محمدرضا شجریان که چند سالی است به دلیل بیماری بستری است به دلیل وخامت حالش به بیمارستان اعزام شده است با این وجود رییس بیمارستان جم از ترخیص او در آینده نزدیک خبر میدهد.
دستگاههای سنگین را سوار تریلی میکنند، تقریبا چیزی در داخل حیاط باقی نمانده، شنیده بودیم تقاطع کوچه بخارا و خیابان صف، یکی از تحریریهها و چاپخانه مجله توفیق قرار دارد و این همان ساختمان است، سر در اصلی نبش کوچه بخارا را با رنگ آبی مشخص کردهاند: «شرکت چاپ رنگین»…
«گرتاتونبرگ» دختر چهارده ساله سوئدی مثل هر دختر دانش آموز دیگری در این سن و سال دغدغه ها و دل مشغولی های خودش را دارد از جلب توجه معلمان بگیر تا فکر کردن به پسر هم کلاسی یا پسر همسایه که به نظر او نگاهی خاص دارد…
غلامرضا تختی، بعد از مدتها مرا به سینما کشید فیلمی ساده خوش ساخت و تقریبا یگانه در نوع خودش هر چند که ضعف هایی هم داشت . اما قابل اغماض هر چه بود کلیت فیلم همانی بود که کارگردان می خواست فیلمی که هدفش پاسخ به یک پرسش بود، پرسشی که چند دهه ذهن هایی را به خود مشغول کرده بود. تختی را ساواک کشت یا خودکشی کرد…..
«بعد از سکوت»، برگزيدهاي از اشعار جديد شاعر و منطقدان بزرگ معاصر، استاد ضياء موحد است که به دو زبان فارسي و انگليسي به تازگي از سوي نشر هرمس منتشر شده است. کتاب را که باز ميکني، در همان پيشصفحهي قبل از فهرست اشعار ميخواني: «شعر ايستادن است بر لبهي مغاکي بيرحم.» متوجه ميشوي که با مجموعهاي شگرف و نامتعارف روبهرويي که در بين مجموعههاي ديگر بيگانه و غريبه مينمايد. در صفحات کتاب که دور ميزني، صداي شاعر را به گوش جان و اندوهگنانه ميشنوي که تکگويي دروني شاعر است و معلوم نيست با خود سخن ميگويد، يا با خواننده يا با هيچکس.
«بعد از سکوت»، برگزيدهاي از اشعار جديد شاعر و منطقدان بزرگ معاصر، استاد ضياء موحد است که به دو زبان فارسي و انگليسي به تازگي از سوي نشر هرمس منتشر شده است. کتاب را که باز ميکني، در همان پيشصفحهي قبل از فهرست اشعار ميخواني: «شعر ايستادن است بر لبهي مغاکي بيرحم.» متوجه ميشوي که با مجموعهاي شگرف و نامتعارف روبهرويي که در بين مجموعههاي ديگر بيگانه و غريبه مينمايد. در صفحات کتاب که دور ميزني، صداي شاعر را به گوش جان و اندوهگنانه ميشنوي که تکگويي دروني شاعر است و معلوم نيست با خود سخن ميگويد، يا با خواننده يا با هيچکس.
اين همه سکوت، بعد از سکوتي ده ساله شگفتآور
است. حتي بعد از سکوت هم وقتي به سخن درآمده و حرفي دارد «براي ديدن، بوييدن، و لمس
کردن»، حرفش براي معني کردن نيست، حرفي بهظاهر از جنس نامعنايي است که به زبان نثر
قابل گفتن نيست و تنها در فضاي وهمناک شعر جاري است.
پيشتر، واپسين مجموعهي شعر ضياء موحد، نردبان
اندر بيابان، در سال ۱۳۸۵ منتشر شده بود. البته برگزيدهي چهار دفتر پيشين او يکجا در
دفتري دوزبانه به نام آوازهاي آبي در ۱۳۹۶ تجديد چاپ شد. که دربردارندهي اشعاري تازه
سرودهي ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۹ نيز بود. به هر رو، مجموعهي جديد بعد از سکوت نشان از اين دارد
که شاعر پس از نزديک به يک دهه سکوتش را به اصطلاح شکسته است. اما چه شکستني که پس
از سکوت نيز خواننده را با اشعاري ژرف بيشتر وادار به سکوت کرده است. چون حرفهايش همچون
موج آب است و ترنّمي غريب سر ميدهد: اي همدم شبان من اي بيداري / امشب دوباره بر سر
حرف آمدهام / حرفي پر از نگفتن (پس از سکوت، ص ۲).
درونمايههاي بيشتر اشعار اين دفتر، سکوت،
فروپاشيدگي، زوال و مرگ است که شاعر را به آفريدن اشعاري واميدارند که از درون سرريز
ميشوند. درد، تحمل ويراني، ويران شدگي و شکيبيدن ظلمت و تباهي. وراي اين دردها، شعر
و زيبايي چشمک ميزنند. دردها ساحتي زيباييشناسانه به خود ميگيرند و نه تنها نوميدانه
و نوميدکننده نيستند، بلکه حس جاودانگي را القا ميکنند.
شاعر در رثاء دوست فرهيختهي خود، استاد
ابوالحسن نجفي، نه تنها حس اندوهان و نوميدي سر نميدهد، بلکه يادش مرگ را دور ميکند:
با اين گلي که در باغچه روييده / مرگ را به تو دسترس نيست (همان، ص ۸).
از اين رو، با گل باغچه و آفتاب بلند در
شب نوراني، اي انسان مرگ به تو نميرسد، چون تو آفرينندة روايات هزار و يکشبي. يعني
هنرآفرين را با مرگ سر و کاري نيست. شاعر در واژه واژهي اشعار خود سرود جاودانگي سر
ميدهد و لابهلاي همان واژهها به خوابي ابدي فرو ميرود و جاودانه ميشود.
شاعر از دير رسيدن – و شايد هرگز به هم
نرسيدن – عاشق و معشوق ياد ميکند و نميداند که از چيست که عشق ديرياب است: چه عاشقانه
تاب ميآوردي / سرکشيهاي مرا / چه زود دانستي عاشق توام / و من چه دير دانستم عاشق تو
بودم (ص ۷).
يگانگي و حسآميزي با طبيعت ناب در اشعار
شاعر موج ميزند، هرچند شمار شعرهاي اين دفتر اندک است (تنها ۳۵ قطعه در ۳۹ صفحه)، اما
در همين خرُده شعرهاي برگزيده، شاعر با عناصر طبيعت چندان يگانه ميشود که ميخواهي کتاب
را ببندي و در طبيعت ناب حل شوي: همزمان / ميخواهم کبوتر باشم و درخت اقاقي / نهر باشم
و خزه / بر خود بنشينم و در خود سبز شوم (ص ۱۱).
برخي از سطرهاي اين دفتر، چنان که در مقدمة
مترجم نيز آمده، يادآور اشعار و تعبيرات اميلي ديکنسون و سيلويا پلات اند. در اينجا
ميتوان افزود که فضاي اليوتي و بودلري، اما آميخته با فضاي بومي، نيز در اين اشعار
حس ميشود. از جمله، اين قطعه: «مايهي رنج / که هر دريچه را قطرهي اشکي / هر کوچه را
دالان دردي»، يادآور اين بيت بودلر است: ملالها و غمهاي سنگين / بر دوش هستي ميآلود،
باري گراناند (گلهاي بدي، ص ۱۹۲).
مايهي رنج، زيستن در سرزميني است که «صداي
مردگان / رساتر از زندگان است» (بعد از سکوت، ص ۲۳). و در اين رنجگونه زيستن است که
شاعر حتي در شعر Sublime (متعالي) نوعي تناقضگونه گوييِ شاعرانه به
دست ميدهد: شکوه تخريب / ويراني تمام / زيبايي هراسانگيز / و شعر بي کلام (ص ۲۷). شاعر
تعالي را در گذر از ويراني و تخريب تصور ميکند تا به شکوهي جاودانه دست يابد يا از
هراس بايد گذر کند تا به زيبايي ناب برسد يا براي او سکوت و بي کلامي، راز و رمز شعر
ناب است. عروج و تعالي بُنمايهاي تصويري در بُنِ واژهها و تعبيرات شاعرانه است. شاعر
همواره و در هر شرايطي، تعالي را تصوير ميکند، از واژهها عبور مي-کند، تا به ماوراي
واژهها دست يابد، از نردهها و «پلکاني از مرمر سبز» ميگذرد تا به بالا عروج کند: پايين
مخرام / مکان تو جز در اسمان نيست (ص ۳۸).
درواقع، ضياء موحد با کمترين واژهها، ژرفترين
معاني و تصاوير را عرضه ميکند، چنانکه در قطعات او حتي يک واژهي حشو بهندرت ميتوان
يافت: پنجرهي باز / دشت سبز / برهي سفيد / با چشمي که از درشتي غمگين ميزند / با آسمان
کاريش نيست/ يک نقطهي سفيدست بر زمين / تنها همين (ص ۲۸). در اين قطعه به نهايت ايجاز
ميتوان دست يافت. پنجرهاي باز گشاده به سوي دشتي فراخ و سرسبز که جهان و کار جهان را
ميتوان نگريست. اما چشم شاعر فقط به برهي سفيدي خيره ميشود که تنها يک نقطهي سفيد بر
پهندشت بيکرانهي جهان بيش نيست، همين! چون «شعر گشودگي است بر جهان.» در شعر «سيراب
از نور» به نمونهي فاخر تشخيص (personification) و يگانگي با طبيعت برميخوريم: بلند و سبز / نخستين مهمانان آفتاباند
/ به نسيم خوشامد ميگويند و از نور سيراباند (ص ۳۳).
ضياء موحد در ديباچهي آوازهاي آبي (گزيدة
شعرها) در پاسخ به اين پرسش که شعر چيست سکوت کرده است و تنها به «چرا شعر ميگويم»
پاسخهايي داده است، که عباراتي کليدي براي درک اشعار او و آويزهي شاعرانه و ژرفي است
که شاعران معاصر بهتر است به کار گيرند. شعر هنر است چون لذتبخش است، بعد بايد به اين
کشف رسيد که بايد زبان شعر را هم دگرگون کرد و استعارهها را به نوعي ديگر به کار گرفت
(آوازهاي آبي، ص ۲-۳). ديگر اين که شعر ابزار رهايي از کابوس، اضطراب و وحشت است، شعر
رهايي است و آزادي و در واقع، شعر ذاتا اعتراض است، اما در هر بار و در هر زمان به
چيزي. شعر بيان چيزهايي است که جز به زبان
اشاره و تصوير بيان کردني نيست. اينجاست که قلمرو شعر از نثر بهکلي جدا ميشود. شعر،
گفتن آن ناگفتني است. بالاتر از اين، شعر در حد عالي خود، شيئي است هنري، شيئي که با
کلمهها ساخته ميشود (همان، ۴-۵).
دفتر آوازهاي آبي برگزيدهي اشعار شاعر از
چهار دفتر پيشين و شماري از اشعار تازه است. اين برگزيده با دفتر با آبهاي مردهي مرواريد
آغاز ميشود با شعري سرودهي ۱۳۴۶ که سطر آغازينش «مرگ پرنده باد است» و دغدغهي شاعر
را مينماياند که پس از پنج دهه با آن درگير است: زمان، هستي و مرگ. حتي عنوان بر آبهاي
مردة مرواريد چنين تصويري را در ذهن زنده ميکند. دفترهاي ديگر، غرابهاي سفيد
(۱۳۶۹)، مشتي نور سرد ( چ ۲، ۱۳۸۳) و نردبان اندر بيابان (۱۳۸۵) نيز مضاميني اينچنين
يا طرحوارههايي براي به دام انداختن ناشناختههاي زمان، هستي و مرگ به شمار ميروند که
هر يک در خور بررسي و جستارهايي ديگرند. اين برگزيده نشان ميدهد که در اين پنجاه سال،
شاعر تقريبا هر ده سال مجموعهاي منتشر کرده است. اين گزينگويهها به احتمال زياد خود
برگزيدهي اشعار بيشماري است که شاعر آن را دور انداخته يا در گنجهي خويش نگهداشته است.
آنجا که ميگويد: دوست من / شعر گفتن آسان نيست / بنويس و پاره کن / تا آنجا / که بنويسي
و پاره کنند (بعد از سکوت، ص ۱۹).
از دستاوردهاي نو اين مجموعه و مجموعهي
آوازهاي آبي، دوزبانه بودن اشعار است. ترجمهي خوب و دقيق سعيد سعيدپور بر غناي مجموعه
افزوده است. دوزبانگي اشعار براي معرفي شعر معاصر ايران، به آن سوي مرزها، امروز امري
ضروري است و بايد آن را جدي گرفت. با وجود بسته بودن فضاي ادبي اينجا، جاي آن دارد
که دست کم شاعران و نويسندگان طراز اول با معرفي اشعار خود به يک زبان بين المللي،
به فراخناي شعر و ادبيات جهان امروز راه يابند و راه يافتن گزينهي اشعار ضياء موحد،
طليعهاي است اميدبخش در جايگاه رفيعي که شعر معاصر ايران بايد در جهان پيدا کند.
قلدري صفت خوبي است. هر آدم هوشمندي به
يقين از احساس اطمينانبخش قلدري کيف ميکند. بهخصوص اگر اين احساس در ساحت روشنفکري
باشد.
مستندهاي جناب آدولف خان را يقين دارم ديدهايد.
دويست، سيصد هزار نظامي يونيفرم پوش، در يک لحظه خبردار ميايستند، دست راست را به موازات
شانه بالا ميآورند و از ته ريه فرياد زنده باد فلاني ميکشند. حالا آن فلاني نه هيکل
و قوارهي موزوني دارد، نه چندان بر و روي جذابي. ميتواند اما به يک کرشمه، دنيايي را
به هيجان آورد. قشنگ نيست؟ بچه که بوديم، بزرگتران ما با چشمان گشاد کرده، ميگفتند:
يارو به وزيرش گفت برو بمير. او هم رفت نيم لول ترياک را به قسمتهاي نامساوي تقسيم
کرد، همه را با يک ليوان چاي لنباند و به خوبي و خوشي، مرد. اين جمله را با صدايي تا
حد ممکن آرام ميگفتند. شايد ميترسيدند همان يارو، هنوز زنده باشد و مأموران تأميناتش
موضوع را برسانند و . . . باز در محلهي ما سرآسياب دولاب، عباس محمد صادق قلدر آن اطراف،
صبح به صبح نوچههايش را ميفرستاد تا از بقال و قصاب و نانوا و سلماني و لحافدوز محل
حق و حساب بگيرد. مردان محل هم طوري ميرفتند و ميآمدند که خداي ناکرده به ساحت قدرت
عباس آقا لطمه وارد نشود.
