دارد پنجاه سالي ميشود که همديگر را ميشناسيم – ميشناختيم – آن وقت که به دفتر شيردل ميآمد، در خيابان بهار، جوان چاقالوي ناراضي، معترض، فحاش، اما در عمق، خوشحال و خوش اميد. اميد از همهي اندامهايش ميريخت. اميدي جسماني و قدرتمند، معطوف به فتح آينده آمده از ته آبادان به تهران آينده. فيلم اولش را ميساخت؛ با چه سختي و تنگنايي؛ که همين شد نام فيلم دومش. ميتوانم گفت اين کلمهي «تنگنا»، نام زندگي و ميل روندهي امير نادري بود. تنگناي مالي، کاري، روابط، گذشته، آينده، نگاتيو، پزتيو… و ميدانست که بر همهي اينها فائق خواهد بود. او در تنگناهايش مثل يک شير بيآزار ميغريد.