي آنها ميرفت و از جانب آن ها براي من ميآمد. وقتي برگشتم توي اتاق خودم روي تخت بودم. همه بالاي سرم بودند. نميدانم چه طوري ميرفتم و ميآمدم. خسته شدم.
دوستهاي عجيبم گفتند سفر فردا هميشهگي است. ديگر بر نميگردم. امروز بايد سميرا را بيشتر نگاه كنم. مريم هم هست و سهراب.