در نوجواني آقايي به ما مردم محل افتخار
همجواري داده بود به نام حاج اکبر سيگاري. ميگفتند پدرش کارگاه سيگارسازي داشته و پسر،
به مدد سرمايهي پدر و هوش و درايت جبلي (حالا ميگويند ژن خوب) صاحب دارايي بيکراني
شده است. ميگفتند يک روز يک چک ۱۲۰ توماني را به بانکي در دروازه دولاب داد تا نقد
شود. کارمند بانک از او شناسنامه خواست و نداشت. حرفشان شد که به حاجي برخورد. به جاي
داد و فرياد به کارگرش گفت برود دسته چک، يک گوني جادار، مهر و سجلش را بياورد. وقتي
آمد، روي برگهي چک يک عدد ۳ نوشت و ۷ فقره صفر جلوي آن قطار کرد و پاي چک مهر گذاشت
و حاجي امضا و سواد نداشت. به همان کارمند گفت: بفرما! اين هم سجل من! اين ماجرا به
اواخر دههي سي شمسي مربوط ميشود و شايد در صندوق آن بانک، يک دهم آن مبلغ هم يافت نميشد.
رئيس شعبه آمد، رئيس منطقه تلفن کرد، خواهش کردند، برايش از نقي خيکي، بستني آوردند.
گفت نميشود. آنقدر آن ۴۸ کيلو استخوان و پوست و غضروف را قسم دادند، تمنا کردند، سر
و دستش را بوسيدند و خاک گيوهاش را به چشم کشيدند تا حاجي از سر تقصير آن کارمند نادان
گذشت. بد است؟ شما از آن هيبت و شوکت آن آلماني بيريخت احساس احترام نکردهايد؟ از قلدري
آن يارو با آن نفوذ کلام جادويي تکان نخوردهايد؟ ما که خيلي سعي کرديم سر و هيکل عباس
آقاي محمد صادق را به هم بزنيم، بلکه از ما حساب ببرند. دوست نداريد آن قدرت اجرايي
حاجي سيگاري را داشتيد؟
قلدري اما وقتي سرگرم کننده است که وجود
و بد و خوب ما را درگير نکند. يعني عرصهي هيبت و شوکت حريف قلدر با ما برخورد نکند.
مثل چند روز پيش که وقتي سوار مترو ميشدم، آقايي ستون عمودي کنار ورودي را محکم در
دستان قدرتمندش گرفته بود و ولکن نبود. ملايم و با ملاحظه ناليدم: اجاز ميديد؟ سرِ
من روي دکمهي دوم پالتويش رسيده بود: اگه ندم؟ طول کشيد تا سر بلند کنم تا با او چشم
در چشم شوم. ديدم شوخي بردار نيست. حس کردم منتظر است تا صداي نامطلوبي از گلوي من
در بيايد تا با آن دست و بازوي رستم آسا، سر و ته وجود کممقدارم را به هم گره بزند.
کنار کشيدم.
مردم ما به هر علت فرهنگي يا به هر دليل
تاريخي، براي دور ماندن از آسيبهاي زيانبار برخورد با قلدرمآبان چند شيوه به کار ميزنند.
يا خود را ميکشند تا قلدر شوند. باشگاه بروند، مشت به کيسهبوکس بکوبند، وزنه بزنند،
تمرينهاي کششي بکنند يا وارد کارهاي سوداگرانه شوند و به مدد اتفاق (که از قضا اينجا
زياد اتفاق ميافتد) و بخت بلند صاحب برج و شرکت و دم و دستگاه شوند. يا خود را به سايهسار
قلدري ديگر بکشانند و از قِبل وجود پر برکت او خود را از آسيب قلدرهاي موازي دور نگه
دارند. در اين گزينه، نکتهي بسيار حساس، قلدر شناسي است. قلدري را بايد انتخاب کرد
که قلدر بماند. کار چندان سادهاي نيست. انتخاب ديگر، هرچه دورتر شدن از جماعت قلدر
است. در اين صورت طرف خيلي زود تبديل به حدود ۹۵ درصد از مجموع جماعت سرزميني خواهد
شد.
حالا ديگر دوران جلوهگري آن مردک سبيل چهارگوشي،
آن ياروي وزيرکش، آن داش عباس با آن کتي که روي شانه ميانداخت و کفشي که لخ لخ ميکرد،
آن پيراهن شير و شکري بلند، لبادهي دبيت، شب-کلاه و گيوهي ملکي سفيد گذشته است. دوران
قلدري اما نه! دو سه سال پيش مد شده بود که مرداني با سر و هيکلي ورزيده، بالاتنه را
لخت کنند و در برابر گوشي همراهشان رقيبان را به مبارزه بطلبند. کار تا جايي پيش رفت
که پاي بستگان مؤنث درجهي اول حريفان را هم پيش کشيدند و نسبتهاي ناموسي و اروتيک به
آنان دادند. شنيدم در بابل يکي از همين گردنکشان قلدر را کردنکشان قلدرتر جايي يافتهاند
و تا پاي جان تمشيت کردهاند. بعد، از آن وجود له شده تصوير مستند برداشتهاند و کنار
فرمايشهاي حريفطلبانهي طرف، روي خط گذاشتهاند.
در فضاي فرهنگي ما، گروهي بدون علت و زمينهي
دندانگير به چهره مبدل شدهاند. نه کاري کردهاند که در صحنهي ملي يا جهاني( خداي ناکرده)
علم شود و نه هنري به داوري عمومي گذاشتهاند که ارزش يادآوري داشته باشد. با اين همه،
چهره و وجود متفکر و در خود فرورفتهي آنان در تمام نشستهاي رونمايي کتاب، بزرگداشتها،
تقسيم جايزهها، سخنرانيها، جشنوارهها، اعلام موضعها و. . . ديده ميشود. سايت و اپ و
وبلاگ هم دارند. با عکسي در سايهروشن، دست بلاتکليف روي چانه، يا انگشتان به هم کلاف
شده يا چشمان خمار، نگران و البته نااميد از بهبود روزگار. تخصص اين قلدران مدرن، ساخت
برچسب براي ديگران، دادن نظرهاي جسورانه، شبهناسزا، دهان پر کن و رسوا کننده دربارهي
گذشته، زندگي خصوصي و عادتهاي جاري ديگران و بروز دادن اين پيام است که نميگذارند کار
کنيم. اما هرگز روشن نميکنند اين ضمير، به چه کساني بايد باز گردد. هر قدر هدف اين
حملهها، آدمهاي برجستهتر، بااعتبارتر و شناختهتر باشند، حريف قلدر، زودتر، گستردهتر
و اثرگذارتر به اعتبار روشنفکري ميرسد.
اين قلدران چنان سنگين ميآيند و رنگين ميروند
که زمين، با آن لايههاي کروي تو در تو، زير وزن هيکلشان بر خود ميلرزد. از خود البته
مريداني هم دارند که هر يک براي خود در فضاي مجازي صاحب بايت و سايت و لينک و لايک
و فالوئر فراوان هستند. خدا نکند کسي، جايي، به شکلي حرفي بزند، پيامي بدهد يا چيزي
پيامک کند که به گوشهي موشوارهي رايانهي آنان بر بخورد. تا تمام قد و با زير و زبر
کامل (مثل آن مدير بانک دروازه دولاب) بخشش نطلبد، رها نخواهد شد. چنين اگر نکند از
وجود، آبرو و اعتبارش چيز زيادي باقي نخواهد ماند.
گفتهاند: برو قوي شو اگر راحت جهان طلبي.
آنان که قلدري را نميپسندند، يا مثل ما توش و تواني ندارند يا از مزاياي بيکران قلدري
بيخبرند. چون احساس قلدري اعتماد به خود را در آدم با شدت تقويت ميکند.
متأسفانه در سالهاي اخير پديده
«قلدري» به شدت در جامعهي ما گسترش يافته و اکثر
آدمها سعي ميکنند در هر شرايطي
با قلدري حرفشان را به کرسي بنشانند و نفع شخصي خود را تأمين کنند. (البته اين پديدهي تازهاي نيست.) و
قلدرها در همهي تاريخ بودهاند اما گسترش
فرهنگ قلدري در جامعه به شدت نگرانکننده است. ميخواهيم نظر شما
را در اين مورد بدانيم.
آنچه «قلدري» ميناميد در زبان
فارسي کمابيش با مفهوم «زورگويي» هممعنايي دارد و در انگليسي
با واژهي Bullying.
ابتدا بد نيست که تعريفي از اين واژه در معناي اجتماعي و روانشناسي اجتماعي
آن بدهيم تا سپس بتوانيم در تحليل خود آن را از برخي رفتارهاي مشابه و مکمّل و همراهيکننده قلدري،
از جمله در روابط و پهنههاي فرهنگي که موضوع اصلي گفتگوي شما است جدا کنيم. در اين معنا،
قلدري را بايد به معناي استفاده از ابزارهاي
تهديدکنندههاي زباني يا عملي براي تهديد و فشار آوردن يک فرد يا گروه اجتماعي
بر فرد يا گروهي ديگر با هدف رسيدن به سودي براي طرف نخست تعريف کرد. در اين تعريف
من لزوما به سازو کارهاي مورد استفاده، موقعيت دو طرف، روابط پيچيده ميان زمينههايي که قلدري
درون آن انجام ميشود. ساختارها و سازوکارهاي متفاوت اقتصادي و سياسي و فرهنگي
و موضوع و اهداف آن نپرداختهام که هرکدامشان و ترکيبهاي متفاوتشان
ميتوانند موقعيتهايي بينهايت گوناگون را ايجاد کنند.
آنچه در ذهن يک فرد عادي در اغلب فرهنگها ميآيد به گستردهترين اشکال قلدري
که بسياري از افراد در زندگي خود شاهدش بودهاند برميگردد. براي نمونه
قلدري در مدرسه، تجربهاي است که تقريبا اکثريت قريب به اتفاق کودکان آن را در دورههاي ابتدايي
و به خصوص متوسطه و بيشتر در نزد پسران و حتي دختران تجربه ميکنند: يک دانشآموز يا يک گروه
از دانشآموزان که عموما سردستهاي هم دارند نسبت به يک دانشآموز يا يک گروه
از دانشآموزان ديگر قلدري ميکنند. موضوع و هدف اين کار
ميتواند هر چيزي باشد: رسيدن به يک امتياز مادي، نشان دادن يک قدرت بالاتر نمادين در مدرسه، مخفي کردن يک خطا و خلافي که در
مدرسه اتفاق افتاده و … قلدري در محيط اجتماعي بزرگسالان به ويژه در محيطهاي مردانه و
بنابرتعريف آمادهتر براي کاربرد خشونت همچون زندان، پايگاههاي نظامي و
انتظامي، ورزشگاهها و برخي باشگاههاي ورزشي، نيز امري عموما
رايج است. در سطح شهرهاي مدرن، قلدري به ميزاني که شهري در يک محيط دموکراتيک توسعه
يافته باشد و يا در يک محيط غير دموکراتيک اما تحت کنترل و مراقبت باشد، در طيف گستردهاي بنابر فرهنگها و موقعيتهاي اجتماعي
و فرهنگي متفاوت است. براي نمونه شهرهاي ايالات متحده به مراتب شاهد قلدري بيشتري هستند تا کانادا و اروپاي غربي و يا در همين اروپاي
غربي شهرهاي جنوبي لاتين بيشتر از شهرهاي پروتستان شمالي. در کشورهاي توسعه نايافته
و غير دموکراتيک، اگر حاکميت استبداد بيشتري را
اعمال کند، قلدري کمتر ميشود و يا بهتر بگوييم به
صورتهاي خاصي و صرفا به وسيله کنشگران خاصي (مثلا ماموران دولتي) قابل اجراست. ولي
اگر با يک محيط غيردموکراتيک آشفته و بي
نظم سروکار داشته باشيم مثلا در کشورهاي آمريکاي
مرکزي و جنوبي (مکزيک، هندوراس، پاراگوئه…) شاهد بدترين اشکال قلدري در محيط هاي شهري هستيم. و سرانجام وقتي گروه
و قشر و ميدان حرفهاي مورد استناد خود را تغيير دهيم رفتار قلدرمنشانه شکل و محتوايي ديگر مييابد و به نوعي در يک جهت
يا در جهت معکوس خشونتبارتر يا ظريفتر ميشود: براي نمونهي قلدري در بين
گروههاي مافيايي شکل بسيار خشونتآميز و جنايتکارانه دارد
که نمونههايش را جريان تسويهحسابها يا جنگهاي بين گروههاي مافيايي
در پهنههايي مثل نيويورک يا سيسيل بارها شاهد بودهايم. اما در
جهت معکوس به فرآيندي ميرسيم که بورديو به آن «خشونت نمادين» ميگويد و براي
نمونه در محيطهاي روشنفکرانه، دانشگاهي، ادبي و روشنفکري رايج است و در اينجا قلدري به گونهاي «زيباسازي شده» و با زبان
و رفتارها و فرآيندهايي متفاوت انجام ميشود و نمونههايي از اين
گونه قلدري جوّسازيها و شايعهپراکنيها، «چهره» و
«سلبريتي» سازي از اين و آن، جشنواره و جايزهي علمي و ادبي
و هنري به راه انداختن، استفاده از روي جلد مجلات و صفحهي اول روزنامهها، ستونهاي دروني براي
چهره ساختن يا تخريب اين و آن، براي مطرح کردن يا نکردن اين و آن، انتشار شماره ويژه
براي اين و آن و تولد گرفتن هفتاد سالگي، هشتاد سالگي و چهرهي ماندگارسازي و …بيش از
اندازه بها دادن، بزرگداشت و نکوداشت گرفتن و جايزه دادن به اين و آن اثر و هنرمند و نويسنده و دانشمند و روشنفکر و يا برعکس،
بها ندادن و کنار گذاشتن و بيمحليکردن و ناديده
انگاشتن اين و آن و از آن ظريفتر، شيوههاي نوشتاري
و ساختارهاي ادبي در گفتمانهاي ادبي، روشنفکري و دانشگاهي
در تقديس يا در نقد براي ايجاد فشار و دستکاري در اين يا آن بخش از پهنهي فکري، و بر
اين يا آن فرد براي ساختن گروههاي فشار و تحميل ارادهي يک شخص يا
گروه بر شخص يا گروه ديگري است. همهي اين روشها که البته
لزوما مصداق قلدري نيستند و ميتوانند بخشهايي از روندهاي
سالمي هم باشند (البته به ندرت در کشورما) اما همواره حتي در سالمترين شکلهايشان قالبهايي براي فرو رفتن
در کليشههاي قلدري و داروينيسم اجتماعي يا همان قانون جنگل پياده شده
در عرصهي اجتماعي به شمار ميآيند. اين موارد همگي، درون
و برون از خود سازوکارها، ساختارها و فرايندهاي ديگري نيز دارند که در ادامه بحث سعي
ميکنم به برخي از آنها اشاره کنم. اما اميدوارم اين بحثها که همچون
هر بحث آسيبشناسانهاي ممکن است اسباب سوء تفاهم
شوند،کسي را آزرده خاطر نکنند. زبان آسيبشناسي زباني تلخ است. اما بايد از تعميم ِ مواردي که گفته ميشود به همه کس
و همه چيز خودداري کرد.
به نظر ميرسد فرهنگ قلدري
به نوعي در ادبيات، هنر و عرصهي ژورناليسم هم در حال خودنمايي
است، آيا شما نيز اين نشانهها را احساس ميکنيد؟ به معناي
ديگر آيا ميتوان نتيجه گرفت که نهادينه شدن فرهنگ
قلدري سبب بروز نوعي قلدري فرهنگي شده است؟
براي قلدري يا زورگويي همانطور که اشاره
هم کردم، نياز به محيط مناسب وجود دارد: برخي از محيطها اين کار را
سختتر و برخي آن را ساده تر ميکنند. براي نمونه
در کشوري که زنستيزي در آن به هر دليلي رواج زيادي داشته باشد، مثل هند يا
پاکستان، زمينههاي مناسبي را نيز براي زورگويي گسترده مردان نسبت به زنان فراهم
ميبينيم. اين را ميتوان به صورت معکوس براي سوئد و کشورهاي اسکانديناوي گفت که
در آنها سطح بالاي حقوق زنان و اقليتها زورگويي نسبت به آنها را به شدت
ضعيف ميکند. بنابراين براي پاسخ به سئوال شما، اولا بايد بگويم که داوري شما به شهادت
هر کسي که سروکاري حتي دورادور با محيطهاي فکري و روشنفکرانه و
دانشگاهي و مطبوعاتي ايران داشته باشد، درست است. و هرچند اين امر خاص کشور ما نيست
و در کشورهاي مختلف توسعهيافته يا نيافته نيز وجود
دارد، من در بحثم سعي ميکنم خودم را به ايران که موضوع سئوال شما است، محدود کنم.
در اينجا پاسخ مثبت من دو چندان
قويتر ميشود يعني بايد بگويم نمونههاي قلدرمنشي و زورگويي
در اين محافل در کشور ما چه به نسبت کشورهاي توسعهيافته اروپايي
وآمريکايي و چه به نسبت کشورهاي در حال توسعه شرقي و غربي از آسيا تا قاره اروپا، به
نظر شديدتر ميآيند. اينکه واقعا اين
شدت بيشتر است يا نه را بايد بر اساس پژوهشهاي علمي و دقيق روشن کرد،
اما بر اساس مشاهدات و تحليل گفتمانهاي موجود و تجربياتي که
به بيان درآمده و ساختارهاي توصيف و تحليل شده و در دسترسي که امروز ما در اختيار داريم، به نظرم
قابل تاييد است. بنابراين در مورد اين پرسش که آيا ما با يک نوع قلدري فرهنگي آسيبزا و گسترده
در ايران سروکار داريم پاسخ مثبت است.
اما دربارهي اينکه سازکارهاي
اين قلدري چيستند؟ چرا به آن « قلدري فرهنگي» ميگوييم؟ از چه
زماني رواج بيشتري يافته؟ نشانههاي دقيق آن کجاست؟ دلايلش
چه بوده؟ روند تحول آن را در چند دهه و در چند سال اخير چهگونه ميتوان تحليل کرد؟
نتايجش در کوتاه و دراز مدت چه خواهند بود و چه آسيبهايي ميتواند از آن
نسبت به ساير نهادهاي جامعه وارد شود؟ بايد به بحث ادامه داد و از طريق مصاديق موضوع
را باز کرد. اما در اينکه ما با نوعي قلدري نهادينه شده در اقشاري که بايد قاعدتا بيشترين فاصله را از انواع قلدري مبتذل
داشته باشند روبرو هستيم و در اينکه اين قلدري گرايشي روشن
به لومپنيسم فرهنگي دارد، يعني حتي با اشکال عموما رايج قلدري فرهنگي در محيطهاي مشابه چه
در تاريخ خود ايران و چه در مقايسه آن با ساير کشورها در گذشته و امروز، متفاوت است،
و به نوعي قلدري کوچه بازاري شباهت يافته است، نميتوان چندان شک
کرد و ميتوانيم از اين دريچه بحث را بازتر کنيم.
برخوردهايي از قبيل مميزيهاي بدون دليل،
کنسل کردن اجراهاي موسيقي، ترجمهي آشکار! از
ترجمهي ديگران، سرقتهاي ادبي (و
اخيرا سرقت موضوعات و مواد درسي کارگاههاي آموزشي ادبي
و هنري) برخي از مصداقهاي برخوردهاي قلدر مآبانه
در عرصهي فرهنگ و هنر هستند از اينها تا کاربرد
لحن قلدرانه در نوشتار و راه يافتن اين لحن به متن فيلمها و نمايشها و حتي در
مباحثات اينترنتي و به اصطلاح «چت» کردن همگي گسترهاي وسيع را به
وجود ميآورند، به نظر شما دلايل و پيامدهاي اين
نوع قلدري را چهطور ميتوان بيان کرد؟
در پرسش شما در واقع چندين
پرسش و چندين مصداق پديدهي قلدري در عرصهي فرهنگ ديده
ميشود که من سعي ميکنم آنها را از يکديگر تفکيک کنم
و تفاوتها و شباهتهايشان را بايکديگر در حدي که ميتوانم روشن کنم.
البته در اين بخش تلاش خواهم کرد فقط در عرصهي فرهنگ و موضوعهاي مربوط به آن بمانم و
کمتر به روابط اين حوزه و ميدان با حوزههاي قلدري عاميانه بپردازم.
اما اين بدان معنا نيست که اين روابط را ناديده بگيريم و يا به آن کم اهميت بدهيم و
يا تصور کنيم که تاثيري بر قلدري در حوزهي فرهنگي ندارند و مسئله صرفا آن است که بتوانيم بحث را محدود کنيم
که در گفتگويي کوتاه بتوان به نتيجه رسيد.
نخستين شکلي که به آن اشاره
کرديد نوعي قلدري دولتي است. بايد توجه داشت دولت بنابر تعريف کلاسيک و بسيار مورد
اجماع ِ وبر، يعني «انحصار خشونت مشروعيت يافته» البته در اين تعريف ميتوان بسيار بحث
کرد، اما در کلّيتش ميتوان آن را دقيق دانست. اين تعريف امّا بيشتر مسئلهي مشروعيت را
مطرح ميکند تا قدرت را. اين مشروعيت در هر دوره و زمانهاي به گونهاي متفاوت تعريف
شده و يا تعريف آن تحميل ميشده است. حال اگر دولت مدرن
يعني دولت ملّي را در نظر بگيريد، اين دولت چون مدعي آن است که «نماينده مردم» است
و معاني «نمايندگي» و «مردم» را بديهي فرض ميکند يا آنها را نيز تحميل ميکند، به خود
اجازه ميدهد که به هر شکلي در زندگي «اتباع» خود دخالت کند. آنچه ممکن است
بتواند از اين دخالتها جلوگيري يا آنها را کاهش دهد، دستاوردهاي
دموکراتيک يا همان آزاديهاي مدني است که در طول تاريخ مدرنيته به وجود آمدهاند، اما همواره
شکننده و قابل دستکاري هستند.
با اين مقدمه بدون شک، فرآيندي
همچون سانسور يا مميزي را بايد نوعي «قلدري» به حساب آورد. اما مشکل در اين است که
دولت مدرن، موقعيتي را به وجود ميآورد و «اتباع» خود را چنان
با قدرت خود در هم ميآميزد که عملا امکان ندارد که آن مشروعيت به کلي زير سئوال برود
بدون آنکه ما وارد يک موقعيت آنوميک (بينظميهاي گسترده و
ناهنجاري) نشويم. اين يعني بينظميهاي گستردهاي که نظم
روزمره را از ميان ببرند. افراد نيز هر چه کمتر و کمتر در قرن حاضر امکان آن
را دارند که وارد چنين فرآيندي شوند، زيرا بر اساس رابطهاي تثبيت شده
و تقريبا غير قابل تغيير با زمان و مکان زندگي مي کنند و زندهاند، بنابراين
دولت به مثابه بخشي از الگوي قدرت باقي ميماند. اما همينجا بگوييم که
در برابر بسياري از قلدريها دولت ميتواند پناهگاهي
هم باشد. کما اينکه قوهي قضاييه اگر
خوب کار کند، ميتواند در برابر قلدر منشي در بسياري موارد
از مردم يک کشور دفاع کند. از اين رو به نظر من دربرابر قلدري دولت بايد نسبي برخورد
کرد. يعني آن را مشروط به مشروعيتي قانوني، قابل وارسي، موقت و مسئولانه و ملزم به پاسخگويي کرد. راه طولاني دولتهاي جهان سومي
براي رسيدن به حداقلي از مشروعيت و آزاديهاي دموکراتيک به رو، راهي
طولاني است، اما فراموش نکنيم که حتي دموکراسيهاي چند صد ساله
نيز امروز در چارچوب قلدري سرمايهداري متاخر، بسيار شکننده
شدهاند. بنابراين ما با يک خطر جهاني سروکار داريم. با وجود اين در کشور ما دولت با
دخالتهاي بسيار زيادي که در حوزهي سلايق مردم، در مواردي که
گفتيد ميکند، تلاش دارد در برخي عرصهها نظرات خود
را جايگزين سليقهي مردم کنند. تاريخ سياسي جهان نشان ميدهد که ايجاد
اطاعت سياسي براي فرمانبرداري در مسائل عام و کلان سادهتر از ايجاد اطاعت
در امر روزمره و خُرد است. و در آنچه به تحمّل فساد
و نابرابري اقتصادي مربوط ميشود. نيز ما وابستگي
زيادي با موقعيتهاي توسعه يافتگي، پراکنش توسعه، و ثروت عمومي يک کشور داريم.
به نظرم در همهي اين موارد آنچه روشن مينمايد اين است،
که در کشور ما بايد به سوي نوعي اعتدال و برابري نسبي در حقوق دموکراتيک و رفاه اجتماعي رفت تا از آنومي جلوگيري کرد.
اما شما به نوع ديگري از قلدري فرهنگي نيز اشاره
کرديد که به نظر من بسيار اهميت دارد و آن قلدري و زورگويي ميان خود کنشگران است که لزوما به دولت ربطي
ندارد اما وقتي ما در يک محيط غيردموکراتيک باشيم و يا وقتي مثل مورد ايران حقوق
و کنشها و رفتارهاي
دموکراتيک هنوز فرصت کافي نداشته باشند که دروني شوند و سطح مدنيّت پايين
باشد، ما اين نوع قلدري را بسيار زياد ميبينيم و چون گاه از افرادي سر ميزند که قاعدتا انتظار نداريم – چون روشنفکر و فرهنگي
و تحصيلکرده هستند – دست به چنين اعمالي بزنند، بيشتر ما را ميآزارد. اين نوع از قلدري را من بارها و بارها در مطالب
و گفتگوهايي که دربارهي «لومپنيسم
فرهنگي» نوشتهام، مطرح کرده
و آن را محکوم و راههايي را براي
مبارزه با آن پيشنهاد دادهام. و ميتوانم بگويم
رفتهرفته ما به سوي کاهش آن ميرويم. نسل جوان ما مشکلات و آسيبهاي زيادي به خود ديده است، اما بسياري از جوانان
ما امروز بدون آنکه درون نوعي
لومپنيسم به ويژه در فضاي مجازي بيافتند در حال کار کردن، نوشتن، خلق کردن آثار هنري، تشکيل انجمنهاي مدني و کار و فعاليت در زمينههاي مختلف هستند و زير بار اينگونه از قلدري که بازماندهاي از دوران
استبداد پيش از انقلاب است نميروند.
ما بسيار از پاتريمونياليسم
سياسي که امروز گرفتارش هستيم صحبت ميکنيم بدون آنکه توجه کنيم
که اين پاتريمونياليسم در بخش بزرگي از خود حاصل و بازماندهي پاتريمونياليسم
سياسي بسيار بزرگتري است که قبل از انقلاب وجود داشت. و آن پاتريمونياليسم نيز روشنفکران
و دانشگاهيان و هنرمندان خود را داشت که بر اساس
يک نظام سلسله مراتبي که در آن اصل نزديکي به قدرت سياسي بود، بسيار قلدري ميکردند و تن به حسادت و
دشمني کردن با يکديگر و «خوشرقصي» براي قدرت سياسي ميدادند. امروز
هم اين روابط همچنان ادامه دارد و شايد به نوعي بدتر هم شده باشد.
ما امروز در زمينهي فرهنگي با
پدرسالارهايي روبرو هستيم که قاعدتا بايد تعيين کنند که چه کسي «روشنفکر» هست و چه کسي نيست؟ چه کسي عالم هست و چه کسي نيست؟ چه کسي هنرمند ارزشمندي
در اين يا آن حوزه هست يا نيست؟ و غيره. با سلسله مراتب و ارزشگذاريهاي دلبخواهانهاي روبرو هستيم
که دائم مسابقه و جايزه و جشنواره و بزرگداشت و تقدير و تکريم و نکوداشت برگذار ميکنند، از اين و آن
تعريف ميکنند و اين و آن را ناديده ميگيرند و اينها به شدت در
حال کليشهاي شدن هستند به صورتي
که در بسياري موارد جايگزين اصل هنر و علم
و انديشه شدهاند. نگاه کنيم
به حوزههايي چون نقاشي که امروز نمايشگاه برگزار
کردن در اين و آن گالري در ايران يا جهان و «ميزان فروش» تابلوها و مجسمهها به شاخصي
اساسي براي ارزيابي در اين بازار مکارهي انديشه و هنر مبتذل و قلدرمنشانه
تبديل شده است. نگاه کنيد به سينما که چهطور در آن بازي دستکاري شدهي اقتصادي سياسي
ِ جشنوارههاي داخلي و خارجي به معيار اصلي ارزشگذاري تبديل
شده است و براي خودمان «سلبريتي» ساختهايم و «فرش قرمزهاي کثيف
و پوسيده»، آن هم در سينمايي که اصل و اساسش بر پايهي «نا- سينما»
بودن ساختگي بودن(fake)
و ضوابط و شکلهايي بنا شده که با کل تاريخ سينما در تضاد است. نگاه کنيم به
حوزهي علم و در مورد خاصي که به من بر ميگردد حوزهي علوم انساني
و اجتماعي که نه دانشگاهيمان معلوم است که بر چه مبنايي
دانشگاهي است و نه روشنفکرمان، هر دو شخصيت «خودساخته» و «خود استناد دهنده» هستند
و بنابراين در کنار برنامههاي جشنواره و مسابقه و جايزههاي ادبي و هنري،
تعداد بيشماري نيز برنامههاي جشنوارهي علمي و جايزهي برگزيده علمي،
افراد کتابهاي «برگزيده» و «شايسته تقدير» و «شايسته تجليل» و کتابهاي فصلي و سالي
و دورهاي و شهرستاني و تهراني و ملي و بينالمللي و غيره داريم. نگاه
کنيم به سردمداران علم و فرهنگمان که برخلاف پيش از انقلاب که هرچند روابط مريد و مرادي
در آن زمان هم رايج بود، دستکم مريدانش خودشان هم
حد و سطحي از سواد و تحصيلات و ادب و شعور را داشتند و مثل امروز صرفا اسير
بده بستانهاي مالي و بازاريمنش نبودند: به ناشران به
اصطلاح «معتبر»مان نگاه کنيم، که بدون کمترين مشروعيتي صرفا با استفاده از رانتهاي دولتي و
گذشته سياسي کنفورميستيشان حال ژست اپوزيسيون ميگيرند و با زير
پا گذاشتن ِحقوق پديدآورندگان کتابها براي خود امپراتوريهاي پوشالي بر
پا کرده و قلدري ميکنند و از موضع بالا و قلدر منشانه با پديدآورندگان و نويسندگان
و مترجمان صخبت ميکنند و تکيهشان نه بر سواد و دانش خود بلکه بر شبکهي توزيعکنندگان و شبکهي مافيايي نويسندگان
صفحات انديشهي روزنامهها و سردبيران و دبيران بخش
هنري و فرهنگي است. کساني که عموما صرفا با تکيه بر دشمنيهاي موجود و
تنگنظريهايي که ميان روشنفکران و دانشگاهيان وجود دارد، بهترين سوءاستفاده را ميکنند و حرف خود
را بر کرسي مينشانند. و از همه بدتر از «کتاب پر فروش» و «فيلم پر فروش»
– در يک بازار که تيزاژ کتاب در آن به ۵۰۰
نسخه رسيده و پرفروش بودن يعني ده عدد کتاب در ماه فروختن، و يک بازار مافيايي شست
و شوي پولهاي کثيف به نام سينما به مثابه شاخصهاي ارزيابي
آثار هنري استفاده کرده و به فرهنگ اين کشور سمت و سوي ميدهند. به
انواع و اقسام دلالان فرهنگ بنگريم که با قلدر منشي از خود چهره ميسازند و بزرگان
علم و ادب را وامي دارند که با کم ارزش تلقي کردن کار خود آنها را مسبب ارزش يافتن کارشان بدانند. همهي اينها و بسياري
مثال هاي ديگر گوياي قلدر منشي به روش روشنفکرانه است و قرباني آن همه، از جمله همان
بازاريان و دلالان فرهنگ.
اين وضعيت ما
است که بسيار ميتوان دربارهاش سخن گفت اما سخن گفتن
چارهي کار نيست. چارهي کار در آن است که فرهنگيان اعم از حرفههاي مختلف: روزنامهنگاران، نويسندگان،
مترجمان و غيره بتوانند دور هم جع شده و تلاش کنند ميزان مدنيّت را از طريق کار جمعي
و کمک به يکديگر بالا ببرند. حسادتها را کنار بگذارند و از
انديشهي رقابت و شهرت و ثروت بيرون بيايند تا بتوانند از قلدر منشها و زورگويان
در عرصهي فرهنگ فاصله بگيرند. در غير اين صورت و تا زماني که اهالي فرهنگ هنوز در بند
«قهرمان سازي» و «چهره پردازي» و اسطورهسازي و تعريف و تمجيد از اين و آن و لعن و نفرين کردن اين
و آن ِ ديگر به سبک دورهي قاجار هستند، راه به جايي نخواهند برد و جاده را براي قلدر
منشهايي که در سودجوييهاي سياسي و اقتصادي بسيار از آنها مهارت بيشتري
دارند هموار ميکنند امروز شرايطي وجود دارد که بتوان به افرادي بسيار متفاوت
در ردهها و سطوح مختلف فرصت داد که با يکديگر کار فرهنگي انجام بدهند و ثمره اين کار
دروني شدن انديشه دموکراتيک و فاصله گرفتن از انديشههاي مخرب ِ قهرمانسازي، مريد و
مرادگرايي، سلسله مراتبسازي، و لومپنيسم فرهنگي به ويژه در عرصهي فضاي مجازي
است. اين تنها راه نجاتي است که به نظر من ميرسد تا ما بتوانيم
براي خروجمان از اين بنبست ِ قلدري و لومپنيسم فرهنگي که متاسفانه ختي گاه بزرگان و
پيشکسوتان را آلوده ميکند، از آن استفاده کنيم.
گفتگو با حافظ
موسوي به بهانهي انتشار کتاب آنتولوژي شعر اجتماعي ايران
آنتولوژي شعر اجتماعي ايران
کار ارزشمندي است. سؤال اول من اين است که در بين شاعراني که نامشان در اين مجموعه
آمده و نمونهي شعرهايي که ذکر شده. و لزوماً سياسي
هم نيستند و خود شما هم در مقدمه گفتهايد که قصد کار
سياسي نداشتهايد. از طرفي شعر در جايگاه خودش يک امر
اجتماعي است، بنابراين آيا عنوان آنتولوژي شعر اجتماعي ايران عنوان محدودکنندهاي نيست؟ آيا
عنوان ديگري مثلاً، شعر معترض بهتر نبود؟
موسوي: (من نگفته ام قصد
کار سياسي نداشتهام؛ گفتهام شعر سياسي هم ذيل شعر
اجتماعي ميگنجد.) اگرچه بخش عمدهاي از شعرهاي
اين مجموعه را ميتوان ذيل عنوان – شعر معترض – قرار داد، اما شعرهاي ديگري هم
هستند که لزوما معترض نيستند، اما از تأثير و کارکرد اجتماعي برخوردارند. من فکر ميکنم هر اثرِ
به ظاهر غيرسياسي، غيراجتماعي و غيرمعترض را هم ميتوان از ديدگاه
اجتماعي و سياسي بررسي کرد. من در مقدمهي اين کتاب آثار تعدادي از
شاعران شاخص قرن اخير را از حيث رويکرد اجتماعي و سياسي آنها بررسي و تحليل
کردهام. مثلاً در کنار نيما، اخوان، شاملو و … که آشکارا جهت گيري اجتماعي و سياسي
دارند ، شعر سهراب سپهري را هم به عنوان شاعري که اصلاً در آن طيف نميگنجد تحليل کردهام. چون شعر
سپهري اگر چه شعر سياسي و اجتماعي به آن معنا نيست، اما از تأثير اجتماعي برخوردار است و به تبع آن واجد کارکرد سياسي
است. سپهري برخلاف نيما و شاملو که دعوت به مبارزه براي برهم زدن وضع موجود مي کنند،
دعوت به آرامش ميکند.او ميگويد چشمها را بايد شست،
جور ديگر بايد ديد. شاملو مي گويد وضع موجود، در شأن انسان نيست و بايد آن را تغيير
داد ؛ سپهري تغيير زاويهي ديد فردي ما را به جاي تغيير دادن واقعيت موجود پيشنهاد ميکند. پيشنهاد
سپهري از منظر فردي پيشنهاد بدي نيست؛ اما مشکل اجتماعي راه حل فردي ندارد .اصولاً
طرز تفکر و رويکرد عرفاني که شامل حال سپهري هم ميشود، دعوت به
پذيرش است، نه دعوت به طغيان. ميگويد اگر دنيا با تو نميسازد، تو با
دنيا بساز. اين طرز تفکر اگرچه داعيهي غيرسياسي بودن دارد ، عميقا
سياسي است. اين ها به قول مارکس هدفشان تفسير جهان است، اما آنها هدف شان تغيير
جهان است. قدرت حاکم، دست کم در کوتاه مدت، با اولي مشکلي ندارد؛ ولي دومي را نميتواند تحمل کند.
يعني اعتراض به شرايط موجود
دارد.
بله، همينطور است. من
در مبحث زنان شاعر، ديدگاه پروين اعتصامي را هم تحليل کردهام. پروين در
اغلب آثارش – و نه همهي آنها – سعادت و خوشبختي را
از منظر ليبرال اومانيستي در فرد جستجو ميکند و نه در جمع …
البته پروين هم در برخي اشعارش
او به تضاد بين قدرت حاکم و تودهي مردم اشاره
دارد.
بله در تعدادي از اشعارش
اينطور است. ولي کليت نگرش حاکم بر شعر او فردگراست. و مثلا همانطور که پيشتر گفتم، شاملو
شاعري طغيانگر است و ميخواهد نظم موجود را بر هم
بريزد به همين دليل لحن شعر او حماسي است.
يعني گذشته از محتوا، فرم کار شاملو هم به نوعي معترض است. در حالي که فرم شعر سپهري
و وزن آن آرام است.اگر دقت کرده باشيد، شاعراني که ماآنها را به عنوان
شاعران معترض ميشناسيم، زبانشان عموماً به زبان خراساني نزديک است. در حالي
که زبان سپهري به سبک عراقي نزديکتر است؛ زبان پروين هم همينطور. يعني بين
ظرف و مظروف رابطهاي منطقي وجود دارد.
در بين اين شعرا که اعتراضشان
به شکل عصيان و ميل به دگرگونسازي بيان ميشود، شاملو هست
و چند نفر از شاعراني که هم دورهي او بودند
(اما آنها نه به کثرت اشعار شاملو سرودهاند و نه از
نظر لحن شبيه شاملو بودهاند،) و بعد سياوش کسرايي
را داريم که گاه حتي با زباني غير شاعرانه دعوت به عصيان ميکند. در عين
حال اگر از نيما شروع کنيم خود نيما هست، که نسبت به وضع موجود معترض است. ولي پيشنهادي
هم نميکند. شعر «آي آدمها» نمونهي اين اعتراض
است. هر چند که نيما پيشنهادي هم ارائه نميکند و فقط اعتراضش
را بيان ميکند. اما مخاطبش مردم هستند و هرم قدرت.
اما در نهايت شعر او سياسي نيست. ولي بايد توجه کنيم که خيلي از شعراي ديگر هم در اين
مقوله جا ماندهاند. يعني کساني که نه سياسي بودند و
نه اجتماعي صرف اينها به عدالت جهان، به شرايط
بشر و … معترض بودند. خود شما جاي اينها را در کتاب
خالي نمي-بينيد؟
همهي اينها که شما ميفرماييد درست
است. يعني ميشد از زاويهاي بازتر به اين
موضوع نگريست تا همهي اينها را دربرگيرد. البته در
آن صورت پروژهي بسيار مفصلي ميشد که در اين حد و اندازهاي که من انجام
دادم، نميگنجيد و چنين کاري بايد در قالب يک کار دانشگاهي و در يک گروه
پژوهشي انجام شود. آنچه مورد نظر من بود ،اين بود که گزينه اي از شعر شاعراني که
طي صد سال گذشته، به طور مشخص دربارهي امر اجتماعي و سياسي سخن
گفته اند، پيش روي مخاطب بگذارم. بنابر اين عمدا به سراغ فلان شاعري که به نظم کائنات
اعتراض دارد نرفتهام. گرچه اعتراض او هم در بطن خود مي تواند واجد خصوصيت اجتماعي
و سياسي باشد. من به سراغ بيان مستقيم امر اجتماعي و امر سياسي رفتهام. يکي از چيزهايي
که در ذهن من به اين کار مقداري جهت داد، کتابي است که آقاي احمد
سميعي گيلاني (نه به شکل ترجمه) بلکه به شکل يک گزارش ارائه کرده است. در اين کتاب يک ايران شناس غربي (کلاوس پِدِرسُن) سير تحول افکار
ايرانيان را در دورهي معاصر که منجر به انقلاب بهمن ۵۷ شد ،از طريق قرائت تعدادي
از داستانهاي کوتاه فارسي
(از جمالزاده، هدايت، چوبک، آل احمد و گلشيري) بررسي و تحليل کرده است. او در واقع
در داستان هاي چند نويسندهي شاخص و تأثيرگذار معاصر
در پي آن بود که ببيند چرا در ايران انقلاب شد؟ و چرا انقلاب ايران – اسلامي – شد؟
يعني او آن داستانها را نه از ديدگاه نقد ادبي، بلکه از ديدگاه جامعه شناختي مورد
مطالعه قرار داده است. من هم تقريبا چنين قصدي داشتم. به اين معنا که ميخواستم از دل
صد سال شعر فارسي متوني را انتخاب کنم که مبنايي براي بررسي سير تفکر صد سال اخير ما
و تحولات عجيب و غريب سياسي و اجتماعييي که پشت سر
گذاشتهايم باشد؛ البته با اين پيش فرض که اتفاقا
شعر فارسي افکار و روحيات جمعي ما را بيشتر و بهتر انعکاس ميدهد. داستان به هر
حال ژانر جديدي است. در حالي که شعر با فرهنگ مردم ما آميختگي بيشتري دارد. بنابراين
من به سراغ شاعران رفتم. اين که شاعران جامعه گرا و معترض ما در قرن اخير در جهت دهي
افکار عمومي ما نقش برجستهاي داشته اند گمان نميکنم قابل انکار
باشد. اين شاعران به طور مستقيم به سراغ مضمونهاي اجتماعي
و سياسي رفتهاند و حرفشان براي مردم قابل فهم و تأثيرگذار بوده. اما من شعري
از بيژن الهي در اين کتاب نياوردهام و توضيح هم دادهام که چرا. اين
به آن معنا نيست که شعر الهي بي اهميت است، يا تأثيرگذار نبوده . بلکه در بين اشعار
بيژن الهي، شعري که مستقيما به اجتماع و سياست پرداخته باشد پيدا نکردم. يا از فرخ
تميمي که تماما شعر تغزلي و عاشقانه سروده هم شعري انتخاب نکردهام. من با علم
به اين که شعر تغزلي و اروتيک تميمي ميتواند نوعي واکنش نسبت به اخلاق سنتي بوده باشد از انتخاب آن صرف
نظر کردم، چون در حوزهي کار من نبود.
يکي از مقولههاي جالب در
اين مجموعه، مسئلهي خشونت است. مثلاً
ميرزادهي عشقي را در نظر بگيريد که معتقد بود در سال بايد يک هفته را
اختصاص داد به اين که آدم هاي پليد و ستمگر را بکشند و عيد خون راه بيندازند. تا آدمها مابقي سال
را در صلح و آرامش زندگي کنند. اين خشونت در شعر اغلب شاعران ما- البته نه به اين شدت
ديده مي شود. حتي در شعر فروغ هم سايهي کم رنگي از آن به چشم ميآيد. آن جايي
که ميگويد؛ چه قدر دلم ميخواهد گيسهاي دختر سيدجواد را بکشم…،
سيدجواد نمايندهي طبقهي ستمگر است و فروغ خشمش
را نسبت به او اينطور نشان ميدهد. البته اين تلطيفي که
در ديدگاه فروغ صورت گرفته، علاوه بر زنانگي او، به سير تحول تفکر اجتماعي ما هم ربط
دارد. در شعرهاي اخير سيمين بهبهاني پرهيز از خشونت، از اين هم فراتر رفته.
من در مورد هر شاعري، شعرهاي ادوار شاعري او را
انتخاب کردهام تا تغيير ديدگاههاي آنها هم در نظر
گرفته شود. مثلاً اخوان در «ارغنون» رسماً يک شاعر تودهايست که مردم
را دعوت ميکند به مبارزه
براي ساختن جامعهاي سوسياليستي
که به گمان او چندان دور از دسترس نبوده؛ اما حرف او بعد از کودتاي ۲۸ مرداد چيزي به
کلي متفاوت است.
و البته اين تغيير شکل و
روند در بسياري از مفاهيم هم در طول زمان اتفاق افتاده.
دقيقاً، مثلاً فرض بفرماييد
مفهموم آزادي. آزادي در اشعار دوران مشروطه خيلي زياد تکرار ميشود. مثلاً در
اشعار فرخي يزدي، عارف قزويني و ديگران . اما
به تدريج که پيش ميآييم، مثلاً در حوالي کودتاي ۲۸ مرداد ديگر «آزادي» به مفهوم
قبلي خيلي مطرح نيست. بخشي از اين اتفاق را
ميتوان به گسترش نفوذ ايدئولوژي مارکسيسم لنينيسم و برداشتي که از ديکتاتوري پرولتاريا
مي شد، نسبت داد . اما بخشي هم مسلماً ناشي از برجسته شدن مطالبات سرکوب شده و باقي
مانده از دوران مشروطه و دورهي پهلوي بوده است. البته
استثناءهايي هم وجود دارد. در شعر شاملو آزادي نمود بيشتري دارد. او در يکي از شعرهاي
معروفش، امر آزادي را مقدم بر امر اجتماعي ميداند و ميگويد: «آه اگر
آزادي سرودي ميخواند/کوچک/ همچون گلوگاه پرندهاي/ هيچ کجا
ديواري فروريخته برجاي نميماند…». اين درواقع نشاندهندهي تقدم آزادي
بر امر اجتماعي است که تقريباً در نگرش کلي آن دوره وجود ندارد.
از اواخر دههي چهل تا پيش
از انقلاب، شاعراني بر عرصهي عمومي شعر فارسي مسلط ميشوند که ديگر
شعر برايشان به عنوان يک هنر و يک امر زيبا مطرح نيست. مثل سعيد سلطانپور و خسرو گلسرخي
و تعداد زيادي از شاعران ديگر آن دوره که امروز جز نامي از آنها باقي نمانده
است. مشابهتهاي فرمي و مضموني در شعر اين گروه چنان است که گويي همه را
يک نفر، با يک هدف مشخص و مشترک نوشته است. ببينيد اين مشابهت چقدر با جو عمومي جامعهي ما در مقطع
انقلاب همخواني دارد. اين مشابهتهاي کاذب با نخستين بحراني که در دههي شصت پيش ميآيد از هم ميپاشد و شعر فارسي
همانند مردمي که مخاطبش بودند دچار يک گيجي عميق ميشود.
يعني ناخودآگاه جمعي جامعه
در آن زمان در فکر و انديشه و نهايتاً شعر اين شاعران خود را نشان ميدهد.
بله و صرفا اين نيست که ارادهي اين شاعران
معطوف به چنين مفاهيمي بوده، بلکه اينها در يک دورهي تاريخي زيستهاند و فکر و
انديشهشان هم در اين دوره شکل گرفته که يک سري مسايل را الزامآور کرده. البته
همين جا هم تفاوت وجود دارد. مثلا نگرش نيما تا حدود زيادي با همه کساني که بعداً شعر
ميگويند، متفاوت است. به همين دليل اشعار اجتماعي نيما هنوز تازگي دارد ولي خيلي از شاعران ديگر نه. مثلاً نيما خودش
بر کتاب اسماعيل شاهرودي مقدمه نوشته ولي شعر شاهرودي ديگر امروز جوابگو نيست. دليلش
هم در توصيههاي نيما به شاگردانش هست. نيما ميگويد: «اينقدر از طرف اجتماع
حرف نزنيد و بگذاريد خود اجتماع به سخن درآيد.» حتي در نامهاي به شاملو
ميگويد، اينقدر به جاي پرسوناي اشعارت حرف نزن و ببين در شعر من چهگونه خود آدمها حرف ميزنند. و اين
را مثلا ما در کار شب پا ميبينيم. او يک زندگي روستايي
را با آن فقر و نداري تصوير ميکند و لزوما نميخواهد خوانندهي شعر را برانگيزاند
براي قيام و مدام شعار نميدهد. بلکه خود رنج را تجسم
ميبخشد بنابراين تفاوتهايي از اين دست هم هست. اما در دههي پنجاه همهي آن گرايشهاي ديگر زير
سايهي گرايش عمومي قرار ميگيرد که لزوماً
واجد ارزشهاي زيباييشناختي نيست.
اما در عين حال نوعي پاسخ به شرايطي است که وجود داشت. يعني انگار همه به اين نتيجه
رسيده بودند که زير پوست جامعه انقلاب در حال رشد است. يعني شعر فارسي انقلاب را پيشگويي
کرده بود .
اين درواقع به نوعي همان
حرف يونگ است که زماني گفته بود: در درون ملت آلمان موجود مخوفي در حال تولد بود که
اگر قبل از جنگ جهاني در مورد داستاننويسي و شعر
آلمان مطالعه ميشد روند اين تولد به راحتي معلوم ميشد و امکان داشت
جنگ جهاني را پيشبيني کنيم و اين همان چيزي است که دکتر
شفيعي کدکني ميگويد: هر دوران صداي خودش را دارد. و
اگر گوشات را به ديوار هر دورهاي بچسباني صداي
خاص آن دوران را ميشنوي.
بله. دقيقاً.
رفتن به سراغ اين کار يعني
واکاوي ناخودآگاه جمعي يک قوم در يک دوره از طريق متون ادبي و شعرشان و اين يک اتفاق
خوب در عرصهي ادبيات ماست. که کمتر کسي به سراغش
رفته. آن هم در دوراني که ما سالهاست نقد جدي
نداريم.
هدف من همين بود.
در اين دوران بعد از مشروطه
تا امروز تغييرات بسياري پيش آمده. بعد از سال ۳۲ آن يأس و نااميدي که در عرصهي ادبيات و شعر
سايه ميافکند و از دل آن مثلاً «زمستان» اخوان
بيرون ميآيد و در رفتار و کردار بسياري از شاعران
ما علني ميشود. در حالي که در دورهي مشروطيت نگاهي
که مثلاً در اشعار عشقي هست و ديگران همواره به معناي قيام و خونريزي و کشتن
قدرتمداران است. در دوران رضاشاه با وجود
اينکه ممنوعيت شديدتر هم بوده. ولي با اين
حال زبان ملايمتر ميشود اما بعد
از دوران رضا شاه ما اين زبان پرخاشگر را در ژورناليسم
ميبينم در حالي که در شعر ردپاي اين نوع
نگاه کمرنگتر ميشود. اما يک
اوج اعتراضي داريم تا سال ۳۲ و خفقان بعد از آن دوران و بعد دههي چهل که کمي
فضا بازتر ميشود و ما شعرهاي سياسي شاملو را به وفور
ميبينيم و ديگراني که بعد از او بودند تفاوت
شرايط اجتماعي اين چند دهه به چه شکل توانسته شاعر دوران مشروطه را که از کشتن و خون
ميگفته به شاعران دههي پنجاه و به
فروغ مثلا که در پي هويت انسان است و خواهان خونريزي نيست. تبديل
ميکند يعني مفهوم شعر از آن حالت پرخاشگري
دورهي مشروطه به سوي عمق بيشتر ميرود.
ظاهراً شعر دورهي مشروطه از
نظر زيباييشناسي خيلي وزني ندارد و بيشتر به محتوا متکي است. اما من معتقدم
اين تا حدودي بيانصافي است، چون از نظر زيباييشناسي هم شعر
دوران مشروطه اهميت دارد. يک اهميت آن اين است که زبان شعر فارسي در اين دوره دگرگون
ميشود و براي نخستين بار زبان درباري و پر از تفاخر ادبي را به نفع زبان تودهي مردم وادار
به عقبنشيني ميشود. ايرج ميرزا اصلا آدم سياسي نبود. ولي کاري که با زبان شعر
فارسي کرد از نظر سياسي مهم است. او جزو نخستين کساني بود که معتقد بود شعر بايد به
زبان تودهي مردم نوشته شود. دکتر شفيعي يک جايي در مورد او نوشتهاست که ايرج
ميرزا شعرهايش را پهن ميکرده روي زمين و واژهها را آن قدر
تغيير ميداده تا بيشترين نزديکي را با زبان مردم داشته باشد. يعني ايرج
ميرزاي غيرسياسي يک کار کاملاً سياسي ميکند و وسط شعر فارسي صندلي
ميگذارد براي مردم که بنشينند و حرف بزنند. آن هم مردمي که تا آن زمان رعيت بودند
و حق حرف زدن نداشتند. شعر دورهي مشروطه رسالتي که براي
خودش قايل بود، بيشتر تبليغ و تعليم بود و
ميخواست مفاهيم مورد نظر انقلاب مشروطه اعم از قانون و آزادي و عدالت و نفي خرافات
وعقبماندگي و … را با زبان منظوم به مردم تعليم بدهد. بدين ترتيب يک گسست جزيي نسبت
به شعر قديم ايجاد ميکند. علاوه بر اين، ذهنيت عرفاني شعر فارسي را دگرگون ميکند و آن را
به امر اجتماعي پيوند ميدهد. و نيما از اينجا آغاز ميکند. يعني ميراث
اجتماعي شعر مشروطه را ميگيرد و با يک ديد زيباييشناسي آن را
ميپروراند. حضور آدمهايي مثل جمالزاده، نيما و هدايت در کنار هم تصادفي نيست. از
دورهي نيما به بعد ديگر وجه تعليمي شعر چندان
مهم نيست؛ چون حالا ديگر ما مطبوعات داريم که تا حد زيادي اين وظيفه را بر دوش ميکشد. پس زيباييشناسي اهميت
پيدا ميکند. حتي ميرزاده عشقي که شاعر تندروي
اجتماعي و سياسي است، يک جاهايي به فرم شعرش مينازد و ميگويد اين فرم
فرمي است که در شعر فارسي وجود نداشته. يا حتي نيما در نوشتههايش ميگويد از طريق
تغيير فرم است که ميشود يک نظام و يک فرهنگ را تغيير داد و فقط اين مهم نيست که
ما «چه» ميگوييم بلکه فرم ارائهي اين سخن هم
مهم است. همين نيما يوشيج را در نخستين کنگرهي نويسندگان
که با حمايت شوروي تشکيل شده بود در نظر بياوريد. که وقتي شعر ميخواند،آدمهاي بزرگ عرصهي ادبيات آن
زمان مثل استاد جلال همايي، يا استاد فروزانفر سرشان را زير ميز ميکنند و ميگويند اين آدم
خودش حالياش نيست که اين چرت و پرتها شعر نيست؟
آنها با همهي استادي شان شعر را در همان قالب شعر کلاسيک فارسي با قافيههاي قراردادي
و مصرعهاي هماندازه ميشناختند؛ در حالي که شعر
نيما شورش عليه همان چيزي بود که آن ها مقدس مي پنداشتند. نيما صداي جامعه اي بود که
مي خواست ديوار سنت را فرو بريزد و به دنياي مدرن قدم بگذارد. حالا ديگر روند جايگزيني شعر نو به جاي شعر کلاسيک تقريباً
کامل شده و شما امروز در شعر بودن شعر منثور احمد رضا احمدي هم ترديد نميکنيد. اين يعني
تغيير ذهن اجتماعي ما در يک دورهي پنجاه شصت ساله.
از يک زاويهي ديگر هم ميشود شعر يک قرن
اخير مارا بررسي کرد آن هم زاويهي فرديت است.
نيما و هدايت تجربهي جمعي يا اجتماعي را از
منظر فردي روايت ميکنند؛ و اين يکي از ويژگيهاي انسان مدرن
است. اين را ما در داستانهايي مثل تاريکخانه يا سگ
ولگرد هدايت به وضوح ميبينيم. انسان ايراني در اين دوره خودش را به عنوان يک ابژه واکاوي
ميکند. اين ويژگي در شعر نيما هم هست. البته اين مسير يک جاهايي دچار تغيير ميشود. يعني از
دههي چهل به علت اينکه مطالبات سياسيِ سرکوب و انباشته شده، مثل گرهاي کور در مرکز
افکار و عواطف جمعي ما قرار ميگيرد، همه ميخواهند اين گرهي کور جمعي را
نشانه بگيرند، در نتيجه فرديت کمرنگ مي شود. از اواخر دههي چهل به تدريج
آبي زيرپوست جامعه ميرود و يک نوع مدرنيسم ناقصالخلقه به سرعت
رشد ميکند و به نوع ديگري از هنر و ادبيات بال و پر ميدهد. طبقهي متوسط نسبتا
مرفهي که در اين روند شکل ميگيرد، داراي
مطالبات و روياهاي متفاوت از نسل قبلي است. در اين دوره بحث هنر متعهد و هنر ناب پيش
ميآيد و ذهنها را درگير ميکند. از يک سو سعيد سلطانپور
را داريم، از سوي ديگر کارگاه نمايش را. از يک سو شاملو و گلسرخي را داريم، از سوي
ديگر جريان شعر ديگر و شعر حجم را. البته در تمام آن دوره گرايش اول بر گرايش دوم غلبه
داشت؛ زيرا آن مدرنيسم آمرانه و ناقصالخلقه قادر نبود به تمام
مطالبات گرايش دوم، از جمله به حق ورود آن ها به عرصهي سياست، پاسخ
مثبت بدهد. سکوت افراد گرايش دوم در مورد سياست به معناي رضايت آنها از ساختار
سياسي کشور نبود. آن ها اين احساس را داشتند که جايگاه اجتماعي شان به رغم پول و شهرت
شان چندان مستحکم نيست و هر لحظه ممکن است فرو ريزد؛ چنان که فروريخت. البته اين بدان
معنا نيست که کار آن ها را يکسره رد يا تأييد کنيم. حرف من در واقع شرح و توصيف آن
چيزي است که اتفاق افتاده است. در مورد گرايش دوم، يعني پيروان هنر متعهد، ميتوان گفت که
آن ها تکليفشان با خودشان و جامعه روشن بود. آنها با همهي اختلاف نظرهايي
که با هم داشتند در يک امر کلي به توافق رسيده بودند و فکر ميکردند بايد پيش
از هر اقدام ديگري نظام سياسي حاکم را براندازند. اين گروه از شاعران حرفشان در بين روشنفکران و نسل جوان و به
ويژه دانشجويان که نقش تعيينکننده در حرکتهاي آغازين انقلاب
داشتند، خريدار داشت. آنها با يقين و قاطعيت از آيندهاي که در پيش
خواهد بود و جامعهي ايدهآلي که مستقر خواهد شد سخن
ميگفتند. بعد از عبور از اين مرحله، در دههي شصت و اوايل
هفتاد يک چرخش کلي در شعر فارسي به چشم ميخورد. آن فرديتي که قرار
بود بنيان ادبيات مدرن ما بر آن استوار بشود، و
فشار سياسي ۴۰ ساله مجال بروز به آن نداده بود، از اواخر دههي شصت مجال بروز
پيدا ميکند و فضاي مسلط بر شعر فارسي به نحو محسوسي تغيير ميکند. وقتي به کار شاعراني که هم در دههي۵۰ زيستهاند و هم در
دههي شصت و هفتاد حضور داشتهاند نگاه ميکنيم ميبينيم چهقدر تغيير کردهاند. اين کاملا
طبيعي است؛ چون ذهنيت جامعه هم تغيير کرده. اين تغيير را در شعر شاملو، آتشي، مفتون،
براهني، سپانلو، باباچاهي و شاعران ديگر به روشني ميتوان ديد. من
سالها پيش سير تکامل تفکر و ديدگاه محمد مختاري را از طريق خوانش و مقايسهي دو شعر مهم
او (منظومهي ايراني و آرايش دروني) بررسي کردهام. مضمون هر
دو شعر يک چيز است: واکاوي و جستجوي هويت فردي و جمعي در يک روند تاريخي. در منظومهي ايراني مفاهيم
کلي است. در آرايش دروني مفاهيم جزئي است. در اولي شاعر براي کشف هويت جمعي ما، سرگذشت
جمعي ما را ازاسطورهي آناهيتا تا تاريخ معاصر زير و رو ميکند، اما کمتر
نشانه اي از خطوط چهرهي فردي خود را بروز ميدهد. در دومي
کماکان همان نگاه تاريخگرايانه وجود دارد، اما با اين تفاوت که فرديت اهميت پيدا کرده
است. استعارههايي هم که در اين يکي
به کار رفته است از جنس ديگري است. در آرايش دروني، شاعر در جستجوي آينهاي است که چهرهي خود را در
آن ببيند. درواقع هويت جمعي قرار است از دل هويت فردي شناخته شود و نه بر عکس. انسان
پيشامدرن هويت خود را از ايل و قبيله ميگرفت. انسان مدرن از آن پناهگاه
امن و هويت بخش کنده شده و به ناچار بايد در جستجوي آينهاي باشد که خود
را در آن بازيابد.
شما فکر ميکنيد با مطالعهي آنتولوژي شعر
اجتماعي ايران خواننده ميتواند متوجه تغييرات اجتماعي
و سياسي اين دوراني که در مجموع شعر ايران طي کرده بشود. آيا اين شعرها ميتواند يک شناخت
مستند به مخاطب بدهد.
انگيزه و هدف اصلي من گشودن
چنين تصويري پيش روي مخاطب بود. اما اين که آيا چنين هدفي محقق شده است يا نه قضاوتش
با ديگران است. خودم با همين نمونههايي که در اين گفتو گوبه آنها اشاره کردم
اميدوارم چنين اتفاقي رخ داده باشد.
اين شعرهاي معترض تا چه اندازه
بر خواننده تأثير ميگذاشت و آيا ميشد بازتاب آن
را در تفکر و نگاه مخاطب هم ديد.
ما کلام بسياري از اين آدمها را ما روي سرمان ميگذاشتيم، من خودم يک روز در کتابفروشي نصرت در رشت
يک شعر شاملو را ديدم که نوشته بودند و پشت شيشه چسبانده بودند: «بر زمينهي سربي صبح سوار خاموش ايستاده است. و يال بلند
اسبش در باد پريشان ميشود، خدايا خدايا
سواران نبايد ايستاده باشند…». اين شعر در سن ۱۸ – ۱۹ سالگي چنان مرا تهييج کرد که
نميتوانستم آرام بايستم. اين نوع شعرها
بدون در نظر گرفتن ارزش هنريشان از نظر تهييجکنندگي و برانگيزاننده
بودنشان براي ما مهم بودند. يا شعر خسرو گلسرخي، «من همين فردا کاري خواهم کرد، کاري
کارستان …» همين شعرها نسل جوان را به جنبش مسلحانه واداشت، جنبشي که به انقلاب ختم
شد. و اين شوخي نيست. يک روستايي که از روستاي خودش کنده شده و وارد دانشگاه شده و
زندگياش با آنچه بوده به کلي فرق کرده و بهتر شده ولي تحت تأثير
همين اشعار تبديل به يک شورشي و يک فرد معترض ميشود. ضمن اينکه خود واقعيت موجود را هم نبايد ناديده گرفت .آن
انرژيياي که بايد در
جنبش مشروطه تخليه ميشد، نشده بود، اين انرژي جمع شد و رسيد به ۲۸ مرداد و در دههي سي هم تخليه نشد و اين مثل يک بمب خاموش در جامعه
وجود داشت و صداي تيک تاک اين بمب را در شعر فارسي به وضوح ميشد شنيد. اشارهاي که به آن مورد آلماني کرديد، من معتقدم در شعر فارسي هم همينطور بود و اگر حکومت قبلي اين اشعار را با دقت دنبال
ميکرد متوجه ماجرا ميشد. و ميفهميد بيدليل نيست اين همه شاعر از ستم طبقاتي و لزوم شورش
سخن ميگفتند و حرف شان خريدار داشت. منظورم
خوانش ستايشگرانه اين اشعار نيست و اتفاقاً معتقدم که بايد خوانش انتقادي داشته باشيم.
ميخواهم خواننده به اين پرسش برسد که چرا ما در امر دموکراسي بعد از اين همه سال هنوز
بر سر نقطهي اول ايستادهايم. البته الان کمي براي اين کار دير است. يعني حکم نوشداروي
بعد از مرگ سهراب را دارد. البته براي پرهيز از تکرار اشتباهات گذشته لازم است گذشته
را بازخواني کنيم.
البته اين کتاب شايد يک نوع روششناسي در اختيار
ساير کساني که مايلند اين نوع مطالعات را انجام بدهند بگذارد.
اميدوارم
که اين اتفاق رخ بدهد. اين را هم بگويم که گاهي در حق برخي از اين اشعار بيانصافي هم ميشود و ميگويند شعر چه ربطي به سياست و جامعه دارد. از شاملو
سؤال ميکنند که با توجه به درگير شدن با سياست
و تعهد اجتماعي آيا نگران ماندگاري شعر خودش نيست؟ و او در جواب ميگويد من براي لحظه و اکنون شعر ميگويم و مهم نيست که آينده چه ميشود.
البته اين را هم لازم است اضافه کنم که منظور من
محدود کردن نقد شعر به نقد جامعه شناختي، يا فروکاستن شعر به مقولههاي سياسي و اجتماعي نيست. نقد محتوايي در واقع
نقد آن چيزي است که آشکارا گفته شده است. اما در عين حال وظيفهي منتقد اين است که ناگفتههاي مستتر در متن را آشکار کند. ناگفتههايي که چه بسا از آن چه گفته شده است مهمتر باشند.
براي اين کار بايد با فرم اثر کلنجار رفت. من در مقدمهي کتاب سعي کردهام از اين مهم غفلت نکنم و بررسي فرم شعر فارسي
را – دست کم به عنوان پيشنهاد – ناگفته نگذارم. بهعنوان نمونه ميتوانم به يک مورد اشاره کنم. شعر آرش کمانگير سياوش
کسرايي در دورهي خودش بسيار
مشهور شد. هنوزهم يکي از مشهورترين شعرهاي زبان فارسي است. اين شعر از يک قهرمان اسطورهاي و حماسي سخن ميگويد، ولي زبان شعر حماسي نيست. زنده ياد محمد حقوقي
از ديدگاه نقد فني و بلاغي به زبان اين شعر ايراد گرفته؛ ولي ما ميتوانيم از زاويهي ديگري هم به اين موضوع نگاه کنيم. ما ميتوانيم از خود بپرسيم چرا وقتي کسرايي شعر حماسي
را به زبان رومانتيک ميسرايد، شعر بُرد پيدا ميکند؟ چون ايده و حرف اصلي آن شعر مبتني بر نوعي
رومانتيزم انقلابي بود. مخاطبان آن شعر هم کساني بودند که ذهنيتشان با رمانتيسيسم انقلابي
نزديک بود. بنابراين از فرم شعر هم ميتوان فارغ از ارزشگذاري به نتايجي رسيد و از دل آن، ريشههاي اجتماعي يا حتا روانشناختي يک دوران را پيدا
کرد. اميدوارم اين
کتاب بستر لازم را براي اين نوع نقد هم فراهم کرده باشد.
آنتولوژي کتاب حجيمي است
و قيمت آن هم بالاست. ميتوانيد اين سوال را جواب
ندهيد، کل دستاورد مالي شما بابت اين کتاب
چهقدر بود؟
در ابتدا که کار شروع شد،
چون پيشنهاد خود ناشر بود که مي خواهد چنين کاري را انجام بدهد، پيشنهاد کرد براي ۱۰ ماه ماهي ۵۰۰ هزار تومان به
من پرداخت کند که من هم پذيرفتم. براي ماها که افراد پر درآمدي نيستيم به هرحال۵۰۰ هزار تومان ميتواند بخشي از
هزينههاي زندگي را جبران کند .البته حساب و کتاب نهايي موکول ميشود به وقتي
که ببينيم در چه تيراژي منتشر خواهد شد .
درواقع شما براي انجام يک
کار فرهنگي ارزشمند و مرجعي ماندني، رقمي گرفتهايد و يا در
نهايت خواهيد گرفت که در مقايسه با درآمد خيلي از کارهاي کم زحمتتر در حد صفر
است و به معناي ديگر کار فرهنگي در اينجا يک کار بي مزد است.
دقيقا همينطور است . آن زمان
که داشتيم کار ميکرديم، انتظار و توقعم اين بود که اين کتاب در يکي دو هزار نسخه
منتشر شود و ظرف دو سه سال به فروش برسد .
اگر کاغذ گران نميشد بعيد نميدانم که چنين
اتفاقي رخ مي داد. با وضعيت فعلي، ناشر ۷۰۰ نسخه چاپ کرده و در مجموع فروشش خوب بوده
و من ناراضي نيستم و توقع آنچناني ندارم . اگر شرايط به
گونهاي بود که به عنوان يک کتاب مرجع از سوي نهادهايي مثل کتابخانهها و دانشگاهها خريداري ميشد، درآمد آن
ميتوانست در حد توقع يک کار فرهنگي جوابگو و قانعکننده باشد. اما
به هر حال برخورديم به هزينه چاپ و کاغذ گران. از سوي ديگر کاهش قدرت خريد مردم را
هم بايد در نظر داشته باشيم که براي تامين مايحتاج ضروري زندگي در تنگنا هستند
.
يعني نهادهايي که بايد خريدار
بالقوه باشند تا به حال چيزي نخريدهاند؟
تا جايي که من اطلاع دارم
تا کنون چيزي نخريدهاند. حتي ارشاد هم نخريده. ظاهرا ارشاد، اينطور که ميگويند، بودجه
امور جاري خود را هم ندارد چه برسد به خريد کتاب. البته قاعدتا ليستهايي براي خريد
کتاب دارند ، ولي گويا اين کتاب هنوز به اين ليستهاي راه پيدا
نکرده است.
واقعا باعث تاسف است در نهايت
که نگاه ميکنيم ميبينيم که مولف
و بعد هم ناشر کمترين دستاورد را دارند.
بله همين طور است . اگرچه کار هنري و ادبي را با
متر و معيارهاي ديگري مي سنجند، اما به هر حال نقش عامل اقتصادي را نميتوان ناديده گرفت.مثلا يکي از مشکلات ما اين است
که نقد ادبي ما فعال نيست. فعال شدن نقد ادبي لازمه اش اين است که منتقد بتواند بابت
وقتي که صرف ميکند، درآمدي
هم داشته باشد. يعني نوشتن بهعنوان يک حرفه به رسميت شناخته شود ؛ نه به عنوان يک تفريح. در دهههاي چهل و پنجاه ما منتقد حرفهاي داشتيم. مثلا دکترا براهني بود، آقاي دستغيب
بود، سپانلو، مجابي و خيلي از افراد ديگر که نقد مينوشتند و نقد ادبي فعال و تأثيرگذار بود؛ به ويژه در مطبوعات ادبي
آن دوره مثل فردوسي که بهصورت هفتگي و در تيراژ بالا منتشر ميشد . اين که چرا در اين يکي دو دهة اخير ادبيات و نقد ادبي ما
از رمق افتاده است قطعا يک علتش همين تنگناي اقتصادي است. يک علت ديگر آن هم حتما سياسي
است. وقتي در دانشگاه و محافل آکادميک کساني چون صادق هدايت، شاملو ، فروغ و …. را ناديده
بگيريد مگر ميشود در مورد
ادبيات مدرن ايران حرف زد و اسمي از هدايت نباشد و يا فرض کنيد وقتي در مورد داستاننويسي ايران صحبت ميکنيد بايد از همسايههاي احمد محمود حرف بزنيد. وقتي اسم کتابي مثل همسايهها حذف شود، نميشود شناخت و تحليل درستي از ادبيات معاصر داشت.
منتقد دانشگاهي چنين محدوديتهايي دارد. به هر حال کار کردن در چنين شرايطي واقعا دشوار است. شما از نسل دههي۴۰ هستيد و ميدانيد که روشنفکر آن زمان در يک اداره ۴ تا ۵ ساعت
کار ميکرد و عصرها ميآمدند در کافهها مينشستند حرف ميزدند و ديالوگ ادبي و اجتماعيشان برقرار بود. فرصت و فراغت بيشتري براي نوشتن فراهم بود . من و شما کار مجله
و روزنامهنگاري کردهايم و دشواريهاي اين دوره را تجربه کردهايم. يک منتقد بايد حداقل يک ماه وقت بگذارد براي
خواندن و نقد يک کتاب و وقتي قرار باشد نتواند حقالتحرير مناسبي بگيرد، چرخ زندگياش نخواهد چرخيد. مجله هم مقصر نيست .چون چرخ خودش هم به خوبي نمي
چرخد .
البته هستند منتقديني که
کارشان را به صورت کتاب منتشر ميکنند تا دست
کم يک حداقل ما به ازاي مالي داشته باشند.
بله و همين غنيمت است . هرچند با اين اوضاع نشر و افت تيراژ کتاب به تداوم اين
کار هم چندان اميدوار نمي توان بود . در واقع فقط عشق و علاقه به ادبيات است که آنها
را وادار به مطالعه و نقد ميکند.
آقاي صديقي ميخواهم بپرسم
چهطور شد که شما به روزنامهنگاري علاقهمند شديد و آمديد
به عرصهي مطبوعات.
خب بپرس!
خب پرسيدم!
آهان من فکر کردم بعدا ميخواهيد بپرسيد!
نه همين الان پرسيدم. صدا
هم ضبط شده ميخواهيد بذارم گوش کنيد!
ضبط شدا بدون اجازهي من اين برخلاف
اخلاق حرفهاي مطبوعاته شما داريد شانتاژ ميکنيد!
من صداي خودم را گفتم. صداي
شما را که نگفتم. شما دو کلمه که بيشتر نگفتيد!
حتي يک کلمه، بعضي از شما
خبرنگارا يک کلمه را چهل کلمه ميکنيد که آبروي طرف را ببريد!
جناب صديقي من چنين قصدي
ندارم. حالا هم اگر مايل نيستيد مصاحبه نکنيم!
نه خير. مصاحبه ميکنيم ولي وقتي
من ميگويم يک کلاغ، شما چهل کلاغش نکنيد!
نه! ما در کارمان صداقت داريم.
اخلاق حرفهاي را بلديم!
حالا سؤال شما چي بود؟
شما چگونه وارد عرصهي مطبوعات شديد؟
من وارد عرصهي مطبوعات نشدم.
اين مطبوعات بود که وارد عرصهي من شد و زندگيام را به هم
ريخت.
نه منظورم اين است که چهطور شد روزنامهنگار شديد؟
ببينيد اينجا صحبت يک پديده
است. نه يک روزنامهنگار معمولي.
بسيار خوب، چهطور شد که شما
يک روزنامهنگار «پديده» شديد.
اين درست شد. روزنامهنگاري يک دانش
است و بايد آن را آموخت. من خودم يکي از مدرسين دانش روزنامهنگاري هستم و
سالهاست دارم…
جناب صديقي منظورم اين بود
که خودتان چهطور روزنامهنگار شديد.
خوب بلعه، من اين دانش را
داشتم! يعني از اول داشتم.
دانش روزنامهنگاري را کجا
آموخته بوديد؟
من نياموخته بودم و يک مقدار
به صورت ژني بلد بودم و بعد که روزنامهنگار شدم دانش آن را هم آموختم.
يعني بدون اينکه دانش روزنامهنگاري را آموخته
باشيد. روزنامهنگار شديد.
بله، يعني درواقع يک جور
علم لدني بود که من داشتم.
بسيار عالي. اين علم لدني
چگونه بروز کرد و شما متوجه اين لدنيت! در وجودتان شديد.
من متوجه نشدم. آنها متوجه شدند.
منظورتان از آنها کيست؟
ميدانيد در سالهاي دور که من
بچه بودم مملکت به صورت سانتراليستي! اداره ميشد يعني همه
چيز در مرکز بود و در مرکز تصميم ميگرفتند که کي بايد چه کاره
باشد.
يعني در مرکز تصميم گرفتند
که شما روزنامهنگار بشويد!
خب چهطور شد که در
مرکز تصميم گرفتند شما روزنامهنگار باشيد.
راستش من اهل سنندج هستم و داشتم در زادگاهم زندگي
خودم را ميکردم شعر ميگفتم و قصه مينوشتم بعد به سرم زد که يک گزارش بنويسم و بدهم
به نمايندگي کيهان در سنندج همين کار را هم کردم و گزارش من در کيهان مرکز چاپ شد و
خيلي سر و صدا کرد و آنها چون از سروصداي
زيادي آن هم
در کرمانشاه خوششان نميآمد. گفتند که من بيايم مرکز اينجا سر و صدا کنم.
يعني به شما گفتند بلند شو
بيا مرکز؟
نخير! مأمور فرستادند دنبالم.
يک روز من نشسته بودم ديديم يک مأمور آمد!
مأمور پليس؟
نه بابا. يک دختر خانمي را
با لباس مبدل فرستاده بودند کرمانشاه به اسم گزارشگر و به او مأموريت داده بودند که
عاشق من بشود و مرا کت بسته ببرد مرکز!
و ايشان عاشق شما شد و شما
را آورد به مرکز؟
نه خير! قضيه جور ديگري شد.
من از بچگي عادت نداشتم سرم را شانه کنم. آن روزي هم که آن خانم يعني همان مأمور خفيه
آمد، من سرم را شانه نکرده بودم و موهايم به هم ريخته بود و آن خانم انگار يه جورايي
حالش بد شد و عاشق من نشد اما عوضش من عاشقش شدم و شروع کردم به…
گزارش نوشتن يا بستن چمدونتون؟
نه بابا جان! تو يا خبرنگار
نيستي يا اگرم هستي ورژن جديدي. حاليت نيست من شروع کردم به موس موس کردن و دلبري و
شعرهاي عاشقانه سرودن.
با همان سر شانه نکرده؟
سر کدامه پدر جان؟! دست و
پامم گرم کرده بودم. بعدشم مگر فرهاد کوهکن که همولايتي ماست و عاشق شيرين شد سرش را
شانه ميکرد؟ او با کندن کوه عاشقي ميکرد.
بگذريم بالاخره آمديد مرکز؟
نه خير پس! گذاشتم يکي ديگر
بيايد مرکز من کُردم. ميفهمي!
بله کاملا فهميدم شما عصباني
نشويد! حالا بفرماييد بعد چي شد.
خب معلوم است، هي شعر گفتم.
هي دلبري کردم، هي آمدم و رفتم تا بالاخره با آن خانم ازدواج کردم!
آقاي صديقي، قضيهي روزنامهنگاري چي شد؟
من چه کار به ازدواجتان دارم؟ انشاالله به پاي
هم پير بشيد!
اين را قبلا پدر و مادرامونم
گفتند. شما حرف تازه بلد نيستي بزني؟ به هر حال من دارم پير ميشم اما ايشان هنوز جوان
مانده!
آقاي صديقي اين مسايل موضوع
مصاحبه من نيست. من ميخواهم بدانم شما چهطور روزنامه
نگار شديد؟
من چه ميدانم آقا! برو
از مسئول آن موقع کيهان بپرس. آنها يک پديده را کشف کردند
که داستانهاي خوبي مينوشت مخصوصا
داستانهاي عاشقانه و گفتند بيا روزنامه من هم با مأموري که فرستاده بودند راه افتادم
آمدم تهران. کت بسته! و رفتم روزنامه و ديگر نيامدم بيرون.
منظورتان از کت بسته همان
دل بسته است؟
پاشو آقا! پاشو، شما حق نداري تو زندگي خصوصي مردم دخالت کنيد!
عجب مملکتيه. همه ميخواهند سرشان را
بکنند توي زندگي همديگر، پاشو آقا! اصلا به شما چه که من چهجوري روزنامهنويس شدم. خب شدم، که شدم به تو چه مربوطه!
محمد بلوری و فریدون صدیقی هر دو برجستهاند. نه از نظر قد و هیکل. بلکه از منظر حرفهشان روزنامهنگاری اما برجسته بودن آدمها دلیل نمیشود که نتوان با آنها شوخی کرد. ما هم شوخی، شوخی جرأت کردیم شب عیدی با این دو بزرگوار یک مصاحبهای بکنیم. بعد از عید اگر ما را ندیدید. حلالمان کنید! وقوع هر حادثهای زیر سر این دو نفر است.
آقـاي بلــوري شمــا يکـي
از قديميتـرين روزنامهنگاران ايـران
و پدر حـوادثنويسي هستيد اولا ميخواهم بدانم
چه انگيـزهاي شما را به عالم مطبوعات کشيد تا بعد…
من از بچهگي خيلي دوسـت
داشتم مأمور آگـاهي بشـوم. مـن در بابل به دنيا آمدم و همان جا به مدرسه رفتم و هفت،
هشت ساله بودم که خواندن را ياد گرفتم.
صداتون خوب بود؟
نه بابا! کتاب خواندن را ياد گرفتم!
آهان! بعد رفتيد آگاهي!
کي به تو گفته که خبرنگاري!
يه بچه هفت، هشت ساله واسه چي بايد بره آگاهي.
خودتان گفتيد علاقه داشتيد
مأمور آگاهي بشويد!
حالا من يک چيزي گفتم!
پس نرفتيد آگاهي!
نخير. رفتم سراغ کتاب خواندن!
يک کتابفروشي در بابل بود. کتاب اجاره ميداد من هم ميرفتم از آنجا کتابهاي پليسي اجاره ميکردم و ميخواندم البته
کتابهاي عاشقانه هم ميگرفتم بنابراين تصميم گرفتم هم عاشق بشوم هم کارآگاه. مثل مايک
هامرو شرلوک هولمز و يک هفت تير چوبي هم درست کرده بودم که ميگذاشتم توي ليفهي شلوارم که
اگر موردي پيش آمد و تبهکارها تهديدم کردند بتوانم از خودم دفاع کنم.
از اين هفت تير استفاده هم کرديد؟
نه! موردي پيش نيامد. فقط
دو سه، بار اين هفت تير باعث شد کش شلوارم پاره شود. بعد هم فکر کردم اسلحه يک کارآگاه
هوش و ذکاوتشه و هفت تير به دردش نميخورده.
پس درستان که تمام شد رفتيد
دانشکدهي افسري پليس!
نه بابا، اوايل فکرم اين
بود که خودم يک اداره آگاهي بزنم و يک جايي درست کنم مثل اف.بي.آي توي بابل زمين زياد
بود. البته مال ما نبود ولي خوب شاليزار بود و مردم در آن برنج ميکاشتند و ميشد. در يک تکه
از همين زمينها يک ادارهي اگاهي کوچک بزنم و خودم
بشوم کارآگاهش.
مگه بابل آگاهي نداشت؟
نه به آن صورت کلانتري داشت
و در همان کلانتري يک اتاق هم داده بودند به آگاهي. هدف من تأسيس يک آگاهي مستقل بود.
مثل اف.بي.آي اما متأسفانه نشد.
چرا، خانواده موافقت نکردند؟
نه! بحث خانواده نبود اولا
هزينهاش يه کم بالا بود و آن موقع هم مثل حالا نبود که بشود به شکل «خصولتي» صاحب کار
خانه يا اداره آگاهي شد.
مگه ادارهي آگاهي هم خصولتي
ميشه؟
مسئله اعتماده! وقتي دولت
به شما اعتماد داشته باشد و خودي باشيد در اين صورت شما ميتوانيد به طور
خصولتي اداره آگاهي هم بزنيد حتي ميشود يک گوشه همين تهران،
يک کشور جمع و جور زد مهم اعتماده که وقتي باشه خود دولت يک ادارهي آگاهي براتون
ميزنه. نصف قيمت، بلکه هم کمتر. تازه پول آن نصف قيمت
را هم خودش وام ميده و شما صاحب يک اداره آگاهي ميشويد به شرط
اينکه استعداد داشته باشيد و «ژن»تان خوب باشد.
خب شما که استعداد داشتيد!
بله ولي ظاهرا دولت وقت آن
موقع به من اعتماد نداشت. حتي يک بار از يک پاسبان پرسيدم اگر من بخواهم اداره آگاهي
بزنم کجا بايد بروم. او هم خنديد و گفت: برو به بابات بگو ببرتت تهران اونجا راهنماييت
ميکنند.
خب به پدر گفتيد!
نه! چون آقا جانم به رحمت
خدا رفته بود. مادرم هم از اين مسايل سردرنميآورد.
مسئله رمانهاي عاشقانه
و عشق و عاشقي چي شد؟
خب آن مسئله سر جايش بود
و خيلي هم در اين زمينه فعال بودم!
خب حالا برگرديم به سؤال
اول. چهطور شد که شما روزنامهنويس شديد؟
آهان، اصل مطلب، بنده بعد
از اينکه موفق نشدم آگاهي بزنم. شرايط روحيام به کلي به هم ريخت. شبها مرتب کابوس
ميديدم. خب براي يک جوان تازه از دوران نوجواني درآمده چنين شکستي واقعاً ناگوار
بود.
چه کابوسهايي ميديديد؟
مرتب خواب تصادف ميديدم. خواب قتل
ميديدم که مثلا يک نفر، شش نفر را با پيچگوشتي کشته يا خواب ميديدم بهمن آمده
و يک عده زير برف دفن شدهاند. گاهي هم خواب ميديدم يک دختر
خيلي زيبا زير يک بيد مجنون نشسته و هي دارد ميميرد حتي يک
دفعه خواب مهدي بليغ را ديدم.
مهدي بليغ کي بود؟
يه گانگستر تحصيل کرده شش
تيغه بود. صد دفعه تا حالا قصهشو گفتهام. البته آنموقع نميشناختمش. بعدا
آشنا شديم!
اين کابوسها چه ربطي به
روزنامهنگار شدن شما داشت.
من وقتي ديدم اين کابوسها دايم دارد
تکرار ميشود شروع کردم به داستان نوشتن با هدف فرافکني روحي و آنها را فرستادم
براي روزنامههاي محلي آنها هم داستانها را چاپ کردند
و بالاخره به من گفتند به جاي اين حرفها بيا خبر بنويس و من هم
شروع کردم به خبر نوشتن. و اين جوري شد که من وارد عرصهي مطبوعات شدم.
چهطور شد که از
روزنامهي کيهان سردرآورديد؟
يک روز داشتم از کوچهي کيهان رد ميشدم. يک مرتبه
يکي داد زد: ممد، ممد! نگاه کردم ديدم دکتر مصباحزاده است. صاحب
امتياز و مديرمسئول کيهان گفتم: چي ميگي؟ گفت بيا بالا باهات کار
دارم. من رفتم بالا و ديگه پايين نيومدم.
يعني از قبل با دکتر مصباحزاده آشنا بوديد؟
نه بعدا آشنا شديم! وقتي
رفتم روزنامه کيهان، يک مدتي خبرهاي حوادث مينوشتم، بعد از
چند ماه توي راهرو با يک آقاي خيلي تر و تميزي برخورد کردم که تا چشمش به من افتاد
گفت: باريکاله، خوب ميبنديها.
آن آقا کي بود؟
دکتر مصباحزاده بود ديگه!
منظورش چي بود که خوب ميبندي مگر شما
صفحهبندي ميکرديد؟
نميدانم شايد منظورش
اين بود که خوب خالي ميبندي! و همان جا دست کرد توي جيبش، اين جوري و يک سکه درآورد
داد به من و گفت: بازم ببند! من هم گفتم چشم و سکه را گرفتم و همان شب با بچهها رفتيم لالهزار حالشو برديم.
ظاهرا همهي اهالي مطبوعات
شما را پدر حوادثنويسي ميدانند درسته؟
البته دوستان لطف دارند شايد
هم فکر ميکنند من پدر حوادثنويسي ايران را درآوردم اما
واقعيت اين است که من سطح حوادثنويسي را در ايران بالا بردم.
چهجوري بالا برديد؟
ببينيد! مثلا يک روزنامه
خبر ميدادند که يک اتوبوس چپ کرده و يک عدهاي زخمي و کشته شدهاند، آن هم کجا!
تو جاده چالوس! من بلند ميشدم با ماشين روزنامه و يک
عکاس اين همه راه ميرفتيم جاده چالوس و ميديديم يک اتوبوس
افتاده توي دره و يک نفر کشته شده و ده، پونزده نفر هم زخمي شدهاند. فکرش را
بکن اين همه راه رفتي بعد ميبيني فقط يک نفر کشته شده
اين اصلا منطقي نبود. اين همه زحمت واسه يک کشته؟ يک همچين خبري مفت نميارزيد. من تيتر
ميخواستم! ميشد تيتر بزنم در تصادف يا سقوط اتوبوس به دره يک نفر کشته شد؟
خب شد که شد! حالا چاره چي بود؟ اينجا من از نبوغ روزنامهنگاريام استفاده ميکردم. تعداد
کل زخميها حتي آنهايي را که مثلا انگشتشان خراش برداشته بود با آن يک نفري که
کشته شده بود جمع ميکردم ميشد ۱۸ نفر و تيتر ميزد. «در سقوط
اتوبوس به دره هيجده نفر کشته و زخمي شدند.» چون به نظر من اگر در يک تصادف کمتر از ده نفر
کشته ميشدند ارزش خبري نداشت!
به شما ايراد نميگرفتند؟
چه ايرادي؟! تازه اگر هم
ميگرفتند يک جوري سر و ته قضيه را هم مياورديم. البته چند بار هم مرا بردند، آنجا…
منظورتان کجاست؟
همانجا ديگه! اسمش
سر زبانمه ولي بالا نميآد.
شما همهي حوادث را پوشش
ميداديد؟
بله همهي حوادث را،
مردم هم همکاري ميکردند! مثلا يک بار زمستان يک آقايي به روزنامه زنگ زد گفت:
آقا اين چه وضعيه، من داشتم از تو کوچه رد ميشدم يک آدم بيمبالاتي يک پارو
برف از روي پشت بام ريخت روي سرم. خب اين مادهي خام براي يک
خبر خوب بود. من عصر توي روزنامه تيتر ميزدم. مردي در تهران زير آوار
برف مدفون شد. بعد هم با عکاس ميرفتيم کنار يک تل برف که
مردم از پشت بامها ريخته بودند توي کوچه يک لنگه کفش ميگذاشتيم کنار
تودهي برف و عکس ميگرفتيم و چاپ ميکرديم و زيرش مينوشتيم. تنها
اثر باقي مانده از مردي که زير آوار برف مدفون شد.
شما به عنوان يک حوادثنويس طبعا با
پليس و آگاهي هم رابطهي خوبي داشتيد، درسته!
کاملا همين طوره حتي گاهي
خبر يک قتل زودتر از پليس به من ميرسيد و من قبل از مأمورين
بالا سر جنازه بودم.
کمکي هم به مأمورين ميکرديد يا فقط
گزارش مينوشتيد؟
در خيلي از
موارد به آنهاي کمک ميکردم. مخصوصا وقتهايي که يک نفر
به قتل رسيده بود و پليس ردي از قاتل به دست نميآورد. حتي يک
بار يک معماي پيچيده جنايي را حل کردم و فهميدم «قاتل» درواقع همان مقتوله! اول که
گفتم من «ژن» کارآگاه شدن داشتم.
چهجوري قاتل همان
مقتول بود؟
داستانش مفصله. توي کتاب
خاطراتم نوشتم.
آقاي بلوري بارها شنيدهام دکتر مصباحزاده خيلي شما
را دوست داشته، درسته؟
آره ايشان خيلي به من لطف
داشتند. يک بار يادم هست که چند بار به من پول دادند! که براي خانهام تلفن بخرم!
شما از اين چند بار فقط يک
بار آن يادتان مانده؟
خب سر جمع ميشود يک بار چون
موضوع همهي آنها تلفن بود و من بابت آن
چند بار پولي که گرفتم فقط يک بار بايد تلفن ميخريدم
تلفن خريديد؟
نه، نشد! چون هي با بچهها مي رفتيم
لالهزار البته لالهزار توي مسيرمان بود و پولها آنجا ته ميکشيد!
پس تلفن چي؟
دکتر مصباحزاده ديد اگر
يک خانه تلفندار برايم بخرد ارزانتر تمام ميشود.
خريد؟!
بله خريد، البته دفعهي اول پولش را
داد خودم بخرم که باز رفتيم لالهزار که سر راهمان بود اما
دفعهي دوم حسابدارشو فرستاد برايم خانه بخرد و خريد البته قسطهاشو خودم دادم.
ظاهرا رئيس خيلي خوبه بوده
اين آقاي مصباحزاده!
به از شما نباشه خيلي! حتي
يک بار من و خانم را فرستاد انگليس با پول خودش.
آفرين، آفرين، براي تفريح
شمارو فرستاد.
بله خودش گفت: مردم خيلي
شاکي شدهاند سطح قتل و سرقت در صفحهي حوادث خيلي
بالا رفته شما يک مدت برو خارج از کشور شايد تعداد قتلها و قربانيان
حوادث کم بشود و سر و صداها بخوابد!
ظاهرا شما داستانهاي خوبي هم
نوشتهايد که به صورت کتاب منتشر شده همين طور
است؟
بله، کاملا درسته! يعني همان
داستانهايي را که به صورت گزارش حادثه در کيهان
نوشتم با يک خورده پياز داغ اضافي به صورت کتاب درآوردم. يادداشتهاي عاشقانه
هم که خيلي داشتم.
شما براي خبرنگاران جوان
توصيهاي داريد؟
به نظر من روزنامهنگاران جوان
بايد ياد بگيرند که حقايق را بنويسند. و يادشان باشد که در تاريخ مطبوعات يک کشور فقط
براي يک بلوري جا هست!
ممنونم از شما به خاطر اين
مصاحبه!
من هم ممنونم اگر عيد خواستيد
برويد مسافرت به من خبر بدهيد! از پيش آماده باشم. از جاده چالوس ميرويد درسته!
دکتر محسن ابوالقاسمی، استاد زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ و زبانهای
باستانی (زادهی ۱۳۱۵ ملایر) روز ۱۸ بهمن روی در نقاب خاک کشید؛ دانشمندی که در سایهی
نبوغ، حافظهی وافر، ذهن وقّاد و کوشش شگفت خود و زیر نظر محققان برجستهای مانند هنینگ
و بویس در «دانشکدهی مطالعات مشرق زمین و آفریقا» در لندن بالید و در طول چند دهه
از حیات پربارش، در کنار تحقیق و تفحّص در زبان فارسی و فرهنگ ایران باستان، تعداد
پرشماری از شاگردانی را در حوزۀ زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ و زبانهای باستانی ایران
تربیت کرد که امروزه در همهی دانشگاههای ایران مشغول تدریس و تحقیق هستند.
درباب جایگاه علمی، عمق و گسترهی اطلاعات
کمنظیر وی و حتّی در زمینههایی بینظیر، سخنها گفته و خواهند گفت. راقم این سطور،
که مدّتی افتخار شاگردی ایشان را داشتهام، در این مجال اندک به یک جنبه از زندگی و
منش علمی استاد که میتواند برای محقّقان و استادان جوانتر بسی آموزنده باشد، اشاره
میکنم. کسانی که استاد ابوالقاسمی را از نزدیک میشناسند و با وی مراودات علمی طولانیمدّتی
دارند بر این امر معترف هستند که دانش ایشان هرگز به حوزهای که درس میداد و قلم میزد،
خلاصه نمیشد. او در رشتهی زبان و ادبیات فارسی دکتری گرفته بود و در حوزههای مطالعاتی
مختلف این رشته، از سایر همقطارانش هیچ کم نداشت. همچنین علاوه بر چند زبان کهن ایرانی،
بر السنهی رایج اروپایی مانند آلمانی، انگلیسی، فرانسوی و روسی اشراف کامل داشت و
زبان عربی را شاید از متخصّصان این رشته بیشتر میدانست. با وجود این، زندگی علمی خود
را در امر آموزش و پژوهش صرفاً بر یک «حوزهی علمی و مطالعاتی» اختصاص داد و از «پراکندهکاریهای
آزاردهنده» خود را برکنار داشت و همین، ویژگی اوست که به گمانم میتواند برای نسل حاضر
و آینده از پژوهشگران آموزنده و قابل پیروی باشد. نگاهی اجمالی به آثار او مؤیّد این
نکتهی مهم علمی است که ایشان پژوهش را امری «حرفهای و تخصّصی» میدیده و به عرصههایی
که حتّی در آنها دستی توانا داشته وارد نشده است. مهمترین آثار پژوهشی دکتر ابوالقاسمی
از این قرار هستند: تاریخ زبان فارسی، تحوّل معنی واژه در زبان فارسی، مادههای فعلهای
فارسی دری، ریشهشناسی، راهنمای زبانهای باستانی ایران، دستور تاریخی زبان فارسی،
تاریخ مختصر زبان فارسی، شعر در ایران پیش از اسلام، پنج گفتار در دستور تاریخی زبان
فارسی و چند اثر دیگر در همین حوزهی مطالعاتی. دکتر ابوالقاسمی با احاطهای که بر
متون پیش و پس از اسلام داشت، هرگز وسوسه نشد مثلاً در باب شاهنامهی فردوسی قلمی بزند
و اوراقی سیاه نماید، همچنین زباندانیاش او را به بازار مکّارهی ترجمه نکشاند. یا
موضوعاتی که باب روز بودند و کیسهها و جیبها را پر میکردند، ذهن و قلم او را به
خود جلب نکردند. به عبارت دقیقتر، دکتر ابوالقاسمی «حرمت علم» را و نیز ارزش و اعتبار
تخصصگرایی را پاس داشت و تنها در یک زمینهی مطالعاتی سخن گفت و نوشت و هم سخنش دلها
و جانهای تشنه را سیراب کرد و هم نوشتههایش سندی شد برای محقّقان حال و آینده.
با توجّه به رویّه و رویکرد علمی که استاد
اتّخاذ کرده بودند و بدان پایبند بودند و عمر خود را با همان رویکرد آغاز و به انجام
رساند، باید به محقّقان امروزی یادآوری کنیم که تخصّصگرایی، امروزه برای تمامی دانشها
ضرورتی انکارناپذیر است. و نیز اقتفا و تبعیّت از استادان و محقّقان موفّق، – از نظر
ما موفّقترینها کسانی هستند که به علم به دیدهی تخصّصی نگریسته و کار کردهاند- برای دانشجویان و پژوهشگران جوان، امری ضروریتر
است؛ زیرا همانگونه که در انواع ورزشهای حرفهای، داشتن «الگو» و پیروی از سبک آنها
برای مبتدیان و جوانان لازم است، در امر پژوهش نیز چنین امری حیاتی است. یکی از آفتهایی
که نه تنها پژوهشگران حال و حاضر ادبیات و محقّقان آیندهی آن؛ بلکه نهاد علم ادبیات
در دانشگاههای ایران را تهدید میکند، پراکندهکاری و در اصطلاح عوامانهی آن «همهچیز
دانی و همهچیزکاری» یا به تعبیر دیگر «از این شاخه به آن شاخه پریدن»های محقّقان غیرحرفهای
است؛ با توجّه به این آفت علمی مشاهده میشود که افراد در همهی زمینهها به پژوهش
میپردازند؛ و کمترین سنخیّتی بین تحقیقات آنها مشاهده نمیشود. محقّقی که در یک سال،
ابتدا در باب شاهنامهی فردوسی و بلاغت ادبی آن مقاله مینویسد و بلافاصله به عرصهی
روایتشناسی داستانهای پسامدرن وارد میشود و بعد از آن کتابی دربارهی اخلاق عارفان
مسلمان منتشر میکند، بیاغماض، تنها وقت و توان علمی خود را ضایع میکند.
امیل دورکیم، در کتاب ارزشمند «دربارهی
تقسیم کار اجتماعی» به طور مفصّل به ضرورت و ارزش ذاتی «تخصّصگراییِ علمی» در جهان
جدید اشاره کرده است. از میان انبوه نظریههای وی در این باب، تنها به نقل همین یک
فقره اکتفا میکنم. «گذشت آن زمانهایی که انسان کامل کسی مینمود که در عین دارا بودن
علاقمندی به همهچیز و ناپایبندی به هیچچیز، استعداد چشیدن طعم هر چیز و درک همهچیز
را داشت … چنین فرهنگ عام و گستردهای که در گذشته آنهمه ستوده بود، امروزه دیگر
تأثیری بر ما ندارد و به نظر ما در حکم رشتهای سست و بههم ناپیوسته است. … دلمان
میخواهد که فعّالیّت ما به جای آنکه در پهنهای وسیع پراکنده باشد، متمرکز گردد و
آنچه را که از لحاظ گسترش از دست میدهد از جهت شدّت و عمق بازیابد. … ما از مردانی
که یگانه همّ و غمّشان این است که تمامی استعدادهای خود را به هم ببافند و آش شلّهقلمکاری
از آن بسازند، … کناره میگیریم. مرد نجیب زمانهای گذشته، اکنون به نظر ما همهکارهی
هوسبازی بیش نیست و این نوع هوسبازی در علم از نظر ما هیچ ارزش اخلاقی ندارد؛ کمال
انسانی از دید ما بیشتر در وجود مرد باصلاحیّتی جلوهگر میشود که جویای کمال نیست،
امّا میخواهد چیزی ایجاد کند، مردی که وظیفهی معیّنی دارد و همهی وجود خود را وقف
آن میکند، سرگرم کار خویش است و زمین خویش را شخم میزند. … خلاصه … فرمان قاطع
وجدان اخلاقی ما گویی در حال آن است تا به صورت قاعدهی زیر بیان شود: کاری کن بتوانی
یک وظیفهی معیّن را به نحوی سودمند انجام دهی.» (دورکیم، ۱۳۶۹: ۵۰-۵۱)
در سالهای اخیر، رواج رویکرد «همهچیز
دانی و همهچیز کاری» در تحقیقاتی ادبی موجب شده است با وجود کثرت عددی استادان و پژوهشگران
ادبی، افراد متخصّص در هریک از زمینههای پژوهشی ادبیات نه تنها از تعداد انگشتان یک
دست تجاوز نکند؛ بلکه در بعضی از زمینهها حتّی یک نفر نیز وجود نداشته باشد. استادان
و پژوهشگران «همسانی» که گویی صدها و هزارتایشان را از روی یکنفر تکثیر کردهاند،
عهدهدار تدریس و تحقیق در دانشگاههای ما شدهاند. بیملاحظهتر باید بگویم «مدّعیانی
با دانشهای عمومی» با وجود رتبههای دهنپرکنِ استاد تمام و دانشیار و استادیار که
وجودشان دردی را دوا نمیکند و هرساله تعداد بی-شماری دانشجوی عمومی از نوع خودشان
را روانهی بازار بیرونق ادبیات میکنند. در تأیید این سخن میتوانم به دیدگاه کسی
استناد کنم که در صداقت علمی و اخلاق انسانی او تردیدی نیست. استاد مصطفی ملکیان، یکی
از کسانی که در این سالها فترت علمی بیش از دیگران دلنگران معرفت اصیل بوده است.
او میگوید: «واقع این است که پژوهش، متأخّر از آموزش و متوقّف بر آن است. نظام آموزشی
کشور ما چنان از آنچه باید و شاید فاصله گرفته و دور شده است که فارغالتّحصیلان آن
حتّی اگر عالیترین مدارج دانشگاهی را پیموده باشند، رُکوراست بگویم از معلوماتی
بسیار ناچیز و از قدرت تفکّری بسی ناچیزتر برخوردارند. این حکم فقط یک استثنا دارد
و آن کسانیاند که به شیوهای خودآموزانه و فراتر از آنچه تحصیل در دانشگاه بر آنان
الزام میکند، به تحصیل علم و پرورش فکری خود پرداختهاند.» (ملکیان، ۱۳۸۹: ۸۳)
همچنین استاد محمّدرضا شفیعیکدکنی نیز
در قضاوتی از همین سنخ و البتّه باز هم با لحنی سخت تند و هشداردهنده، ناکارآمدی و
بیثمر بودن تحقیقاتی را که بسیاری از پژوهشگران معاصر انجام میدهند، بیآنکه اصول
ابتدایی تحقیق را بدانند، به باد انتقاد گرفته است. بیگمان بخشی از دلایل این بیثمری
متوجّه ناکارآمدی نظام آموزشی است که چنین پژوهشگرانی تربیت کرده است. به یقین، در
دلسوزی او نیز نسبت به سرنوشت فرهنگ و ادب ایرانی نمیتوان تردید داشت. به نظر ایشان
«بسیاری از محقّقان دانشگاهی ما، که در مهمترین دایرهًْالمعارفهای دولتی، با خرج
ملّت ایران، مقالات «علمی» و «تحقیقی» مینویسند، ریاضیدانانی هستند که هنوز عددنویسی
نیاموختهاند.» (شفیعیکدکنی، ۱۳۹۱: ۱۷) به نظر میرسد نسل جدید پژوهشگران ادبی باید
از راهی که نادانسته قدم در آن گذاشته بازگردد و همان راهی را برود که در عمل استادان
یکّه و ممتازی مانند دکتر محسن ابوالقاسمی پیمودهاند. امروزه جامعهی علمی از هر فردی
انتظار دارد در یک یا نهایتاً دو زمینهی ادبی غور کند و حاصل مطالعات و بررسیهای
خود را در قالب نتایج ثمربخش عرضه نماید.
دورکیم، امیل (۱۳۶۹) دربارۀ تقسیم کار اجتماعی،
ترجمۀ باقر پرهام، چاپ اوّل، کتابسرای بابل، بابل
شفیعی کدکنی، محمدرضا (۱۳۹۱) رستاخیز کلمات؛
درسگفتارهایی دربارۀ نظریّۀ ادبی صورتگرایان روس، چاپ سوّم، انتشارات سخن، تهران
ملکیان، مصطفی (۱۳۸۹)حدیث آرزومندی، جستارهایی
در عقلانیّت و معنویّت، چاپ اوّل، نشر نگاه معاصر، تهران